معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
#داستانک
#تنها_پاسخ
#قسمت_اول

دیشب کنارِ زنم خوابیده بودم و خواب می‌دیدم دارم عروس می‌شوم. خوابم درست شبیه به فیلمی مستند بود که از زندگیِ ایلیاتی‌های کوچ‌نشین ساخته باشند.
تفنگ دست مردهای ایل بود و تیرِ هوایی شلیک می‌کردند. زن‌ها با شال‌های زری‌دوزی شده و دامن‌های پُرچینِ رنگارنگ در نورِ لرزانِ شعله‌های آتش ایستاده بودند و کِل می‌کشیدند. صدای دف و دهل می‌آمد. من، دختری کم‌وبیش پانزده‌ساله بودم. درست نمی‌فهمیدم چه اتفاقی دارد می‌افتد. همین‌ اندازه می‌دانستم مردِ خمیده‌‌قامتی که با ریش‌های بلندِ سفید کنارم ایستاده، پدرم است. کلاهِ نمدی به سر داشت و وسط سبیل‌‌هایش از دودِ چپق زرد شده بود. گرداگردش هم مردهای سیبیل‌دار با لباس‌های محلیِ سفید و شال‌های پهن مشکی به کمر ایستاده بودند. در دست هر کدام‌شان تفنگی سر‌پُر بود. دیدم عده‌ای سوار به تاخت آمدند و پیش ‌پای پدرم از اسب پیاده شدند. یکی‌شان که مسن‌تر بود با پدرم و چند نفر دیگر دست داد. با کف دست روی شانه‌های هم زدند. پدرم دستی به ریش‌اش کشید. دست‌های حنا بسته‌ام را گرفت و در گوشم آرزوی خوشبختی کرد. تازه‌واردها برای پای‌کوبی به بقیه پیوستند و زن‌هاشان هم از راه رسیدند. دستمال‌ها در هوا می‌چرخیدند و ریتم سازها تندتر می‌شد، تا این‌که صدای سه شلیکِ پیاپی از دل صحرا آمد. همه ساکت شدند و به تاریکی نگاه کردند. صدای تاختِ سم‌ اسب‌های چند سوار، نزدیک و نزدیک‌تر ‌شد. کسی از میان جمعِ تازه‌واردها فریاد کشید: «مراد، شیرِ بالادست، پسرِ خانِ ما که عمرش دراز باد، داماد امشب، به تن‌درستی و خوشی». بعد هرکس تفنگ داشت رو به آسمان خالی کرد. اندامِ ورزیده‌ی سوارکاری نشسته بر اسبِ ابلق، وارد نورِ شعله‌ها شد. پشتِ سرش دو سوار در چپ و راست بودند. هر سه پایین آمدند. مراد پیش آمد. دست پدرم را گرفت و زانو زد تا ببوسد. پدر شانه‌‌های مراد را گرفت و دست خودش را پس‌کشید. مراد دوتای پدرم قدوبالا داشت. پدر با صدایی که از جثه‌اش بعید بود گفت: «این پیوند به فرخندگی باشد. بماند به یادگار امشب، که دو ایل خون‌های ریخته تا امروز را بشویند و کین‌ها را در آتش این شادباش بسوزند».
همه فریاد زدند: «چنین باد... چنین باد!»
من و مراد را هدایت کردند تا بر تختی بالای مجلس بنشینیم. پیش‌ِ پای‌مان گوسفند سر می‌بریدند و ما از روی خون‌ها رد می‌شدیم. رقص و ساز و آواز تا سحر ادامه داشت. با طلوع خورشید، مراد من را مثل بقچه‌ای سرِ دستش بلند کرد و بر اسب نشاند. خودش هم به جستی پشت حیوان پرید و دهنه‌اش را گرفت. باز هم تیرهای هوایی شلیک شد و زن‌ها کِل‌ کشیدند. به دل صحرا که زدیم، من یال‌های اسب را می‌کشیدم. مراد با یک دست افسار را چنگ زده، و دست دیگرش را دورِ کمرم حلقه کرده بود.

