فکر نکن لطف او به قدر بدی توست.
لطف او به قدر خود اوست.
بی اندازه، بی کران، بی حساب.
گمان مبر اگر کژیای کردی،
لطف او دیگر شامل حال تو نمیشود.
حاشا که کژیِ تو چیزی از لطف او کم کند.
تو راستی پیش گیر، کژی نمیماند.
امید از حق نباید بریدن
مگو که کژیها کردم.
تو راستی را پیش گیر، هیچ کژی نماند.
اگر بدی کردهای با خود کردهای،
جفای تو به وی کجا رسد؟
#فیه_مافیه
#مولانا
لطف او به قدر خود اوست.
بی اندازه، بی کران، بی حساب.
گمان مبر اگر کژیای کردی،
لطف او دیگر شامل حال تو نمیشود.
حاشا که کژیِ تو چیزی از لطف او کم کند.
تو راستی پیش گیر، کژی نمیماند.
امید از حق نباید بریدن
مگو که کژیها کردم.
تو راستی را پیش گیر، هیچ کژی نماند.
اگر بدی کردهای با خود کردهای،
جفای تو به وی کجا رسد؟
#فیه_مافیه
#مولانا
فکر نکن لطف او به قدر بدی توست.
لطف او به قدر خود اوست.
بی اندازه، بی کران، بی حساب.
گمان مبر اگر کژیای کردی،
لطف او دیگر شامل حال تو نمیشود.
حاشا که کژیِ تو چیزی از لطف او کم کند.
تو راستی پیش گیر، کژی نمیماند.
امید از حق نباید بریدن
مگو که کژیها کردم.
تو راستی را پیش گیر، هیچ کژی نماند.
اگر بدی کردهای با خود کردهای،
جفای تو به وی کجا رسد؟
#فیه_مافیه
حکایت در بیان خوشترین جایها
مولانا شمس الدین، قَدَسَ الله سِرّه می فرمود که قافله ای بزرگ به جایی می رفتند. آبادانی نمی یافتند و آبی نی.
ناگاه چاهی یافتند بی دلو. سطلی به دست آوردند و ریسمانها. و این سطل را به زیر چاه فرستادند، کشیدند، سطل بریده شد. دیگری را فرستادند، هم بریده شد. بعد از آن، اهل قافله را به ریسمانی می بستند . در چاه فرو می کردند، بر نمی آمدند.
عاقلی بود. او گفت: من بروم.
اورا فرو کردند. نزدیک آن بود که به قعر چاه رسد، سیاهی با هیبتی ظاهر شد.
این عاقل گفت: من نخواهیدن رهیدن، باری، تا عقل را به خود آرم و بیخود نشوم تا ببینم که بر من چه خواهد رفتن.
این سیاه گفت: قصه دراز مگو، تو اسیر منی، نرهی الا به جواب صواب. به چیز دیگر نرهی.
گفت: فرما.
گفت: از جایها کجا بهتر؟
عاقل گفت من اسیر و بیچارۀ وی ام. اگر بگویم بغداد یا غیره، چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم. گفت: جایگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد. اگر در قعر زمین باشد، بهتر آن باشد؛ و اگر در سوراخ موشی باشد، بهتر آن باشد.
گفت: احسنت! رهیدی. آدمی در عالم تویی. اکنون من تو را رها کردم، و دیگران را به برکت تو آزاد کردم. بعد از این خونی نکنم. همۀ مردان عالم را به محبت تو بخشیدم. بعد از آن، اهل قافله را از آب سیراب کرد.
اکنون غرض از این، معنی است. همین معنی را توان در صورت دیگر گفتن. الا مقلدان همین نقش را می گیرند. دشوار است با ایشان گفتن. اکنون همین سخن را چون در مثال دیگر گویی، نشنوند.
#فیه_مافیه_فصل_نهم
#مولانای_جان
مولانا شمس الدین، قَدَسَ الله سِرّه می فرمود که قافله ای بزرگ به جایی می رفتند. آبادانی نمی یافتند و آبی نی.
ناگاه چاهی یافتند بی دلو. سطلی به دست آوردند و ریسمانها. و این سطل را به زیر چاه فرستادند، کشیدند، سطل بریده شد. دیگری را فرستادند، هم بریده شد. بعد از آن، اهل قافله را به ریسمانی می بستند . در چاه فرو می کردند، بر نمی آمدند.
عاقلی بود. او گفت: من بروم.
اورا فرو کردند. نزدیک آن بود که به قعر چاه رسد، سیاهی با هیبتی ظاهر شد.
این عاقل گفت: من نخواهیدن رهیدن، باری، تا عقل را به خود آرم و بیخود نشوم تا ببینم که بر من چه خواهد رفتن.
