#ضرب_المثل
#از_اسب_فرو_آید_و_بر_خر_بنشیند_.
در مورد کسی که از موقعیت خوب خود نزول کند و آنچه داشته را از دست بدهد استفاده میشود.
در روزگار قدیم خر و اسب وسیلهی رفت و آمد بود. آنها که اسب داشتند آدمهایی بودند که زندگی بهتری داشتند.
بااین حال پیش میآمد که یک نفر زندگیش به هم بخورد و به هر دلیل آن چه را که داشت از دست میداد یا میفروخت.
آن وقت باید به جای اسب سوار شدن، سوار خر میشد.
البته مثل
اسب را داد خر گرفت
از خوشحالی پر گرفت
نیز کاربرد دارد ولی برای مواردی که کسی از روی ناآگاهی یا سادگی در معاملهای ضرر کند و خودش نداند و راضی هم باشد، به عنوان طعنه و طنز به کار میرود.
#از_اسب_فرو_آید_و_بر_خر_بنشیند_.
در مورد کسی که از موقعیت خوب خود نزول کند و آنچه داشته را از دست بدهد استفاده میشود.
در روزگار قدیم خر و اسب وسیلهی رفت و آمد بود. آنها که اسب داشتند آدمهایی بودند که زندگی بهتری داشتند.
بااین حال پیش میآمد که یک نفر زندگیش به هم بخورد و به هر دلیل آن چه را که داشت از دست میداد یا میفروخت.
آن وقت باید به جای اسب سوار شدن، سوار خر میشد.
البته مثل
اسب را داد خر گرفت
از خوشحالی پر گرفت
نیز کاربرد دارد ولی برای مواردی که کسی از روی ناآگاهی یا سادگی در معاملهای ضرر کند و خودش نداند و راضی هم باشد، به عنوان طعنه و طنز به کار میرود.
#ضرب_المثل
#فلانی_را_به_دنبال_نخود_سیاه_فرستادند_.
هرگاه بخواهند کسی از مطلب و موضوعی آگاه نشود و او را به تدبیر و بهانه بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا:"پی کاری فرستادن که بسی دیر کشد." از باب مثال می گویند: "فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم." یعنی جایی رفت به این زودیها باز نمی گردد.
اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.
به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید.
انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم
نمی دهند مگر نخود سیاه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب می ریزن تا خیس بخورد و به صورت لپه دربیاید و چاشنی خوراک و خورشت شود.
مقصود این است که در هیچ دکان بقالی و سوپر و فروشگاه نخود سیاه پیدا نمی شود و هیچ کس دنبال نخود سیاه نمی رود، زیرا نخود سیاه به خودی خود قابل استفاده نیست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربیاید و آن گاه مورد بهره برداری واقع شود.
فکر می کنم با تمهید مقدمۀ بالا ادای مطلب شده باشد که اگر کسی را به دنبال نخود سیاه بفرستند در واقع به دنبال چیزی فرستادند که در هیچ دکان و فروشگاهی پیدا نمی شود.
#فلانی_را_به_دنبال_نخود_سیاه_فرستادند_.
هرگاه بخواهند کسی از مطلب و موضوعی آگاه نشود و او را به تدبیر و بهانه بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا:"پی کاری فرستادن که بسی دیر کشد." از باب مثال می گویند: "فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم." یعنی جایی رفت به این زودیها باز نمی گردد.
اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.
به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید.
انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم
نمی دهند مگر نخود سیاه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب می ریزن تا خیس بخورد و به صورت لپه دربیاید و چاشنی خوراک و خورشت شود.
مقصود این است که در هیچ دکان بقالی و سوپر و فروشگاه نخود سیاه پیدا نمی شود و هیچ کس دنبال نخود سیاه نمی رود، زیرا نخود سیاه به خودی خود قابل استفاده نیست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربیاید و آن گاه مورد بهره برداری واقع شود.
فکر می کنم با تمهید مقدمۀ بالا ادای مطلب شده باشد که اگر کسی را به دنبال نخود سیاه بفرستند در واقع به دنبال چیزی فرستادند که در هیچ دکان و فروشگاهی پیدا نمی شود.
