معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.2K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«همیشه بمان»


گل از کویر بروید در آن زمان که بخوانی
بخوان که چون گلِ مریم شمیمِ روح و روانی
بخوان که از نفست روزگارِ تیره سر آید
بخوان که سبزیِ باغی و رودِ در جریانی
نه در حصارِ زمانی، نه در تو بیمِ خزانی
عصاره "قَمَری" و بلوغِ "تاج" و "بنانی"
به گرمی نفست از وطن شکوفه برآید
به حق و حرمت میهن خدا کند که بمانی
تو را چگونه بخوانم به رغمِ مدعیانت؟
تو را چگونه بخوانم که آفتابِ عیانی
برای وصف تو واژه به گل نشسته چراکه تو
از قبیله ما نه ... که از پیامبرانی
بمان همیشه بمان و ...، بخوان همیشه بخوان
و ...
"حدیثِ عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی"



آواز #امین_مومنی
شعر #جویا_معروفی
تقدیم به استاد محمدرضا شجریان
خدا قلم زد و شب را ادامه دار کشید
مرا مسافرِ شب های انتظار کشید

تو را شکفته و مغرور و سنگدل، اما
مرا شکسته و بی تاب و بی قرار کشید

تو را کنارِ سحرگاهِ شاد پبروزی
مرا حوالیِ اندوهِ بی شمار کشید

میان خنده و غم جنگ شد، دریغا غم
به خنده چیره شد و دورِ من حصار کشید

غمی که بر سرم آمد از آشنایان است
همان غمی ست که هر لحظه شهریار کشید

« کجا رواست که از دستِ دوست هم بکشد
کسی که این همه از دستِ روزگار کشید »

#جویا_معروفی
ای بستهٔ خسته! بالِ پروازت کو؟
ای اسطوره! توانِ اعجازت کو؟
دلتنگِ شنیدنِ صدای تو شدیم
آزادی جان! خجسته آوازت کو؟

نوری که در آسمان نمانده‌ست تویی
شوری که در آرمان نمانده‌ست تویی
آزادی ! ای همیشه در باورِ ما
آن چیز که در میان نمانده‌ست تویی

گفتند جهان پر از تماشاست، نبود
گفتند همین که هست زیباست، نبود
پنداشته بودیم میانِ غم و رنج
آزادی در بساطِ دنیاست ... نبود

باغی بودیم، آسمان بر سرِ ما
صبحی بودیم و عشق دور و برِ ما
دیروز امیدِ روزِ آزادی بود
امروز چه مانده است؟ چشمِ ترِ ما

بی‌مرگی و آغشته به خون افتادی
افلاطونی و در جنون افتادی
آزادی ! بر سرت چه آمد؟ دیدی
ای سروِ بلند! سرنگون افتادی

#جویا_معروفی
پنداشتیم خنده و شادی سرشتِ ماست
اما فقط غم است که در سرنوشتِ ماست

ما را درونِ مزرعِ رنج آفریده‌اند
اندوه، ابرِ تیره و غم، بذرِ کشتِ ماست

امید چیست؟ صبحِ بعیدی‌ست بی طلوع
شادی کجاست؟ گمشده‌ای در بهشتِ ماست!

زیرِ کدام سقف بخوانم شکایتی
از بختِ باژگونه که در خاک و خشتِ ماست

خورشیدِ می که مشرقِ ساغر چشیده است
پنهان ز چشمِ طالعِ زیبا و زشتِ ماست

ای صبحِ بی‌نشانه! به شب‌های ما بگو
از غم گریز نیست که غم سرنوشتِ ماست

#جویا_معروفی
#آبادان
به جدّ بزرگ و بزرگوارم، علی‌بن‌ابیطالب، که نامش هَست و رسمش نه!

این‌سان که نامَت هست
ای کاش جامَت بود
یا پرتویی از نورِ تو می‌بود و بی‌شک از همین پرتو نشانی‌های آن ماهِ تمامت بود

این‌سان که بَزمَت هست
ای کاش رَسمَت بود
این سان که شورَت هست
ای کاش نورَت بود
ای کاش با ما و میانِ ما
تِمثالی از آن اقتدارِ بی‌غرورت بود

این‌سان که خَلقی بر تو مُشتاقند
گویا تو‌ را هرگز ندانستند و تا هرگز نمی‌دانند
زیرا که تو‌ نوری و نزدیکانِ نور هر آینه در نور حیرانند
زیرا که حیرانان سخن گفتن نمی‌دانند

این‌سان که حرفت هست
ای کاش "بودَت" بود
ای آفتابِ آرمیده در نجف! ای کاش
در این هیاهوی تُهی، رَدّی ز جودَت بود!
ای کاش تو بودی و تو خود ترجمانِ خویشتن بودی
ای کاش جامَت بود
ای کاش رَسمَت بود
ای کاش نورَت بود
ای کاش "بودَت" بود!