از گرمای بدنِ مراد و تکان‌های اسب گیج بودم. خوابم می‌آمد. چند بار چشم‌هایم روی هم رفت. اگر مراد نگرفته بودم از پشتِ اسب می‌افتادم. کم‌کم از دور سیاهی‌ِ چادرها و کُله‌ها در دامنه‌ی کوه پیدا شد. همه منتظرمان بودند. تا رسیدیم سازوآواز و تیردرکردن‌ها شروع شد. از بی‌خوابی منگ و از سواری کوفته بودم.
در محیطِ جدید احساسِ غریبی می‌کردم. نگاه‌ها رویم سنگینی می‌کردند. همه مرا نشان می‌دادند و درِگوشی حرف می‌زدند. گرچه زن‌ها در آغوشم می‌گرفتند و می‌بوسیدند، اما دلم گواهی‌های شومی می‌داد. مثل این بود که چیز نحسی در هوای آن‌جا موج می‌زد. چیزی که فقط خودم آن را می‌فهمیدم. دلم می‌خواست فرار کنم، گوشه‌‌ی دنجی پیدا کنم و مدتی طولانی بخوابم. اما تا غروب از این کُله به آن چادر کشیده شدم و نشستم پای صحبتِ پیرزن‌ها. شب هم مرا دست‌ در دستِ مراد دادند و به کُله‌ای که با نوارها و دستمال‌های رنگی تزئین شده بود راهنمایی کردند. صدای سازودهل که تا آن لحظه گوشم را پُرکرده بود بالاخره قطع شد. دلم برای سکوتِ آرامش‌بخشِ صحرا لک زده بود. مراد شعله‌ی فانوس را پایین کشید. شال را از کمرش باز کرد. بالاپوشِ بلندش را درآورد و آمد کنارم نشست. نمی‌دانستم باید چه بگویم و چه‌کار کنم. آهسته گفتم: «خیلی خسته‌ام».
#داستانک
#تنها_پاسخ
#قسمت_دوم

گرمای دستش را روی ساقِ پایم حس کردم. دستش را آرام از زیر دامنم بالاتر آورد. تنم مثل بید می‌لرزید. زیر گریه‌ زدم، هق‌هقی بی‌صدا. دستش روی زانوی لختم بود. رویم را برگرداندم. همان‌وقت تیزی دشنه‌ای که ساق پایم را خراشید حس کردم و از وحشت جیغ کشیدم. مراد زانویم را محکم گرفته بود. در نیمه‌تاریکی، سفیدیِ دستمالی را دیدم که گذاشت روی زخمم. گفت: «اگه بی‌هوا نمی‌زدم جیغ نمی‌کشیدی. حالا بخواب عزّت، ولی اینو بدون که مراد هم از دلِ خوش اینجا نیست».
دستمالِ سفید را برداشت. جای خراش را مرهم مالید و بست. بعد بلند شد و رفت جلویِ درِ کُله. همین‌که دستمالِ خونی را از لای در بیرون داد، دوباره کِل کشیدن و ساز زدن شروع شد.

توی جا دراز کشیدم و خوابم برد...

صبح با حالِ عجیبی بیدار شدم. فکر می‌کردم هنوز همان دخترِ ایلاتی‌ام که کنارِ شوهرش خوابیده است. خوابی که دیده بودم به‌قدری واقعی بود، که دستی به ساقِ پایم کشیدم. بعد به زنم که تازه بیدار شده بود نگاه کردم. از این‌که روی تختِ خودم، توی آپارتمانِ خودم، و در زندگیِ خودم بودم، چنان احساسِ سبک‌بالی می‌کردم که بلند خندیدم. زنم گفت: «چیه، دیوونه شدی سر صبحی عزّت؟!»
گفتم: «تا حالا خوابی دیدی که عینهو واقعیت باشه؟»
شروع کردم خوابم را برایش تعریف کردن. هر چه بیشتر می‌گفتم، پلک‌هایش بازتر می‌شد. نیم‌خیز شده بود و ساکت گوش می‌داد. وقتی حرفم تمام شد، بالشتی برداشت، به صورتم کوبید و گفت: «مسخره، دیروز خریدمش. تو کِی وقت کردی بخونی؟!»
«چی رو بخونم؟!»
بلند شد، کیفش را از توی کمد آورد و درش را باز کرد. کتابی کوچک و زهواردررفته از کیفش بیرون کشید و به دستم داد. گفت: «دیروز رفته بودم کتاب‌فروشی. همون قدیمیه نبش چهارراه. دارن جمع می‌کنن. یه کوه کتابِ داغون ریخته بودن یه گوشه. این چشمو گرفت و برداشتمش. یه کم ازش خوندم، تا همین جاهایی که تو الان تعریف کردی. فقط نمی‌دونم کِی رفتی سرِ کیفم!»
آن‌قدر شگفت‌زده بودم که حتی تلاش نکردم به زنم بقبولانم اصلاً تا حالا آن کتاب را ندیده‌ام. کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. زنم حق داشت باور نکند. موبه‌مو همان خوابِ من بود. با نثری قدیمی و جذاب. صفحاتِ زیادی نداشت، یک ساعته خواندمش. کتاب، از سختی‌هایی که زن در ایلِ جدید کشیده بود می‌گفت. از بلاهایی که مادر و خواهرهای مراد به سرش آورده بودند. از این‌که مراد مردِ بدی نبوده، ولی کسِ دیگری را می‌خواسته. و این‌که چون برادرهای دختر، سرِ حق چَرا یکی از برادرانِ مراد را کشته بودند، تمامِ ایل در گوش مراد می‌خواندند که دارد با خواهرِ قاتل زندگی می‌کند. نوشته بود او، دختری پانزده ساله، قربانی بود تا تقاصِ دشمنیِ دیرینه‌ای را پس بدهد که نطفه‌اش پیش از نطفه‌ی خودش بسته شده بود. مجبور بود با خونِ جگرش خون‌هایی را بشوید که دیگران ریخته بودند. از این داستان‌ها زیاد می‌گویند و می‌شنویم، ولی علاوه بر شباهتِ داستان با خوابی که دیده بودم، چیز دیگری هم بود که میخ‌کوبم کرد. نویسنده،

