یکی گفت: «عاشق می باید که ذلیل باشد و حَمول باشد» و از این اوصاف بر می شمرد.
فرمود که «عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد یا نه؟ اگر بی مرادِ معشوق باشد ٬ پس او عاشق نباشد، پی روِ مرادِ خود باشد . و اگر به مراد معشوق باشد ٬ چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد او ذلیل و خوار چون باشد ؟
پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الا تا معشوق او را چون خواهد.»
#فیه_ما_فیه
#جلال_الدین_بلخی
#مولانا
فرمود که «عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد یا نه؟ اگر بی مرادِ معشوق باشد ٬ پس او عاشق نباشد، پی روِ مرادِ خود باشد . و اگر به مراد معشوق باشد ٬ چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد او ذلیل و خوار چون باشد ؟
پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الا تا معشوق او را چون خواهد.»
#فیه_ما_فیه
#جلال_الدین_بلخی
#مولانا
یکی گفت: «عاشق می باید که ذلیل باشد و حَمول باشد» و از این اوصاف بر می شمرد.
فرمود که «عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد یا نه؟ اگر بی مرادِ معشوق باشد ٬ پس او عاشق نباشد، پی روِ مرادِ خود باشد . و اگر به مراد معشوق باشد ٬ چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد او ذلیل و خوار چون باشد ؟
پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الا تا معشوق او را چون خواهد.»
#فیه_ما_فیه
#جلال_الدین_بلخی
#مولانا
فرمود که «عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد یا نه؟ اگر بی مرادِ معشوق باشد ٬ پس او عاشق نباشد، پی روِ مرادِ خود باشد . و اگر به مراد معشوق باشد ٬ چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد او ذلیل و خوار چون باشد ؟
پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الا تا معشوق او را چون خواهد.»
#فیه_ما_فیه
#جلال_الدین_بلخی
#مولانا
یکی گفت: «عاشق می باید که ذلیل باشد و حَمول باشد» و از این اوصاف بر می شمرد.
فرمود که «عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد یا نه؟ اگر بی مرادِ معشوق باشد ٬ پس او عاشق نباشد، پی روِ مرادِ خود باشد . و اگر به مراد معشوق باشد ٬ چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد او ذلیل و خوار چون باشد ؟
پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الا تا معشوق او را چون خواهد.»
#فیه_ما_فیه
#جلال_الدین_بلخی
#مولانا
فرمود که «عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد یا نه؟ اگر بی مرادِ معشوق باشد ٬ پس او عاشق نباشد، پی روِ مرادِ خود باشد . و اگر به مراد معشوق باشد ٬ چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد او ذلیل و خوار چون باشد ؟
پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الا تا معشوق او را چون خواهد.»
#فیه_ما_فیه
#جلال_الدین_بلخی
#مولانا
Forwarded from رند عالم سوز
۲۶ _۲۷آذر ماه را شب عُرُس حضرت مولانا می نامند
هرسال عاشقان اندیشه های #مولانا #جلال_الدین_بلخی به یاد رفتن او از دیار خاکی ،که چون عروسی برای روح عاشق می باشد بر مزار او در #قونیه جمع می شوند
#عُرُس به معنای وصال به معشوق است
🔆🔆🔆
📚
بخشی از #کتاب_باغ_سبز_عشق
#داستان_زندگی_مولانا
(کوچ مولانا)
نویسنده :#زهراغریبیان_لواسانی
غروب یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال 672 بود که به یکباره ،بر بلند آسمان ،ابرها بهم پیچیدند .ای کاش همه مردم کودک بودند و از طعم اندوه بی خبر بودند .
رودخانه و آسمان تا دوردست در تاریکی فرو رفتند. زمین ثروت بی پایانش را بلعید ،زمین آرام شد. خبری از زلزله ای که چهل روز تن قونیه را لرزانده بود ،نبود. راستی که گفته است که خاک ،جان ندارد؟ زمین افتخارش به آسمان را پیش خود برده بود و انوار سرخِ خورشید از پنجره، اتاق را سرخرنگ نموده بود.
آن شب ،صدایی در تپه ها می پیچید، صدایی که به ستایش انسانی بر می خاست که از نیزاری کوچک به نیستانی بزرگ هجرت کرده بود، امیری از هشت پُل آسمان گذر می کرد، صدای نوشیدن جامی از مِی وصال خدا به گوش می رسید که پایان آوارگی در زمین بود.
باران تمام شب در قونیه می بارید .نوای باران بر رود ،چونان فلوت ،مردمان را به سوی ماه می خواند .آنجا کنار ماه، توی آسمان خبری بود؟ و مولانا به نظاره تمامی رازهای جهان ،از پلکان آسمان بالا می رفت.
باد، صفیر زنان در این سوی جهان می گذشت، دانه ی سرد باران به او گفت که تا صبح ،راهی دراز است وجسم مردی که دوستش داریم ،برای همیشه اینجا این پایین خواهد ماند ،اما روحش فرسنگ هاست که از اینجا رفته است و باد
خواست که به سفر دور رود .به جستجوی مردی که هر صبح ،صورتش را نوازش می کرد .اما قطره باران به او گفت: دروازه های آسمان از این پس ،تا سفر بزرگ مردی دیگر ،بسته خواهد ماند، شاید تا ابد.
هرسال عاشقان اندیشه های #مولانا #جلال_الدین_بلخی به یاد رفتن او از دیار خاکی ،که چون عروسی برای روح عاشق می باشد بر مزار او در #قونیه جمع می شوند
#عُرُس به معنای وصال به معشوق است
🔆🔆🔆
📚
بخشی از #کتاب_باغ_سبز_عشق
#داستان_زندگی_مولانا
(کوچ مولانا)
نویسنده :#زهراغریبیان_لواسانی
غروب یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال 672 بود که به یکباره ،بر بلند آسمان ،ابرها بهم پیچیدند .ای کاش همه مردم کودک بودند و از طعم اندوه بی خبر بودند .
رودخانه و آسمان تا دوردست در تاریکی فرو رفتند. زمین ثروت بی پایانش را بلعید ،زمین آرام شد. خبری از زلزله ای که چهل روز تن قونیه را لرزانده بود ،نبود. راستی که گفته است که خاک ،جان ندارد؟ زمین افتخارش به آسمان را پیش خود برده بود و انوار سرخِ خورشید از پنجره، اتاق را سرخرنگ نموده بود.
آن شب ،صدایی در تپه ها می پیچید، صدایی که به ستایش انسانی بر می خاست که از نیزاری کوچک به نیستانی بزرگ هجرت کرده بود، امیری از هشت پُل آسمان گذر می کرد، صدای نوشیدن جامی از مِی وصال خدا به گوش می رسید که پایان آوارگی در زمین بود.
باران تمام شب در قونیه می بارید .نوای باران بر رود ،چونان فلوت ،مردمان را به سوی ماه می خواند .آنجا کنار ماه، توی آسمان خبری بود؟ و مولانا به نظاره تمامی رازهای جهان ،از پلکان آسمان بالا می رفت.
باد، صفیر زنان در این سوی جهان می گذشت، دانه ی سرد باران به او گفت که تا صبح ،راهی دراز است وجسم مردی که دوستش داریم ،برای همیشه اینجا این پایین خواهد ماند ،اما روحش فرسنگ هاست که از اینجا رفته است و باد
خواست که به سفر دور رود .به جستجوی مردی که هر صبح ،صورتش را نوازش می کرد .اما قطره باران به او گفت: دروازه های آسمان از این پس ،تا سفر بزرگ مردی دیگر ،بسته خواهد ماند، شاید تا ابد.