معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
و گفت: همچنین خدای تعالی را بندگانند بر پشت زمین که خدای را یاد کنند ماهی در دریا از رفتن باز ایستد زمین در جنبیدن آید خلق پندارند که زلزله است و همچنین بندۀ هست او را که نور او بهمۀ آفریده برافتد چون خدای را یاد کند از عرش تا بثری بجنبد.
و گفت: از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است اگر قطرۀ بیرون آید همۀ عالم پر شود که هیچ آب در نشود و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذرۀ بیرون آید از عرش تا بثری بسوزد.

#تذکره_الاولیاء
ذکر #شیخ_ابوالحسن_خرقانی
نوری با یکی نشسته بود، و هر دو زار می گریستند. چون آن کس برفت ، نوری روی به یاران کرد ، و گفت: دانستید که آن شخص که بود؟ گفتند: نه
گفت: ابلیس بود ، حکایتِ خدماتِ خود می کرد
و افسانه ی روزگار خود می گفت و از دردِ فراق
می نالید ، و چنانکه دیدیت می گریست. من نیز
می گریستم.
شبلی گوید: پیش نوری شدم. او را دیدم به مراقبت نشسته ، که مویی بر تن او حرکت نمی کرد.
گفتم: مراقبتی چنین نیکو از که آموختی؟
گفت: از گربه ای که بر سوراخِ موش بود. و او از من بسیار ساکن تر بود.

#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
پرسید که عشق چیست؟
گفت : امروز بینی
فردا بینی
و پس فردا بینی
آن روزش بکشتند
دیگر روز بسوختند
وسوم روزش به باد دادند
عشق این است ...


#تذکره_الاولیاء
و گفت یک روز دلم گم شده بود. گفتم: الهی! دلِ من باز دِه.
ندایی شنیدم که: یا جنید! ما دل بدان ربوده‌ایم تا با ما بمانی، تو باز می خواهی که با غیر بمانی.

#عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
.
پرسیدند که : توبه چیست؟ گفت: آنکه گناه فراموش کنی. مرد گفت: توبه آن است که گناه فراموش نکنی. سهل گفت: چنین نیست که تو دانسته ای ، که : ذکر جفا در ایام وفا جفا بود.

#تذکره_الاولیاء
#ذکر_سهل_بن_عبدالله_التستری
و از او پرسیدند که:
چرا محبّت را به بلا مقرون کردند؟
        گفت:
تا هر سِفله‌ای دعویِ محبّت او نکند
پس چون بلا بیند به هزیمت شود.



  
#تذکره_الاولیاء


نقل است که نماز شامی
حسن بصری به صومعه‌ی حبيب رسید
و حبيب نماز درپیوسته بود
و الحمد را الهمد می خواند.

حسن گفت: نماز از پی او درست نباشد.
تنها نماز کرد.

آن شب خدای را - جل جلاله - به خواب دید.
گفت: «الهی رضای تو در چیست؟»
گفت:«ای حسن! رضای ما یافته بودی.
قدرش ندانستی»

گفت: بار خدایا! آن چه بود؟
گفت: نماز از پی حبیب گزاردن.
که آن نماز، مُهرِ نمازهای عمر تو خواست بود.

اما تو را راستی عبارت
از صحتِ نیت بازداشت

بسی تفاوت است از زبان راست کردن،
تا دل راست کردن.





#تذکره_الاولیاء
پس سحرگاه به درِ خانه‌ی مادر رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت می‌ساخت و می‌گفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»

بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد‌.
مادر گفت: «کیست؟»
‏گفت: «غریبِ تو»



#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
در آن میان از او پرسید که :«عشق چیست؟» گفت:«امروز بینی،و فردا بینی، و پس فردا بینی». آن روزش بکشتند،و دیگر روز بسوختند،و سوم روزش به باد دادند؛ #عشق_این_است!

پس،دستش جدا کردند. خنده ای بزد. گفتند: «خنده چیست؟» گفت: «دست از آدمی بسته، باز کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات -که کلاهِ همّت از تارَکِ عرش در میکشد - قطع کند». پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: «بدین پای سفِر خاکی می کردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر ِ هر دو عالَم بکند. اگر توانید ، آن قدم را ببرید!»
پس، دو دستِ بریدهٔ خون آلود در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد گفتند: «این چرا کردی؟» گفت: «خونِ بسیار از من برفت، و دانم که رویم زرد شده باشد.
شما پندارید که زردیِ رویِ من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سُرخ روی باشم، که گلگونهٔ مردان خونِ ایشان است». گفتند: «اگر رُوی را به خون سرخ کردی،ساعد ، باری، چرا آلودی؟» گفت: «وضو میسازم». گفتند: «چه وضو؟» گفت: «رَکعَتانِ فی العِشق، لايَصِحَّ وُضُوءهما إلّا بالدَّمِ ؛ در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الّا به خون».
پس، چشمهاش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می گریستند، و بعضی سنگ می انداختند.
پس خواستند که زبانش ببرند. گفت: «چندان صبر کنید که سخنی بگویم». روی سویِ آسمان کرد و گفت: «الهی، بدین رنج که برای تو بر من می برند، محرومشان مگردان، و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمدلله که دست و پای من بریدند در راه تو، واگر سر از تن باز کنند در مشاهدهٔ جلالِ تو بر سرِ دار می کنند».
پس، گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند. عجوزه ای با کوزه ای در دست می آمد. چون حسین را دید، گفت: «زنید، و محکم زنید، تا این حلّاجَکِ رعنا را با سخنِ خدای چه کار!»
پس زبانش ببریدند. و نماز شام بود که سرش ببریدند. و در میانِ سر بریدن تبسّمی کرد، و جان بداد. و مردمان خروش کردند و حسینْ گویِ قضا به پایانِ میدانِ رضا برد.

#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حسین_منصور_حلاج
حکایت به دار آویختن #منصور_حلاج :

پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند . صدهزار آدمی گرد آمدند ... . درویشی در آن میان  پرسید که عشق چیست؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی . آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است .

پس در راه که می‌رفت می‌خرامید ، دست اندازان و عیار وار می‌رفت با سیزده بند گران . گفتند : این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه می‌روم .
چون به زیر دارش بردند بوسه‌ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: حال چیست؟ گفت : معراج مَردان سرِ دار است .

پس جماعت مریدان گفتند : چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید ، به صلابت شریعت می‌جنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع . 

هر کس سنگی می‌انداخت ؛ شبلی را گلی انداخت ، حسین منصور  آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت : از آن که آنها نمی‌دانند، معذورند ؛ از او سختیم می‌آید که او می‌داند که نمی‌باید انداخت .

پس دستش را جدا کردند خنده‌ای بزد ، گفتند : خنده چیست؟

گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می‌کشد ، قطع کند . پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .

پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی به خون سرخ کرد ، ساعد چرا آلودی؟ گفت : وضو سازم .

گفتند : چه وضو؟ گفت : در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون . پس چشمهایش برکندند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می‌انداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... . پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد .

#تذکره_الاولیاء #عطار_نیشابوری

بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازه‌ی بر دار آویخته‌اش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح ، هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه می‌پرسی؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد