معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.1K photos
13K videos
3.25K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
اتفاقم به سر کوی کسی افتاده‌ست
که در آن کوی چو من کشته بسی افتاده‌ست

خبر ما برسانید به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفسی افتاده‌ست

به دلارام بگو ای نفس باد سحر
کار ما همچو سحر با نفسی افتاده‌ست

بند بر پای تحمل چه کند گر نکند
انگبین است که در وی مگسی افتاده‌ست

هیچکس عیب هوس باختن ما نکند
مگر آن کس که به دام هوسی افتاده‌ست

سعدیا حال پراکندهٔ گوی آن داند
که همه عمر به چوگان کسی افتاده‌ست

#حضرت_سعدی
آن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمده‌ست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمده‌ست
آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمده‌ست

عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمده‌ست
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هر چه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمده‌ست

ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی می‌دهد اینک خریدار آمده‌ست
من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند
خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمده‌ست

گر تو انکار نظر در آفرینش می‌کنی
من همی‌گویم که چشم از بهر این کار آمده‌ست
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
مرده‌ای بینی که با دنیا دگربار آمده‌ست

آن چه بر من می‌رود در بندت ای آرام جان
با کسی گویم که در بندی گرفتار آمده‌ست
نی که می‌نالد همی در مجلس آزادگان
زان همی‌نالد که بر وی زخم بسیار آمده‌ست

تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمده‌ست
سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بوده‌ست جور یار بر یار آمده‌ست

#حضرت_سعدی
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

خیال روی تو بیخ امید بنشانده‌ست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

#حضرت_سعدی
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده‌ست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریده‌ست
گر مدعیان نقش ببینند پری را
دانند که دیوانه چرا جامه دریده‌ست

آن کیست که پیرامن خورشید جمالش
از مشک سیه دایرهٔ نیمه کشیده‌ست
ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید
فرهاد بدانی که چرا سنگ بریده‌ست

رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیده‌ست
از دست کمان مهرهٔ ابروی تو در شهر
دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیده‌ست

در وهم نیاید که چه مطبوع درختی
پیداست که هرگز کس از این میوه نچیده‌ست
سر قلم قدرت بی چون الهی
در روی تو چون روی در آیینه پدید است

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده‌ست
با این همه باران بلا بر سر سعدی
نشگفت اگرش خانهٔ چشم آب چکیده‌ست

#حضرت_سعدی
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیده‌ست
وی باغ لطافت به رویت که گزیده‌ست
زیباتر از این صید همه عمر نکرده‌ست
شیرین‌تر از این خربزه هرگز نبریده‌ست

ای خضر حلالت نکنم چشمهٔ حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیده‌ست
آن خون کسی ریخته‌ای یا می سرخ است
یا توت سیاه است که بر جامه چکیده‌ست

با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیده‌ست
نیک است که دیوار به یک بار بیفتاد
تا هیچکس این باغ نگویی که ندیده‌ست

بسیار توقف نکند میوهٔ بر بار
چون عام بدانست که شیرین و رسیده‌ست
گل نیز در آن هفته دهن باز نمی‌کرد
وامروز نسیم سحرش پرده دریده‌ست

در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رود اکنون که تتر جسر بریده‌ست
رفت آن که فقاع از تو گشایند دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده‌ست

سعدی در بستان هوای دگری زن
وین کشته رها کن که در او گله چریده‌ست

#حضرت_سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴🍃


چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت
که گر روزی
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را


#حضرت_سعدی
#همایون_شجریان
آب حیات منست خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست

#حضرت_سعدی
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزگار

کآن به نابینایی از راه اوفتاد
وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد

#حضرت_سعدی
نادان را به از خاموشی نیست وگر این مصلحت بدانستی، نادان نبودی.

چون نداری کمال ِ فضل آن به
که زبان در دهان نگه داری
آدمی را زبان فضیحه کند،
جوز ِ بی‌مغز را سبکساری
خری را ابلهی تعلیم می‌داد
بر او بر صرف کرده سعی ِ دایم
حکیمی گفتش ای نادان چه کوشی؟
در این سودا بترس از لوم ِ لایم
نیاموزد بهایم از تو گفتار
تو خاموشی بیاموز از بهایم
هر که تأمل نکند در جواب
بیشتر آید سخنش ناصواب
یا سخن آرای چو مردم به هوش
یا بنشین چون حیوانان خموش


#گلستان
#حضرت_سعدی
از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منور است
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نزلی محقر است
کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی کنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمر است
شب‌های بی توام شب گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است

گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است

زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است

#حضرت_سعدی