#جویا_معروفی
هم‌سوگ و همدل با هموطنانِ سیل‌زده‌
یاد #حسین_منزوی شاد که فرمود: نمیشه غُصّه ما رو یه لحظه تنها بذاره ...

‍ دردا که غم به جانِ تو بارید و چاره نیست
اینک برای خنده مجالِ اشاره نیست

از آرزو مخوان که دلِ آرزو شکست
شب دامنی نهاده که هیچش ستاره نیست

غمْ شادمان و شادی از غُصّه‌ها رَمان
اندوه حاکم است و طرب هیچ‌کاره نیست

چندین هزار امیدِ بنی آدما! هلا! (۱)
برخیز و چاره کن که غَمان را کناره نیست

دستِ دعا اگرچه شکسته‌ست، خسته نیست
پای طلب که هست، سرِ استخاره نیست!

در سینه‌ام دلی‌ست که او پاره‌پاره شد
اما امیدِ خسته‌دلان پاره‌پاره نیست

#جویا_معروفی

(۱) امروز اگر مرادِ تو برناید
فردا رسی به دولتِ آبا بر

چندین هزار امیدِ بنی‌آدم
طوقی شده به گردنِ فردا بر

#ترک_کشی_ایلاقی
♥️
الهی!
الهی!
در آن خلوتِ باشکوه و غریبت
که خالی‌ست حتی ز پروردگانِ نجیبت

در آن گوشهٔ خالی از هرچه باد و مبادا
که دیروزِ او واپسین‌تر ز فردا
که تاریکِ او روشناتر ز خورشید
که بیمش همان چشمهٔ سبزِ امید

در آن جمعِ خلوت
در آن بی‌نیازی ز معنا و صورت

در آن شب که روشن‌تر است از طلوعِ شقایق
در آن انقلابِ حقایق

در آن بیشهٔ ناتمامِ رسیدن
در آن لحظهٔ غفلتِ گندم و میوه چیدن
در آن آرزوی ز فرجامْ دورِ پریدن

الهی
نمی‌دانم آیا که روحِ عزیزِ تو در ما چه دیده است؟
نمی‌دانم آیا که بوی خوشت همچنان بر گِلِ ما وزیده است؟
نمی‌دانم اما تو می‌دانی اما

ولی، کاش، اما
در آن لحظه‌هایی که در حضرتت آهی از ما رسیده است
که پیری به یک نیم‌شعری به عرشِ بلندت پریده است
بپردازی از غم زمان را
که ما خسته‌ایم و ندانیم جز تو امان را
الهی!
ببخشای بر عشق، کلِ جهان را



#جویا_معروفی
.
بخوان آنچه را دیده‌ای بر جبینم
عزادارِ غم‌های این سرزمینم

عزادارِ صبح و درخت و سبویم
هماغوشِ ایرانِ اندوهگینم

بر این خاکِ پاکِ اهورایی آیا
چه رفته‌ست دیری؟ که من این‌چنینم

نخواندم طربنامهٔ هیچ برگی
سرودم خزان را به صوتِ حزینم

نجُستم در این گوشه‌ها هیچ گنجی
چرا مار سر بر زد از آستینم؟

دریغا دریغاست وردِ زبانم
کجا رفت امیدِ شور آفرینم؟

کجا رفت پیغمبرِ بی‌شکستم؟
چرا سوخت الهامِ روح‌الامینم؟

چرا غصّه می‌جوشد از کهنه‌خاکم؟
چرا مرگ می‌بارد از کهنه‌دینم؟

"مجویید در من ز شادی نشانه"
که غم می‌چکد از بهشتِ برینم

رفیقانِ من! ای که موعودتان حق!
مرا واگذارید، من بی‌یقینم!

#جویا_معروفی
.
.
#کرمان

الهی!
الهی!
در آن خلوتِ باشکوه و غریبت
که خالی‌ست حتی ز پروردگانِ نجیبت

در آن گوشهٔ خالی از هرچه باد و مبادا
که دیروزِ او واپسین‌تر ز فردا
که تاریکِ او روشناتر ز خورشید
که بیمش همان چشمهٔ سبزِ امید

در آن جمعِ خلوت
در آن بی‌نیازی ز معنا و صورت

در آن شب که روشن‌تر است از طلوعِ شقایق
در آن انقلابِ حقایق

در آن بیشهٔ ناتمامِ رسیدن
در آن لحظهٔ غفلتِ گندم و میوه چیدن
در آن آرزوی ز فرجامْ دورِ پریدن

الهی
نمی‌دانم آیا که روحِ عزیزِ تو در ما چه دیده است؟
نمی‌دانم آیا که بوی خوشت همچنان بر گِلِ ما وزیده است؟
نمی‌دانم اما تو می‌دانی اما

ولی، کاش، اما
در آن لحظه‌هایی که در حضرتت آهی از ما رسیده است
که پیری به یک نیم‌شعری به عرشِ بلندت پریده است
بپردازی از غم زمان را
که ما خسته‌ایم و ندانیم جز تو امان را
الهی!
ببخشای بر عشق، کلِ جهان را



#جویا_معروفی
.