آستان جانان
حسام الدین سراج
#خنباگر_حسام_الدین_سراج
#چکامه_حافظ
آن كيست كز روي كرم باماوفاداري كند
برجاي بدكاري چومن يكدم نكوكاري كند
#چکامه_حافظ
آن كيست كز روي كرم باماوفاداري كند
برجاي بدكاري چومن يكدم نكوكاري كند
آستان جانان
حیرانی_حسام الدین سراج
#حیرانی
#حسام_الدین_سراج
#چکامه_عراقی
دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمیدانم
همه هستی تویی، فیالجمله، این و آن نمیدانم......
#حسام_الدین_سراج
#چکامه_عراقی
دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمیدانم
همه هستی تویی، فیالجمله، این و آن نمیدانم......
#چکامه
▪︎عنوان: #پسر_جان_بابکم
▪︎سراینده: #مهدی_سهیلی
«مهدی سهیلی» که در ساختن شعر دستی راحتنویس و آماده داشت، در همان روزهای اول انتشار خبر درگذشت «جهانپهلوان»، شعری بلند سرود که خطاب «تختی» در مقام پدر به تنها فرزند خود «بابک» بود.
قصه اینست که پهلوان برای فرزند خردسالش بابک نقل می کند:
پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایم
به بابا گوش آن پهلوان شهر-
و آن یکتا دلیر نامدار دهر-
نشان مهر، تندیس شرف، گنج محبت بود
نگاهش برق عفت داشت
درون چهره ی مردانه اش موج نجابت بود
همیشه با خدای خویشتن رازو نیازی داشت
به امیدی که با پروردگار خود سخن گوید-
به سر شوق نمازی داشت
*
پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایم
بدان- آن پهلوان شهر-
زتقوا و شرف یک خرمن گل بود، گلشن بود
در اوج زور مندی نازنین مردی فروتن بود
حیا و مهر و عفت مهره ای در دست او بودند
به یمن این صفت های خداوندی
تمام مردم آن شهر از پیر و جوان پابست او بودند
*
پسر جان، پهلوان ما یکی دردانه کودک داشت
درون خانه اش تک گوهری با نام "بابک" داشت
که عمرش بود-
جانش بود-
عشق جاودانش بود-
به گاه ناتوانی، بیکس، تنها کس و تنها توانش بود
*
پسر جان! بابکم یک روز تاریک آن یل نامی-
سمند خویش را زین کرد و با عزمی گران چون کوه
به سوی مرگ، مرکب تاخت
غم و دردی نهانی داشت
کسی درد ورا نشناخت
*
به مرگ پهلوان رامرد ما-
خروش و ناله از هر گوشه ی آن سرزمین برخاست
ز سوک جانگداز خود-
صدای وای وای خلق را در کشوری انگیخت
سپس آن گرد نام آور
هزاران صف به دنبال عزای خویشتن آراست
یگانه پهلوان در سینه ی گوری بحسرت خفت
کنون با غمش تنهاست
ولی اندوه مرگش در دل پیر و جوان برجاست
به داغ او هزاران چشم، خونپالا و گوهرزاست
*
پسر جان - "بابکم" آن پهلوان شهر، من بودم
درون سینه ام یک آسمان مهر و محبت بود
ز تنهایی به جان بودم
مرا بی همزبانی کشت، دردم درد غربت بود
چه شبها در غم تنهایی خود گریه ها کردم
تو را در هایهای گریه های خود دعا کردم
*
پسر جان بابکم من در حصار اشکها بودم
همیشه در دل شب با خدا گرم دعا بودم
تو را تنها رها کردم،
امید من، نمیدانی
گرفتار بلا بودم
گرفتار بلا بودم
*
پسر جان "بابکم" افسانه ی بابا بسر آمد
پس از من نوبت افسانه ی عمر پسر آمد
اگر خاموش شد بابا، تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باش
بمان خرم، بمان خشنود
بدان- هنگام مردن پیش چشم گریه آلودم-
همه تصویر "بابک" بود
امید جان، خداحافظ!
▪︎عنوان: #پسر_جان_بابکم
▪︎سراینده: #مهدی_سهیلی
«مهدی سهیلی» که در ساختن شعر دستی راحتنویس و آماده داشت، در همان روزهای اول انتشار خبر درگذشت «جهانپهلوان»، شعری بلند سرود که خطاب «تختی» در مقام پدر به تنها فرزند خود «بابک» بود.
قصه اینست که پهلوان برای فرزند خردسالش بابک نقل می کند:
پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایم
به بابا گوش آن پهلوان شهر-
و آن یکتا دلیر نامدار دهر-
نشان مهر، تندیس شرف، گنج محبت بود
نگاهش برق عفت داشت
درون چهره ی مردانه اش موج نجابت بود
همیشه با خدای خویشتن رازو نیازی داشت
به امیدی که با پروردگار خود سخن گوید-
به سر شوق نمازی داشت
*
پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایم
بدان- آن پهلوان شهر-
زتقوا و شرف یک خرمن گل بود، گلشن بود
در اوج زور مندی نازنین مردی فروتن بود
حیا و مهر و عفت مهره ای در دست او بودند
به یمن این صفت های خداوندی
تمام مردم آن شهر از پیر و جوان پابست او بودند
*
پسر جان، پهلوان ما یکی دردانه کودک داشت
درون خانه اش تک گوهری با نام "بابک" داشت
که عمرش بود-
جانش بود-
عشق جاودانش بود-
به گاه ناتوانی، بیکس، تنها کس و تنها توانش بود
*
پسر جان! بابکم یک روز تاریک آن یل نامی-
سمند خویش را زین کرد و با عزمی گران چون کوه
به سوی مرگ، مرکب تاخت
غم و دردی نهانی داشت
کسی درد ورا نشناخت
*
به مرگ پهلوان رامرد ما-
خروش و ناله از هر گوشه ی آن سرزمین برخاست
ز سوک جانگداز خود-
صدای وای وای خلق را در کشوری انگیخت
سپس آن گرد نام آور
هزاران صف به دنبال عزای خویشتن آراست
یگانه پهلوان در سینه ی گوری بحسرت خفت
کنون با غمش تنهاست
ولی اندوه مرگش در دل پیر و جوان برجاست
به داغ او هزاران چشم، خونپالا و گوهرزاست
*
پسر جان - "بابکم" آن پهلوان شهر، من بودم
درون سینه ام یک آسمان مهر و محبت بود
ز تنهایی به جان بودم
مرا بی همزبانی کشت، دردم درد غربت بود
چه شبها در غم تنهایی خود گریه ها کردم
تو را در هایهای گریه های خود دعا کردم
*
پسر جان بابکم من در حصار اشکها بودم
همیشه در دل شب با خدا گرم دعا بودم
تو را تنها رها کردم،
امید من، نمیدانی
گرفتار بلا بودم
گرفتار بلا بودم
*
پسر جان "بابکم" افسانه ی بابا بسر آمد
پس از من نوبت افسانه ی عمر پسر آمد
اگر خاموش شد بابا، تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باش
بمان خرم، بمان خشنود
بدان- هنگام مردن پیش چشم گریه آلودم-
همه تصویر "بابک" بود
امید جان، خداحافظ!