#ضرب_المثل #تغاری_بشکند_ماستی_بریزد_جهان_گردد_به_کام_کاسه_لیسان
کاربرد ضرب المثل:
زمانی که اتفاقی غیرمنتظره پیش بیایدواوضاع نابسامان شودوعده ایی افراد فرصت طلب ، سودجو ومفت خوار سواستفاده کرده و شروع به بهره برداری ازاین فرصت به نفع خود کنند،
اما داستان:
دختری عاشق جوانی بود و همواره در آتش عشق و دوری او می سوخت به این امید بود که شاید روزی به او برسد. دختر هر روز کارش این بود که ظرفی ماست را به یکی از دکان های محله برای فروش ببرد. ازقضا آن جوان می میرد. وقتی خبر مرگش به دختر رسید، دختر از ناراحتی مثل مار بر خود می پیچید ولی از ترس پدر و مادرش جرات گریه کردن نداشت. فردای روزی که خبر مرگ جوان را شنیده بود، ظرف ماست را بر سر گذاشت و به طرف دکان رفت.
پس ازطی کردن مسافتی، عمداً پای خود را به زمین، گیر داد و ظرف ماست را به زمین انداخت و بالای سر آن نشست و در ظاهر به بهانه ی شکستن ظرف و ریختن ماست و در واقع در غم آن جوان شروع کرد به گریه تا کمی دلش سبک شود. در این گیر و دار چند نفرفرصت طلب سر رسیدند و مشغول لیسیدن ماست ها شدند. پیر مردی دانا که این جریان را دیده بود گفت:
تغاری بشکند ماستی بریزد
جهان گردد به کام کاسه لیسان
کاربرد ضرب المثل:
زمانی که اتفاقی غیرمنتظره پیش بیایدواوضاع نابسامان شودوعده ایی افراد فرصت طلب ، سودجو ومفت خوار سواستفاده کرده و شروع به بهره برداری ازاین فرصت به نفع خود کنند،
اما داستان:
دختری عاشق جوانی بود و همواره در آتش عشق و دوری او می سوخت به این امید بود که شاید روزی به او برسد. دختر هر روز کارش این بود که ظرفی ماست را به یکی از دکان های محله برای فروش ببرد. ازقضا آن جوان می میرد. وقتی خبر مرگش به دختر رسید، دختر از ناراحتی مثل مار بر خود می پیچید ولی از ترس پدر و مادرش جرات گریه کردن نداشت. فردای روزی که خبر مرگ جوان را شنیده بود، ظرف ماست را بر سر گذاشت و به طرف دکان رفت.
پس ازطی کردن مسافتی، عمداً پای خود را به زمین، گیر داد و ظرف ماست را به زمین انداخت و بالای سر آن نشست و در ظاهر به بهانه ی شکستن ظرف و ریختن ماست و در واقع در غم آن جوان شروع کرد به گریه تا کمی دلش سبک شود. در این گیر و دار چند نفرفرصت طلب سر رسیدند و مشغول لیسیدن ماست ها شدند. پیر مردی دانا که این جریان را دیده بود گفت:
تغاری بشکند ماستی بریزد
جهان گردد به کام کاسه لیسان
#ضرب_المثل
#چنان_اش_خالی_شد_!
هرکس معناً و مادتاً آنچه داشت همه را عرضه کرده به گفته علامه دهخدا در کتاب امثال و حکم :" همه فضایل خویش بگفت و بنمود " و دیگر چیزی از گفتنی و نمودنی نداشته باشد اصطلاحاً درباره چنین کس می گویند : چنته اش خالی شد و یا به عبارت دیگر گفته می شود :" دیگر چیزی در چنته ندارد ."
قبلا باید دانست چنته مخفف چند تا و یا چند تایی است و آن لوله مجوف سیلندری به طول پنج شش گره و به قطر بیش و کم دو سه گره از جنس چرم یا پارچه جاندار چرم دوزی شده و یا از جنس قالی و قالیچه گویند که به اندازه های بزرگتر و کوچکتر می ساختند و دری برای آن تعبیه می کردند و قیشهای چرمی بالایش می دوختند و این قیشها را به سروته قیش پهن چرمی متصل کرده چند تا یا چند تایی محفظه برای گذاشتن لوازم ضروری مسافرت در آن ترتیب می دادند .
