#غزلی_از_بانو_سیمین_بهبهانی
تشنه میمیرم که در این دشت، آبی نیست نیست
وین همه موج بلورین، جز سرابی نیست نیست
خندۀ این صورتک ها گریه را پنهانگر است
این همه شادی بجز نقش نقابی نیست نیست
هرچه میبینم سیاهی در سیاهی - کوه کوه -
در پس این تیرگی ها، آفتابی نیست نیست
قاریان، آیات خوان، در حسرت حلوا و نان!
مرده خواران را دعای مستجابی نیست نیست
پای سنگین زمان بر سینۀ من مانده سخت
عقربک ها را، به پیمودن، شتابی نیست نیست
آهوانِ سُمطلایی را بگو کاین دشت را:
از چمن ها مخمل بیدار و خوابی نیست نیست
چشمِ لعلیرنگ خرگوشان این کهسار را
دیگر از بیم پلنگان، تاب خوابی نیست نیست
در سرِ سودافروش ما، خماری هست هست
بر لب بیناز و نوش ما، شرابی نیست نیست
بس که بر صحرا ز ابر تیره میبارد تگرگ
بر چراغ لالهها دیگر حبابی نیست نیست
آه سیمین! بازگشتِ ناله پاسخگوی توست
همزبان کوه را، جز این جوابی نیست نیست!
تشنه میمیرم که در این دشت، آبی نیست نیست
وین همه موج بلورین، جز سرابی نیست نیست
خندۀ این صورتک ها گریه را پنهانگر است
این همه شادی بجز نقش نقابی نیست نیست
هرچه میبینم سیاهی در سیاهی - کوه کوه -
در پس این تیرگی ها، آفتابی نیست نیست
قاریان، آیات خوان، در حسرت حلوا و نان!
مرده خواران را دعای مستجابی نیست نیست
پای سنگین زمان بر سینۀ من مانده سخت
عقربک ها را، به پیمودن، شتابی نیست نیست
آهوانِ سُمطلایی را بگو کاین دشت را:
از چمن ها مخمل بیدار و خوابی نیست نیست
چشمِ لعلیرنگ خرگوشان این کهسار را
دیگر از بیم پلنگان، تاب خوابی نیست نیست
در سرِ سودافروش ما، خماری هست هست
بر لب بیناز و نوش ما، شرابی نیست نیست
بس که بر صحرا ز ابر تیره میبارد تگرگ
بر چراغ لالهها دیگر حبابی نیست نیست
آه سیمین! بازگشتِ ناله پاسخگوی توست
همزبان کوه را، جز این جوابی نیست نیست!
#غزلی_از_بانو_سیمین_بهبهانی
#زادروز
تشنه میمیرم که در این دشت، آبی نیست نیست
وین همه موج بلورین، جز سرابی نیست نیست
خندۀ این صورتک ها گریه را پنهانگر است
این همه شادی بجز نقش نقابی نیست نیست
هرچه میبینم سیاهی در سیاهی - کوه کوه -
در پس این تیرگی ها، آفتابی نیست نیست
قاریان، آیات خوان، در حسرت حلوا و نان!
مرده خواران را دعای مستجابی نیست نیست
پای سنگین زمان بر سینۀ من مانده سخت
عقربک ها را، به پیمودن، شتابی نیست نیست
آهوانِ سُمطلایی را بگو کاین دشت را:
از چمن ها مخمل بیدار و خوابی نیست نیست
چشمِ لعلیرنگ خرگوشان این کهسار را
دیگر از بیم پلنگان، تاب خوابی نیست نیست
در سرِ سودافروش ما، خماری هست هست
بر لب بیناز و نوش ما، شرابی نیست نیست
بس که بر صحرا ز ابر تیره میبارد تگرگ
بر چراغ لالهها دیگر حبابی نیست نیست
آه سیمین! بازگشتِ ناله پاسخگوی توست
همزبان کوه را، جز این جوابی نیست نیست!
#زادروز
تشنه میمیرم که در این دشت، آبی نیست نیست
وین همه موج بلورین، جز سرابی نیست نیست
خندۀ این صورتک ها گریه را پنهانگر است
این همه شادی بجز نقش نقابی نیست نیست
هرچه میبینم سیاهی در سیاهی - کوه کوه -
در پس این تیرگی ها، آفتابی نیست نیست
قاریان، آیات خوان، در حسرت حلوا و نان!
مرده خواران را دعای مستجابی نیست نیست
پای سنگین زمان بر سینۀ من مانده سخت
عقربک ها را، به پیمودن، شتابی نیست نیست
آهوانِ سُمطلایی را بگو کاین دشت را:
از چمن ها مخمل بیدار و خوابی نیست نیست
چشمِ لعلیرنگ خرگوشان این کهسار را
دیگر از بیم پلنگان، تاب خوابی نیست نیست
در سرِ سودافروش ما، خماری هست هست
بر لب بیناز و نوش ما، شرابی نیست نیست
بس که بر صحرا ز ابر تیره میبارد تگرگ
بر چراغ لالهها دیگر حبابی نیست نیست
آه سیمین! بازگشتِ ناله پاسخگوی توست
همزبان کوه را، جز این جوابی نیست نیست!