در انتهای کتاب نوشته بود:

تحریر شد در سنه‌ی یک هزار و سیصد و هفت، به یادگار از روی وقایع زندگانیِ جدّه‌ام عزّت. زنی که مرا در دامانش پرورد، و همیشه همراه با خاطراتش در گوشم می‌گفت:
«می‌دانم زندگیِ دیگری هم هست. آرزو می‌کنم در زندگیِ بعدی‌ام، مَرد از شکم مادر زاده شوم!»

#محسن_سرخوش
#داستانک

ابولحسن خرقانی می‌گوید:جواب دو نفر مرا سخت تکان داد...!

اول؛ مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!
او گفت: ای شیخ! خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد شد!

دوم؛ مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده‌اى گل آلود می‌رفت.
به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت : من بلغزم باکی نیست...
بهوش باش تو نلغزی شیخ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.

ياد اين جمله داستايوفسكى از كتاب نفرين شدگان افتادم:
هر"پرهیزکاری"گذشته‌ای دارد و هر "گناه کاری"آینده ای!

پس هیچگاه همدیگر را قضاوت نکنیم
#داستانک

#رویا

در وسط کشتزاری نزدیک جویباری بلورین قفسی را دیدم که توسط دستان ماهری ساخته شده بود. در یکی از گوشه‌های قفس گنجشکی مرده و در گوشه‌ی دیگر کاسه‌ای که آب آن خشک شده بود. ایستادم و گویی صدای جریان آب پند می‌داد. اندیشیدم و دانستم که آن گنجشک کوچک از شدّت تشنگی با مرگ مبارزه کرده در حالی که چندان فاصله‌ای با رودخانه نداشته است. گرسنگی بر او غلبه کرد در حالی که در وسط کشتزار که گهواره‌ی زندگی است قرار داشته است. گویی ثروتمندی است که درِ گنجینه‌اش بر او قفل شده و در طمع طلا جان داده است.
ناگهان قفس تکانی خورد و به صورت انسانی شفاف درامد و پرنده‌ی مرده به شکل یک قلب آدمی و زخمی در آمد در حالی که از زخم عمیق آن خون می‌چکید و صدای زنی اندوهگین از آن به گوش رسید:
-من قلب آدمی و اسیر ماده و کُشته‌ی قانون انسان خاکی هستم. در وسط کشتزار زیبایی‌ها و کنار جویبار‌های زندگی اسیر قفس قوانین احساسات آدمی شدم. در میان دست‌های محبّت‌آمیز با بی‌اعتنایی جان دادم زیرا زیبایی‌ها و میوه‌های آن عشق از من دریغ شد. آنچه بدان مشتاق بودم نزد انسان بود. من قلب بشر هستم. در سنّت‌های تاریک جامعه زندانی شدم و لاغر گشتم و گرفتار قید و بند‌های اوهام شدم و در گوشه و کنار تمدّن تنها ماندم و جان دادم در حالی که انسانیت بر من لبخند می‌زد!
من این کلمات را شنیدم در حالی که قطرات خون بیرون می‌آمد و پس از آن دیگر چیزی ندیدم و صدایی نشنیدم و به سوی حقیقتم بازگشتم!


نویسنده:
#جبران_خلیل_جبران
#داستانک

مردی نزد حلاج آمد و پرسید:
رهایی چیست؟
او در مسجدی نشسته بود که دور تا دور آن ستون‌های زیبایی بود، حلاج بی‌درنگ به سمت یکی از ستونها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد:
به من کمک کن، این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمی‌دهد.
مرد گفت:
تو دیوانه هستی،
این تویی که به ستون چسبیده‌ای...، ستون تو را نگرفته است.
منصور گفت:
"من پاسخت را دادم، حالا از اینجا برو،
هیچکس تو را مقید (زندانی) نکرده است.
قید و بند تو
کاذب است.
و این ساخته خودت است.
#داستانک

نَه خانی آمد، نَه خانی رفت...
مرد خسیسی، خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبرد. در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد، ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم، تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است، و چنین کرد.
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت، گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند... سپس آهنگِ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت: این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است... و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت: اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است.

امثال و حکم، دهخدا،ص1848
#داستانک

نَه خانی آمد، نَه خانی رفت...
مرد خسیسی، خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبرد. در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد، ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم، تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است، و چنین کرد.
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت، گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند... سپس آهنگِ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت: این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است... و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت: اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است.

امثال و حکم، دهخدا،ص