اگر مسافر سواره بود این چنته را به قاچ زین و یا جلوی پالان مرکوب می بست وکجاوه نشینها و پالکی نشینها به محل خود می بستند . قلیان کشها که هر تنباکویی را نمی کشیدند ، به داشتن چنته علاقه مخصوص داشته تنباکوی اختصاصی ولوازم قلیان کشی را به وسیله چنته همراه می بردند .
جامی در ایام جوانی درزمان شاهرخ ضمن مسافرتهای خود از هرات به سمرقند با سعدالدین کاشغری و همچنین علی قوشچی که از مشاهیرعلمای عامه و محقق بوده است ملاقات کرد.گویند قوشچی در حالی که به رسم ترکان چنته ای حمایل کرده بود به محضرجامی آمد و چندین مسئله بسیار مشکل از او سئوال نمود .
با آنکه جواب دادن به هر یک از آن سئوالات مستلزم وقت کافی ومداقه بود مع هذا جامی تمام سئوالات را بدون تامل وتفکر جواب داد .
قوشچی که انتظار جواب مرتجلانه را نداشت از آن همه فضل و دانش متحیر مانده سکوت اختیار کرد . جامی چون سکوت قوشچی را دید اشاره به چنته اش کرده از باب طنزو تعریض گفت :" مولانا دیگر چیزی در چنته ندارند ؟"
این عبارت فصیح و بلیغ چون از زبان عارف دانشمندی همچون جامی جاری شده بود از آن تاریخ رفته رفته بر سر زبانها افتاده در رابطه با بضاعت علمی و سرمایه معنوی مورد استفاده قرار گرفته است
#چنان_اش_خالی_شد_!
هرکس معناً و مادتاً آنچه داشت همه را عرضه کرده به گفته علامه دهخدا در کتاب امثال و حکم :" همه فضایل خویش بگفت و بنمود " و دیگر چیزی از گفتنی و نمودنی نداشته باشد اصطلاحاً درباره چنین کس می گویند : چنته اش خالی شد و یا به عبارت دیگر گفته می شود :" دیگر چیزی در چنته ندارد ."
قبلا باید دانست چنته مخفف چند تا و یا چند تایی است و آن لوله مجوف سیلندری به طول پنج شش گره و به قطر بیش و کم دو سه گره از جنس چرم یا پارچه جاندار چرم دوزی شده و یا از جنس قالی و قالیچه گویند که به اندازه های بزرگتر و کوچکتر می ساختند و دری برای آن تعبیه می کردند و قیشهای چرمی بالایش می دوختند و این قیشها را به سروته قیش پهن چرمی متصل کرده چند تا یا چند تایی محفظه برای گذاشتن لوازم ضروری مسافرت در آن ترتیب می دادند .
اگر مسافر سواره بود این چنته را به قاچ زین و یا جلوی پالان مرکوب می بست وکجاوه نشینها و پالکی نشینها به محل خود می بستند . قلیان کشها که هر تنباکویی را نمی کشیدند ، به داشتن چنته علاقه مخصوص داشته تنباکوی اختصاصی ولوازم قلیان کشی را به وسیله چنته همراه می بردند .
جامی در ایام جوانی درزمان شاهرخ ضمن مسافرتهای خود از هرات به سمرقند با سعدالدین کاشغری و همچنین علی قوشچی که از مشاهیرعلمای عامه و محقق بوده است ملاقات کرد.گویند قوشچی در حالی که به رسم ترکان چنته ای حمایل کرده بود به محضرجامی آمد و چندین مسئله بسیار مشکل از او سئوال نمود .
با آنکه جواب دادن به هر یک از آن سئوالات مستلزم وقت کافی ومداقه بود مع هذا جامی تمام سئوالات را بدون تامل وتفکر جواب داد .
قوشچی که انتظار جواب مرتجلانه را نداشت از آن همه فضل و دانش متحیر مانده سکوت اختیار کرد . جامی چون سکوت قوشچی را دید اشاره به چنته اش کرده از باب طنزو تعریض گفت :" مولانا دیگر چیزی در چنته ندارند ؟"
این عبارت فصیح و بلیغ چون از زبان عارف دانشمندی همچون جامی جاری شده بود از آن تاریخ رفته رفته بر سر زبانها افتاده در رابطه با بضاعت علمی و سرمایه معنوی مورد استفاده قرار گرفته است
#ضرب_المثل
#غلط_زیادی_که_جریمه_ندارد_.