آستان جانان
دل من رای تو دارد_شهرام ناظری
#دل_من_رای_تو_دارد
#خنیاگر_شهرام_ناظری
#چکامه_مولوی
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
#خنیاگر_شهرام_ناظری
#چکامه_مولوی
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
روزگاری
انتهای جاده ای که به فراز می بردم
ابتدای جهان بود
بزغاله ای سبکخیز
بره ای سفید و سیاه که زنگوله بر علف می کشید و سر به
زیر می دوید
اسبی خمیده بر قصیل دیرمان
که سر بالا می کرد و گوش که می خماند
انگار به انتهای جهان نگران می شد
زنی جوان به جامه رنگین
جوانی با شانه های پهن برهنه
که به گندمزار برشته شناور بود
جهان ابتدایی چنان خرم و شیرین داشت
اما اسب
که به
انتهای جهان می نگریست
مرا به شعاع تیره ای
به دیاری ناشناخته فرو می لغزاند
که ناگزیری رفتن
چون معشوق دیوانه ای بر آستانه اش
در انتظارم بود
سوار بر شعاع نگاه اسب رفتم
تا به انتهای جهان برسم
تا به ابتدای شیرین آن فراز شوم
اینک باز می گردم از
انتهای تلخ جهان
و اشتیاق دیدن بزغاله
و اسب بور خمیده بر قصیل
و زن جوان به جامه رنگین روستا
دلهره امن را دوچندان کرده است
زنی جوان
به جامه جین آبی
سوار بر موتورسیکلت
به استقبالم می آید
نوه کوچکم است
و بر کناره راه سیمانی روستایی
اینک
پالایشگاه
دخترکی
گلهای رنگارنگ پلاستیکی می فروشد
ارکیده و گلایل و سوسن آری
و بولدوزری زرد آن سو تر
مانند ورزویی مست
سر زیر کنده های فرسوده کرده است و به رودخانه می اندازدشان
مردی جوان
نبیره ام
به لباس و کلاه خود ایمنی
پیش از سلام می
غرد
اول قرنطینه نیای بزرگ
از انتهای جهان
به ابتدای جهان بازگشته ام
نه بر شعاع نگاه اسب
نه در قرنطینه نبیره ام
جایی ایمن
نمی یابم
به ابتدای جهان
از کدام راه کوره توان رفت ای آسمان
#منوچهر_آتشی
#چکامه_بازگشت_سوگمندانه
#گندم_و_گیلاس
انتهای جاده ای که به فراز می بردم
ابتدای جهان بود
بزغاله ای سبکخیز
بره ای سفید و سیاه که زنگوله بر علف می کشید و سر به
زیر می دوید
اسبی خمیده بر قصیل دیرمان
که سر بالا می کرد و گوش که می خماند
انگار به انتهای جهان نگران می شد
زنی جوان به جامه رنگین
جوانی با شانه های پهن برهنه
که به گندمزار برشته شناور بود
جهان ابتدایی چنان خرم و شیرین داشت
اما اسب
که به
انتهای جهان می نگریست
مرا به شعاع تیره ای
به دیاری ناشناخته فرو می لغزاند
که ناگزیری رفتن
چون معشوق دیوانه ای بر آستانه اش
در انتظارم بود
سوار بر شعاع نگاه اسب رفتم
تا به انتهای جهان برسم
تا به ابتدای شیرین آن فراز شوم
اینک باز می گردم از
انتهای تلخ جهان
و اشتیاق دیدن بزغاله
و اسب بور خمیده بر قصیل
و زن جوان به جامه رنگین روستا
دلهره امن را دوچندان کرده است
زنی جوان
به جامه جین آبی
سوار بر موتورسیکلت
به استقبالم می آید
نوه کوچکم است
و بر کناره راه سیمانی روستایی
اینک
پالایشگاه
دخترکی
گلهای رنگارنگ پلاستیکی می فروشد
ارکیده و گلایل و سوسن آری
و بولدوزری زرد آن سو تر
مانند ورزویی مست
سر زیر کنده های فرسوده کرده است و به رودخانه می اندازدشان
مردی جوان
نبیره ام
به لباس و کلاه خود ایمنی
پیش از سلام می
غرد
اول قرنطینه نیای بزرگ
از انتهای جهان
به ابتدای جهان بازگشته ام
نه بر شعاع نگاه اسب
نه در قرنطینه نبیره ام
