نَفَس مینیازم زد از شُکرِ دوست ،
که شُکری ندانم ، که درخوردِ اوست ،
عطاییست ، هر موی از او بر تنم ،
چگونه به هر موی ، شُکری کنم؟ ،
#سعدی
که شُکری ندانم ، که درخوردِ اوست ،
عطاییست ، هر موی از او بر تنم ،
چگونه به هر موی ، شُکری کنم؟ ،
#سعدی
رفیقِ مهربان و ، یارِ همدم ،
همه کس دوست میدارند و ، من هم ،
نظر با نیکوان ، رسمیست معهود ،
نه این بدعت من آوردم به عالَم ،
#سعدی
همه کس دوست میدارند و ، من هم ،
نظر با نیکوان ، رسمیست معهود ،
نه این بدعت من آوردم به عالَم ،
#سعدی
خبر داری؟ ، ای استخوانی قفس؟ ،
که جانِ تو ، مرغیست ،، نامش نفس؟ ،
چو ، مرغ از قفس رفت و ، بگسست قید ،
دگر ره ، نگردد به سعیِ تو ، صید ،
#دگر ره = دوباره ، یکبار دیگر
نگه دار فرصت ،، که عالَم ، دَمیست ،
دَمی پیشِ دانا ،، بِه از ، عالَمیست ،
سکندر ، که بر عالَمی حُکم داشت ،
در آن دَم ، که بگذشت و ،، عالَم گذاشت ،
میسّر نبودش ،، کز او ، عالَمی ،
سِتانند و ،،، مهلت دهندش دَمی ،
برفتند و ، هرکس درود ،، آنچه کِشت ،
نمانَد به جز نامِ نیکو و زشت ،
چرا دل بر این کاروانگه ، نهیم؟ ،
که یاران برفتند و ،، ما ، بر رَهیم ،
پس از ما ، همین گُل دَمَد بوستان ،
نشینند با یکدگر ،، دوستان ،
دل ، اندر دلارامِ دنیا ، مَبَند ،
که ننشست با کس ،، که دل بر نَکَند ،
چو در خاکدانِ لَحَد خُفت مرد ،
قیامت بیفشانَد از موی ،، گَرد ،
نه ، چون خواهی آمد به شیراز در ،
سر و تن بشویی ،، ز گَردِ سفر ،
پس ، ای خاکسارِ گنه ، عنقریب ،
سفر کرد خواهی ،، به شهری غریب ،
بِران از دو سرچشمهٔ دیده ،، جوی ،
ور ، آلایشی داری ،،، از خود ، بشوی ،
#سعدی
بوستان
که جانِ تو ، مرغیست ،، نامش نفس؟ ،
چو ، مرغ از قفس رفت و ، بگسست قید ،
دگر ره ، نگردد به سعیِ تو ، صید ،
#دگر ره = دوباره ، یکبار دیگر
نگه دار فرصت ،، که عالَم ، دَمیست ،
دَمی پیشِ دانا ،، بِه از ، عالَمیست ،
سکندر ، که بر عالَمی حُکم داشت ،
در آن دَم ، که بگذشت و ،، عالَم گذاشت ،
میسّر نبودش ،، کز او ، عالَمی ،
سِتانند و ،،، مهلت دهندش دَمی ،
برفتند و ، هرکس درود ،، آنچه کِشت ،
نمانَد به جز نامِ نیکو و زشت ،
چرا دل بر این کاروانگه ، نهیم؟ ،
که یاران برفتند و ،، ما ، بر رَهیم ،
پس از ما ، همین گُل دَمَد بوستان ،
نشینند با یکدگر ،، دوستان ،
دل ، اندر دلارامِ دنیا ، مَبَند ،
که ننشست با کس ،، که دل بر نَکَند ،
چو در خاکدانِ لَحَد خُفت مرد ،
قیامت بیفشانَد از موی ،، گَرد ،
نه ، چون خواهی آمد به شیراز در ،
سر و تن بشویی ،، ز گَردِ سفر ،
پس ، ای خاکسارِ گنه ، عنقریب ،
سفر کرد خواهی ،، به شهری غریب ،
بِران از دو سرچشمهٔ دیده ،، جوی ،
ور ، آلایشی داری ،،، از خود ، بشوی ،
#سعدی
بوستان
ای باد ، که بر خاکِ درِ دوست ، گذشتی ،
پندارَمَت از روضۀ بستانِ بهشتی ،
باری ، مَگَرَت بر رخِ جانان ، نظر افتاد؟ ،
سرگشته چو من ، در همه آفاق ، بگشتی ،
از کف ندهم دامنِ معشوقۀ زیبا ،
هِل ، تا برود نامِ من ای یار ،، به زشتی ،
جز یادِ تو ، بر خاطرِ من نگذرد ،، ای جان ،
با آن که ، به یک بارهام ،، از یاد ، بِهِشتی ،
* بِهِشتی = رها کردی
* از یاد بِهِشتی = از یاد بُردی ، فراموش کردی
#سعدی
پندارَمَت از روضۀ بستانِ بهشتی ،
باری ، مَگَرَت بر رخِ جانان ، نظر افتاد؟ ،
سرگشته چو من ، در همه آفاق ، بگشتی ،
از کف ندهم دامنِ معشوقۀ زیبا ،
هِل ، تا برود نامِ من ای یار ،، به زشتی ،
جز یادِ تو ، بر خاطرِ من نگذرد ،، ای جان ،
با آن که ، به یک بارهام ،، از یاد ، بِهِشتی ،
* بِهِشتی = رها کردی
* از یاد بِهِشتی = از یاد بُردی ، فراموش کردی
#سعدی
سخن ماند از عاقلان یادگار
زسعدی همین یک سخن یاددار
گنهکار اندیشناک از خدا
بِهْ از پارسای عبادت نمای
#سعدی
زسعدی همین یک سخن یاددار
گنهکار اندیشناک از خدا
بِهْ از پارسای عبادت نمای
#سعدی
هر که #دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نَبُرد هر که به اَقدام رفت
همت #سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نَبُرد هر که به اَقدام رفت
همت #سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نگویند رقیبان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
آواز استاد #محمدرضا_شجریان
در دستگاه شور و شعری زیبا از #سعدی
تا نگویند رقیبان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
آواز استاد #محمدرضا_شجریان
در دستگاه شور و شعری زیبا از #سعدی