چوپانی گله را به صحرا برد ؛ به درخت گردوی تنومندی رسید . از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گرد باد سختی در گرفت ، خواست فرود آید ، ترسید . باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: «ای امام زاده گله ام نذر تو ، از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:«ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم» ...
قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:«ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها ر ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم .»
وقتی کمی پایین تر آمد گفت : «بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو ، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: «مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم . غلط زیادی که جریمه ندارد.
#غلط_زیادی_که_جریمه_ندارد_.
چوپانی گله را به صحرا برد ؛ به درخت گردوی تنومندی رسید . از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گرد باد سختی در گرفت ، خواست فرود آید ، ترسید . باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: «ای امام زاده گله ام نذر تو ، از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:«ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم» ...
قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:«ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها ر ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم .»
وقتی کمی پایین تر آمد گفت : «بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو ، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: «مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم . غلط زیادی که جریمه ندارد.
#ضرب_المثل
#عمرو_در_امانت_خیانت_نکرد_تو_چرا_؟!
گاهی اتفاق می افتد که انسان از نزدیک ترین کسانی که همه گونه توقع و انتظار از او متصور است خیانت خلافی در امر امانت و راز داری می بیند که هرگز در مخیله اش چنان عمل غیر متصوره خطور نکرده است.
در چنین موقعی و مورد با تعجب و تاثری زاید الوصف می گوید: عمرو در امانت خیانت نکرد تو چرا؟ و مقصود از این عمرو همان عمرو عاصی است که شیعیان نسبت به او از لحاظ خیانتی که داشت و خیانتی که در جنگ صفین نسبت به حضرت علی بن ابی طالب (ع) ورزیده با نظر بغض و عداوت می نگرند و به همین ملاحظه با استفاده ه نبوده اند خیال می کرده اند که طرز تلفظ عمرو با عمر فرقی ندارد در حالی که اگر فرقی نداشت یکی را با" و" و دیگری را بدون"و" نمی نوشته اند.
#عمرو_در_امانت_خیانت_نکرد_تو_چرا_؟!
گاهی اتفاق می افتد که انسان از نزدیک ترین کسانی که همه گونه توقع و انتظار از او متصور است خیانت خلافی در امر امانت و راز داری می بیند که هرگز در مخیله اش چنان عمل غیر متصوره خطور نکرده است.
در چنین موقعی و مورد با تعجب و تاثری زاید الوصف می گوید: عمرو در امانت خیانت نکرد تو چرا؟ و مقصود از این عمرو همان عمرو عاصی است که شیعیان نسبت به او از لحاظ خیانتی که داشت و خیانتی که در جنگ صفین نسبت به حضرت علی بن ابی طالب (ع) ورزیده با نظر بغض و عداوت می نگرند و به همین ملاحظه با استفاده ه نبوده اند خیال می کرده اند که طرز تلفظ عمرو با عمر فرقی ندارد در حالی که اگر فرقی نداشت یکی را با" و" و دیگری را بدون"و" نمی نوشته اند.
#ضرب_المثل
#رطب_خورده_منع_رطب_چون_کند_؟
هنگامی کسی خود کار اشتباه یا ناپسندی را انجام دهد اما دیگران را از آن کار منع کند،گفته می شود که :"رطب خورده منع رطب چون کند؟"
روزی مردی گوش بچه خود بگرفته به حضور پیامبر خاتم رسید. گفت: یا محمد، بارها به این فرزندم گفتم زیاد خرما نخور، موثر نمیافتد. او را نزد تو آوردهام که بدو همین گویی تا از دم مسیحایی تو تاثیر پذیرد. محمد (ص) فرمود: برو فردا بیا.
رفتند و فردا آمدند. پیامبر فرمود: بچه جان زیاد خرما نخور!
مرد گفت: ای پیامبر خدا، ما را به سخره گرفتهای؟ چه بود که این دیروز نگفتی؟
پیامبر فرمود: دیروز خرما خورده بودم. رطب خورده منع رطب چون کند؟
#رطب_خورده_منع_رطب_چون_کند_؟
هنگامی کسی خود کار اشتباه یا ناپسندی را انجام دهد اما دیگران را از آن کار منع کند،گفته می شود که :"رطب خورده منع رطب چون کند؟"
روزی مردی گوش بچه خود بگرفته به حضور پیامبر خاتم رسید. گفت: یا محمد، بارها به این فرزندم گفتم زیاد خرما نخور، موثر نمیافتد. او را نزد تو آوردهام که بدو همین گویی تا از دم مسیحایی تو تاثیر پذیرد. محمد (ص) فرمود: برو فردا بیا.