جایی ایمن
نمی یابم
به ابتدای جهان
از کدام راه کوره توان رفت ای آسمان
#منوچهر_آتشی
#چکامه_بازگشت_سوگمندانه
#گندم_و_گیلاس
سه مشعل می سوزد
یکی بر چکاد و دو دیگر به دامنه
یکی بر مازه اژدهاوش کوه
شعله می وزاند
دو دیگر
به دره و دامنه
تا بادام
بنان سراسیمه شوند
یکی می سوزد
تا نزدیک نشود شغال گرسنه به خوابگاه
و به معده پر جوجه کباب شرکت
دو دیگر می سوزند
تا آهوان و تیهوها
به دره های دوردست بکوچند
تا شقایق و مرزنگوش بسوزند
تا وحش
ایمن نماند در حریم آبادانی
یکی می سوزد
تا
روستایی
هوای شیرین کردن نان جوین نکند
سه مشعل می سوزد
یکی بر چکاد و دو دیگر به دامنه
در روز می سوزند زیر خورشید سوزان
و به شب
در حوالی جنگل چراغهای نئون
سه مشعل
نمی سوزند تا چیزی دیده شود
بلکه می سوزند
تا چیزها دیده نشوند
سه
مشعل می سوزند
در دایره چراغان و آتش
تا ظلمات گرداگرد
ژرفتر گردد
و بازوهای کار و آفرینش
چون پروانه های سراسیمه
به جانب کانون نور
فراخوانده شوند
نوری
که ظلمت گرداگرد را
دامن می زند و ژرفتر می کند
#منوچهر_آتشی
#چکامه_مشعلها
#گندم_و_گیلاس
یکی بر چکاد و دو دیگر به دامنه
یکی بر مازه اژدهاوش کوه
شعله می وزاند
دو دیگر
به دره و دامنه
تا بادام
بنان سراسیمه شوند
یکی می سوزد
تا نزدیک نشود شغال گرسنه به خوابگاه
و به معده پر جوجه کباب شرکت
دو دیگر می سوزند
تا آهوان و تیهوها
به دره های دوردست بکوچند
تا شقایق و مرزنگوش بسوزند
تا وحش
ایمن نماند در حریم آبادانی
یکی می سوزد
تا
روستایی
هوای شیرین کردن نان جوین نکند
سه مشعل می سوزد
یکی بر چکاد و دو دیگر به دامنه
در روز می سوزند زیر خورشید سوزان
و به شب
در حوالی جنگل چراغهای نئون
سه مشعل
نمی سوزند تا چیزی دیده شود
بلکه می سوزند
تا چیزها دیده نشوند
سه
مشعل می سوزند
در دایره چراغان و آتش
تا ظلمات گرداگرد
ژرفتر گردد
و بازوهای کار و آفرینش
چون پروانه های سراسیمه
به جانب کانون نور
فراخوانده شوند
نوری
که ظلمت گرداگرد را
دامن می زند و ژرفتر می کند
#منوچهر_آتشی
#چکامه_مشعلها
#گندم_و_گیلاس
اینک
گشوده می شود
این دفتر کوچک
بر صفحه ی سفید 77
تا بامداد فروردین 77
77 بار بزند نبضم
و 67 ساله شود شناسنامه ام
و
همزمان فرا برسند
یاس و بنفشه
بارون عید شور و پرستو
یاس و بنفشه آنک
پرچین این چکامه ی کوچک اند و پرستو
این آشناترین / چاپار باستانی فروردین
کاشانه ی قدیمش را
با بیلکی گلاب تازه می آراید
و چند ساقه از چکامه ی پرچین
ولحظه ی دگر
سین بنفش بالش
را
می بخشد
به هفت سین
تا پرتو نخستین طلوع 77
پا روی نبض من بگذارد
کمند گیر دهد به چکاد
از کوهسار شرق بیاید
پایین
#منوچهر_آتشی
#چکامه_77
#اتفاق_آخر
گشوده می شود
این دفتر کوچک
بر صفحه ی سفید 77
تا بامداد فروردین 77
77 بار بزند نبضم
و 67 ساله شود شناسنامه ام
و
همزمان فرا برسند
یاس و بنفشه
بارون عید شور و پرستو
یاس و بنفشه آنک
پرچین این چکامه ی کوچک اند و پرستو
این آشناترین / چاپار باستانی فروردین
کاشانه ی قدیمش را
با بیلکی گلاب تازه می آراید
و چند ساقه از چکامه ی پرچین
ولحظه ی دگر
سین بنفش بالش
را
می بخشد
به هفت سین
تا پرتو نخستین طلوع 77
پا روی نبض من بگذارد
کمند گیر دهد به چکاد
از کوهسار شرق بیاید
پایین
#منوچهر_آتشی
#چکامه_77
#اتفاق_آخر