ساحلِ افتاده گفت «گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم»
موجِ ز خود رفتهای، تیز خرامید و گفت
«هستم اگر میروم گر نروم نیستم...»
#اقبال_لاهوری
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم»
موجِ ز خود رفتهای، تیز خرامید و گفت
«هستم اگر میروم گر نروم نیستم...»
#اقبال_لاهوری
ای خدا روزی کن آن روزی مرا
وارهان زین روز بی سوزی مرا
بسته در ها را برویم باز کن
خاک را با قدسیان همراز کن
#اقبال_لاهوری
﷽بسمـالله الرحمن الرحیمـ﷽
بہ نامـ خــــداے همہ🤞
وارهان زین روز بی سوزی مرا
بسته در ها را برویم باز کن
خاک را با قدسیان همراز کن
#اقبال_لاهوری
﷽بسمـالله الرحمن الرحیمـ﷽
بہ نامـ خــــداے همہ🤞
گذشتی تیز گام ای اختر صبح
مگر از خواب ما بیزار رفتی
من از ناآگهی گم کرده راهم
تو بیدار آمدی بیدار رفتی..
#اقبال_لاهوری
مگر از خواب ما بیزار رفتی
من از ناآگهی گم کرده راهم
تو بیدار آمدی بیدار رفتی..
#اقبال_لاهوری
سفر از خویش
چو کردی
همه جا معراج است
#صائب
اگر در روح انسان
معراج شدنی و مطلوب است،
در شعور و فکرِ انسان نیز
لازم و مطلوب است.
به تعبیرِ اقبال لاهوری کسانی که
در فکر، شعور و سطحِ اندیشهٔ خود
انقلاب به پا نمیکنند،
نیمی از انسانیّتِ خود را پایمال میکنند.
معراجِ آسمانی زمینه و بستری دارد که
همان معراجِ زمینی و انقلابِ فکری است.
اگر فکر تنها در سطحی نازل،
روزمره و ابتدایی کار کند،
هرگز به سوی تعالی پیش نرود
و عقاید و باورهایِ گذشتهاش
را بازبینی و بازسازی نکند؛
در حقِ خود جفا کرده
زیرا خود را در
سطحِ حیوانیّت نگاه داشته است.
از شعور است این که گویی نزد و دور
چیست معراج؟ انقلاب اندر شعور
#اقبال_لاهوری
چو کردی
همه جا معراج است
#صائب
اگر در روح انسان
معراج شدنی و مطلوب است،
در شعور و فکرِ انسان نیز
لازم و مطلوب است.
به تعبیرِ اقبال لاهوری کسانی که
در فکر، شعور و سطحِ اندیشهٔ خود
انقلاب به پا نمیکنند،
نیمی از انسانیّتِ خود را پایمال میکنند.
معراجِ آسمانی زمینه و بستری دارد که
همان معراجِ زمینی و انقلابِ فکری است.
اگر فکر تنها در سطحی نازل،
روزمره و ابتدایی کار کند،
هرگز به سوی تعالی پیش نرود
و عقاید و باورهایِ گذشتهاش
را بازبینی و بازسازی نکند؛
در حقِ خود جفا کرده
زیرا خود را در
سطحِ حیوانیّت نگاه داشته است.
از شعور است این که گویی نزد و دور
چیست معراج؟ انقلاب اندر شعور
#اقبال_لاهوری
ساحلِ افتاده گفت «گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم»
موجِ ز خود رفتهای، تیز خرامید و گفت
«هستم اگر میروم گر نروم نیستم...»
#اقبال لاهوری
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم»
موجِ ز خود رفتهای، تیز خرامید و گفت
«هستم اگر میروم گر نروم نیستم...»
#اقبال لاهوری
ما ز خلوت کدهٔ عشق برون تاخته ایم
خاک پا را صفت آینه پرداخته ایم
در نگر همت ما را که به داوی فکنیم
دو جهان را که نهان برده عیان باخته ایم
پیش ما میگذرد سلسلهٔ شام و سحر
بر لب جوی روان خیمه بر افروخته ایم
در دل ما که برین دیر کهن شبخون ریخت
آتشی بود که در خشک و تر انداخته ایم
شعله بودیم ، شکستیم و شرر گردیدیم
صاحب ذوق و تمنا و نظر گردیدیم
#اقبال_لاهوری
خاک پا را صفت آینه پرداخته ایم
در نگر همت ما را که به داوی فکنیم
دو جهان را که نهان برده عیان باخته ایم
پیش ما میگذرد سلسلهٔ شام و سحر
بر لب جوی روان خیمه بر افروخته ایم
در دل ما که برین دیر کهن شبخون ریخت
آتشی بود که در خشک و تر انداخته ایم
شعله بودیم ، شکستیم و شرر گردیدیم
صاحب ذوق و تمنا و نظر گردیدیم
#اقبال_لاهوری
بچشم من جهان جز رهگذر نیست
هزاران رهرو و یک همسفر نیست
گذشتم از هجوم خویش و پیوند
که از خویشان کسی بیگانه تر نیست
#اقبال_لاهوری
هزاران رهرو و یک همسفر نیست
گذشتم از هجوم خویش و پیوند
که از خویشان کسی بیگانه تر نیست
#اقبال_لاهوری