رفتند و فردا آمدند. پیامبر فرمود: بچه جان زیاد خرما نخور!
مرد گفت: ای پیامبر خدا، ما را به سخره گرفتهای؟ چه بود که این دیروز نگفتی؟
پیامبر فرمود: دیروز خرما خورده بودم. رطب خورده منع رطب چون کند؟
#ضرب_المثل
#هر_را_از_بر_تمیز_نمی_دهد_یا_تشخیص_نمی_دهد_.
چوپانان دارای زبانی خاص هستند، که با کمک آن می توانند یک گله چند هزار راسی را تنها با یک سوت و یک صدای خاص به هر جایی که بخواهند هدایت کنند.
برای مثال چوپانان منطقه لرستان با استفاده از دو صدای "هر و بر"گوسفندان را هدایت می کنند، صدای" هر "برای خواندن گوسفندان است و "بر "که با لهجه ای خاص تلفظ می شود برای جلو راندن آنها به کار می رود.
چوپانان کار کشته علاوه بر این دو صدا، اصوات دیگری را هم می دانند، ولی چوپانان تازه کار برای اینکه گله را هدایت کنند، حتماً باید تفاوت دو صدای هر و بر را از هم تشخیص دهند و اگر چوپانی نتواند تفاوت این دو صدای ساده را از هم تشخیص دهد، مورد ریشخند قرار می گیرد.
مثل "هر را از بر تمیز نمی دهد یا تشخیص نمی دهد "کنایه از افرادی است، که قوه درک و تشخیص ضعیفی دارند و نمی توانند یک کار ساده را به درستی انجام دهند ، از همین کار چوپانان ریشه گرفته است.
#هر_را_از_بر_تمیز_نمی_دهد_یا_تشخیص_نمی_دهد_.
چوپانان دارای زبانی خاص هستند، که با کمک آن می توانند یک گله چند هزار راسی را تنها با یک سوت و یک صدای خاص به هر جایی که بخواهند هدایت کنند.
برای مثال چوپانان منطقه لرستان با استفاده از دو صدای "هر و بر"گوسفندان را هدایت می کنند، صدای" هر "برای خواندن گوسفندان است و "بر "که با لهجه ای خاص تلفظ می شود برای جلو راندن آنها به کار می رود.
چوپانان کار کشته علاوه بر این دو صدا، اصوات دیگری را هم می دانند، ولی چوپانان تازه کار برای اینکه گله را هدایت کنند، حتماً باید تفاوت دو صدای هر و بر را از هم تشخیص دهند و اگر چوپانی نتواند تفاوت این دو صدای ساده را از هم تشخیص دهد، مورد ریشخند قرار می گیرد.
مثل "هر را از بر تمیز نمی دهد یا تشخیص نمی دهد "کنایه از افرادی است، که قوه درک و تشخیص ضعیفی دارند و نمی توانند یک کار ساده را به درستی انجام دهند ، از همین کار چوپانان ریشه گرفته است.
#ضرب_المثل
#فلک_همیشه_به_کام_یکی_نمی_گرد_.
در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه ای بزرگ زندگی می کرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود صدای غلام ویژه ی خود را شنید که با ناله می گفت:« قربان بدبخت شدیم؛ زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش گرفته است و همه ی دکان هایمان سوخته اند». بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی به خاطرش آمد و گفت:« خدا را شکر می کنم که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند و فردا به این جا می رسند. اینگونه می توانم کمی از خسارت را جبران کنم».
فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد. در این هنگام به بازرگان خبر دادند که بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند.