این سیاه گفت: قصه دراز مگو، تو اسیر منی، نرهی الا به جواب صواب. به چیز دیگر نرهی.
گفت: فرما.
گفت: از جایها کجا بهتر؟
عاقل گفت من اسیر و بیچارۀ وی ام. اگر بگویم بغداد یا غیره، چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم. گفت: جایگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد. اگر در قعر زمین باشد، بهتر آن باشد؛ و اگر در سوراخ موشی باشد، بهتر آن باشد.
گفت: احسنت! رهیدی. آدمی در عالم تویی. اکنون من تو را رها کردم، و دیگران را به برکت تو آزاد کردم. بعد از این خونی نکنم. همۀ مردان عالم را به محبت تو بخشیدم. بعد از آن، اهل قافله را از آب سیراب کرد.
اکنون غرض از این، معنی است. همین معنی را توان در صورت دیگر گفتن. الا مقلدان همین نقش را می گیرند. دشوار است با ایشان گفتن. اکنون همین سخن را چون در مثال دیگر گویی، نشنوند.
#فیه_مافیه_فصل_نهم
#مولانای_جان
بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مُشک آید. این را کسی دریابد که او را مشامی باشد ...
#فیه_مافیه_مولانا
درود
روزتون بخیر
#فیه_مافیه_مولانا
درود
روزتون بخیر
یکی گفت : عاشق می باید که ذلیل باشد و خوار باشد و *حمول باشد . و ازین اوصاف بر میشمرد.
فرمود که : عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد ، یا نه ؟! اگر بی مرادِ معشوق باشد پس او عاشق نباشد ، پیروِ مرادِ خود باشد !!
و اگر بمرادِ معشوق باشد ، چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد ، او ذلیل و خوار چون باشد ؟؛
پس معلوم شد که ،، معلوم نیست احوالِ عاشق ، الا تا معشوق او را چون خواهد .
*حمول : بردبار و شکیبا
#فیه_مافیه
فرمود که : عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد ، یا نه ؟! اگر بی مرادِ معشوق باشد پس او عاشق نباشد ، پیروِ مرادِ خود باشد !!
و اگر بمرادِ معشوق باشد ، چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد ، او ذلیل و خوار چون باشد ؟؛
پس معلوم شد که ،، معلوم نیست احوالِ عاشق ، الا تا معشوق او را چون خواهد .
*حمول : بردبار و شکیبا
#فیه_مافیه
عالَم
بر مثالِ کوه است.
هر چه گویی از خیر و شر،
از کوه همان شنوی.
و اگر گمان بری
که من خوب گفتم،
کوه زشت جواب داد؛
محالباشد که بلبل در کوه بانگ کند،
از کوه بانگِ زاغ آید؛
یا از بانگِ آدمی، بانگ خر.
پس یقیندان
که بانگِ خر کرده باشی.
#مولانا
#فیه_مافیه
بر مثالِ کوه است.
هر چه گویی از خیر و شر،
از کوه همان شنوی.
و اگر گمان بری
که من خوب گفتم،
کوه زشت جواب داد؛
محالباشد که بلبل در کوه بانگ کند،
از کوه بانگِ زاغ آید؛
یا از بانگِ آدمی، بانگ خر.
پس یقیندان
که بانگِ خر کرده باشی.
#مولانا
#فیه_مافیه
نماز برای آن نیست که همه روز
قیام و رکوع و سجود کنی
بلکه غرض آن است که میباید
آن حالتی که در نماز ظاهر میشود،
پیوسته با تو باشد، اگر در خواب باشی
و اگر بیدار باشی.
در جمیع احوال،
خالی نباشی از یاد حق.
#فیه_مافیه
قیام و رکوع و سجود کنی
بلکه غرض آن است که میباید
آن حالتی که در نماز ظاهر میشود،
پیوسته با تو باشد، اگر در خواب باشی
و اگر بیدار باشی.
در جمیع احوال،
خالی نباشی از یاد حق.
#فیه_مافیه
زنهار مگویید که فهم کردم هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی. فهم این بی فهمیست خود بلا و مصیبت و حرمان تو از آن فهم است.
ترا از آن فهم میباید رهیدن تا چیزی شوی.
تو میگویی که من مشک را از دریا پر کردم و دریا در مشک من گنجید این محال باشد آری اگر گویی که مشک من در دریا گم شد این خوب باشد و اصل اینست.
#فیه_مافیه
ترا از آن فهم میباید رهیدن تا چیزی شوی.
تو میگویی که من مشک را از دریا پر کردم و دریا در مشک من گنجید این محال باشد آری اگر گویی که مشک من در دریا گم شد این خوب باشد و اصل اینست.
#فیه_مافیه