بازرگان که این خبر را شنید بسیار ناراحت شد طوری که چندین روز در رخت خوابش بستری شد.از طرفی بدهی های وی بسیار زیاد بودند و بازرگان نمی توانست از پس هزینه های آن برآید. به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش هم از خانه ی او رفتند و او را تنها گذاشتند. پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد و توانست از رخت خوابش بیرون آید دید که از خدمتکارانش خبری نیست و تنها دو غلام ویژه اش در کنار او هستند که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را فروخت و با آن بدهی های خود را پرداخت کرد و با باقیمانده ی پولش راه جاده را در پیش گرفت تا به جایی دور سفر کند. بازرگان که در جاده گام بر می داشت با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود حرف می زد و ناسپاسی می کرد که به ناگاه پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد و خون از پایش جاری گشت.بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش حرف می زد و ناله می کرد. جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند. جوان با دست های پینه بسته و لباسی کهنه سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند. بازرگان با دیدن دستان و لباس های جوان متعجب به او نگاه می کرد. در این حال بازرگان سفره دلش را گشود و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد. جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد و سپس آهی بلند کشید و گفت:« به دستان پینه بسته ی من نگاه کند. آیا باور می کنی که این ها روزی دست های یک شاهزاده بوده باشند؟ شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود و من هم امید داشتم که روزی به جایش حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آن که من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند و از آن پس به شهری کوچک پناه بردم و به کارگاه نجار پیری رفتم و پس از چندین ماه که برایش بی مزد کار کردم توانستم حرفه ی نجاری را از او بیاموزم و با سختی بسیار کارگاهی کوچک برای خود دست و پا کنم. اکنون نیز خدا را سپاس می گویم که به این مرحله رسیده ام. تو نیز غصه نخور زیرا فلک همیشه به کام یکی نمی گردد.
#فلک_همیشه_به_کام_یکی_نمی_گرد_.
در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه ای بزرگ زندگی می کرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود صدای غلام ویژه ی خود را شنید که با ناله می گفت:« قربان بدبخت شدیم؛ زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش گرفته است و همه ی دکان هایمان سوخته اند». بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی به خاطرش آمد و گفت:« خدا را شکر می کنم که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند و فردا به این جا می رسند. اینگونه می توانم کمی از خسارت را جبران کنم».
فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد. در این هنگام به بازرگان خبر دادند که بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند.
بازرگان که این خبر را شنید بسیار ناراحت شد طوری که چندین روز در رخت خوابش بستری شد.از طرفی بدهی های وی بسیار زیاد بودند و بازرگان نمی توانست از پس هزینه های آن برآید. به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش هم از خانه ی او رفتند و او را تنها گذاشتند. پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد و توانست از رخت خوابش بیرون آید دید که از خدمتکارانش خبری نیست و تنها دو غلام ویژه اش در کنار او هستند که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را فروخت و با آن بدهی های خود را پرداخت کرد و با باقیمانده ی پولش راه جاده را در پیش گرفت تا به جایی دور سفر کند. بازرگان که در جاده گام بر می داشت با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود حرف می زد و ناسپاسی می کرد که به ناگاه پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد و خون از پایش جاری گشت.بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش حرف می زد و ناله می کرد. جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند. جوان با دست های پینه بسته و لباسی کهنه سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند. بازرگان با دیدن دستان و لباس های جوان متعجب به او نگاه می کرد. در این حال بازرگان سفره دلش را گشود و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد. جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد و سپس آهی بلند کشید و گفت:« به دستان پینه بسته ی من نگاه کند. آیا باور می کنی که این ها روزی دست های یک شاهزاده بوده باشند؟ شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود و من هم امید داشتم که روزی به جایش حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آن که من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند و از آن پس به شهری کوچک پناه بردم و به کارگاه نجار پیری رفتم و پس از چندین ماه که برایش بی مزد کار کردم توانستم حرفه ی نجاری را از او بیاموزم و با سختی بسیار کارگاهی کوچک برای خود دست و پا کنم. اکنون نیز خدا را سپاس می گویم که به این مرحله رسیده ام. تو نیز غصه نخور زیرا فلک همیشه به کام یکی نمی گردد.
#ضرب_المثل_های_ایرانی
اگر را کاشتند سبز نشد
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟
چرا حیوان بینوا را می زنی ؟
روستایی گفت چرا می زنم؟
مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟
در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟
اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
اگر را کاشتند سبز نشد..
این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
اگر را کاشتند سبز نشد
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟
چرا حیوان بینوا را می زنی ؟
روستایی گفت چرا می زنم؟
مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟
در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟
اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
اگر را کاشتند سبز نشد..
این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
#ضرب_المثل
#فلک_همیشه_به_کام_یکی_نمی_گردد_.
در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه ای بزرگ زندگی می کرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود صدای غلام ویژه ی خود را شنید که با ناله می گفت:« قربان بدبخت شدیم؛ زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش گرفته است و همه ی دکان هایمان سوخته اند».
بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی به خاطرش آمد و گفت:« خدا را شکر می کنم که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند و فردا به این جا می رسند. اینگونه می توانم کمی از خسارت را جبران کنم». فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد.
در این هنگام به بازرگان خبر دادند که بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند. بازرگان که این خبر را شنید بسیار ناراحت شد طوری که چندین روز در رخت خوابش بستری شد.از طرفی بدهی های وی بسیار زیاد بودند و بازرگان نمی توانست از پس هزینه های آن برآید. به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش هم از خانه ی او رفتند و او را تنها گذاشتند. پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد و توانست از رخت خوابش بیرون آید دید که از خدمتکارانش خبری نیست و تنها دو غلام ویژه اش در کنار او هستند که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را فروخت و با آن بدهی های خود را پرداخت کرد و با باقیمانده ی پولش راه جاده را در پیش گرفت تا به جایی دور سفر کند. بازرگان که در جاده گام بر می داشت با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود حرف می زد و ناسپاسی می کرد که به ناگاه پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد و خون از پایش جاری گشت.بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش حرف می زد و ناله می کرد. جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند.
جوان با دست های پینه بسته و لباسی کهنه سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند. بازرگان با دیدن دستان و لباس های جوان متعجب به او نگاه می کرد. در این حال بازرگان سفره دلش را گشود و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد. جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد و سپس آهی بلند کشید و گفت:« به دستان پینه بسته ی من نگاه کند. آیا باور می کنی که این ها روزی دست های یک شاهزاده بوده باشند؟ شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود و من هم امید داشتم که روزی به جایش حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آن که من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند و از آن پس به شهری کوچک پناه بردم و به کارگاه نجار پیری رفتم و پس از چندین ماه که برایش بی مزد کار کردم توانستم حرفه ی نجاری را از او بیاموزم و با سختی بسیار کارگاهی کوچک برای خود دست و پا کنم. اکنون نیز خدا را سپاس می گویم که به این مرحله رسیده ام. تو نیز غصه نخور زیرا فلک همیشه به کام یکی نمی گردد.
#فلک_همیشه_به_کام_یکی_نمی_گردد_.
در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه ای بزرگ زندگی می کرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود صدای غلام ویژه ی خود را شنید که با ناله می گفت:« قربان بدبخت شدیم؛ زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش گرفته است و همه ی دکان هایمان سوخته اند».
بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی به خاطرش آمد و گفت:« خدا را شکر می کنم که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند و فردا به این جا می رسند. اینگونه می توانم کمی از خسارت را جبران کنم». فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد.
در این هنگام به بازرگان خبر دادند که بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند. بازرگان که این خبر را شنید بسیار ناراحت شد طوری که چندین روز در رخت خوابش بستری شد.از طرفی بدهی های وی بسیار زیاد بودند و بازرگان نمی توانست از پس هزینه های آن برآید. به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش هم از خانه ی او رفتند و او را تنها گذاشتند. پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد و توانست از رخت خوابش بیرون آید دید که از خدمتکارانش خبری نیست و تنها دو غلام ویژه اش در کنار او هستند که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را فروخت و با آن بدهی های خود را پرداخت کرد و با باقیمانده ی پولش راه جاده را در پیش گرفت تا به جایی دور سفر کند. بازرگان که در جاده گام بر می داشت با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود حرف می زد و ناسپاسی می کرد که به ناگاه پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد و خون از پایش جاری گشت.بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش حرف می زد و ناله می کرد. جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند.
جوان با دست های پینه بسته و لباسی کهنه سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند. بازرگان با دیدن دستان و لباس های جوان متعجب به او نگاه می کرد. در این حال بازرگان سفره دلش را گشود و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد. جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد و سپس آهی بلند کشید و گفت:« به دستان پینه بسته ی من نگاه کند. آیا باور می کنی که این ها روزی دست های یک شاهزاده بوده باشند؟ شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود و من هم امید داشتم که روزی به جایش حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آن که من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند و از آن پس به شهری کوچک پناه بردم و به کارگاه نجار پیری رفتم و پس از چندین ماه که برایش بی مزد کار کردم توانستم حرفه ی نجاری را از او بیاموزم و با سختی بسیار کارگاهی کوچک برای خود دست و پا کنم. اکنون نیز خدا را سپاس می گویم که به این مرحله رسیده ام. تو نیز غصه نخور زیرا فلک همیشه به کام یکی نمی گردد.
#ضرب_المثل
#آواز_خر_و_رقص_شتر_!
خر و اشتری بدور از آبادی به طور آزادانه با هم زندگی می کردند. نیمه شبی در حال چریدن علف،
حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند. شتر چون متوجه خطر گردید رو به خر کرد و گفت: ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند!
خر گفت: اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سردادن من است. شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد تا مبادا به دست انسانها بیافتند.
خر گفت: متاسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت میدانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!
پس خر بی محابا نعره های دلخراش برمیداشت. از قضا کاروانی که در آن موقع از ان آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان گردیدند و آدمیان هردو را گرفته و در صف چارپایان بارکش گذاشتند.
صبح روز بعد در مسیر راه، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانیده و شتر را به آب راندند.
چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود.
خر گفت: ای شتر چه می کنی؟ نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق میشوم.
شتر گفت: خرجان، من عادت دارم در آب رقصم!! ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!
خر بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد. خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟!
شتر گفت: چنانکه دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود!!
امروز زمان رقص ناساز اشتر است!
شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بینداخت و در آب غرق ساخت. شتر با خود گفت: رفاقت با خر نادان، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشید!
منبع: امثال و حکم | علی اکبر دهخدا
#آواز_خر_و_رقص_شتر_!
خر و اشتری بدور از آبادی به طور آزادانه با هم زندگی می کردند. نیمه شبی در حال چریدن علف،
حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند. شتر چون متوجه خطر گردید رو به خر کرد و گفت: ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند!
خر گفت: اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سردادن من است. شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد تا مبادا به دست انسانها بیافتند.
خر گفت: متاسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت میدانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!
پس خر بی محابا نعره های دلخراش برمیداشت. از قضا کاروانی که در آن موقع از ان آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان گردیدند و آدمیان هردو را گرفته و در صف چارپایان بارکش گذاشتند.
صبح روز بعد در مسیر راه، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانیده و شتر را به آب راندند.
چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود.
خر گفت: ای شتر چه می کنی؟ نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق میشوم.
شتر گفت: خرجان، من عادت دارم در آب رقصم!! ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!
خر بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد. خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟!
شتر گفت: چنانکه دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود!!
امروز زمان رقص ناساز اشتر است!
شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بینداخت و در آب غرق ساخت. شتر با خود گفت: رفاقت با خر نادان، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشید!
منبع: امثال و حکم | علی اکبر دهخدا
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت
تا اینکه به پسر باهوشی برخورد
و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت:
شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی
و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید
پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را
نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی
چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت:
روی خاک رد پای شتری را دیدم که
فقط سبزه های یک طرف را خورده بود
فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده
بعد متوجه شدم که در یک طرف راه
مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است
چون مگس شیرینی دوست دارد
و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید
یک لنگه بار شتر شیرینی
و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت:
درست است که تو بی گناهی
ولی زبانت باعث دردسرت شد
پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی..
#ضرب_المثل
تا اینکه به پسر باهوشی برخورد
و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت:
شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی
و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید
پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را
نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی
چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت:
روی خاک رد پای شتری را دیدم که
فقط سبزه های یک طرف را خورده بود
فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده
بعد متوجه شدم که در یک طرف راه
مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است
چون مگس شیرینی دوست دارد
و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید
یک لنگه بار شتر شیرینی
و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت:
درست است که تو بی گناهی
ولی زبانت باعث دردسرت شد
پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی..
#ضرب_المثل