زمانى كه مجنون از عشقِ ليلى بى قرار شد، روز و شب آواره و سرگردان بود و مانند رود از چشمانش أشك جارى ميشد.يك روز پدر مجنون به او گفت: اى نادان! چرا خود را رسوا و آواره كردى؟
مجنون گفت:اى پدر! ايا معشوق من ميداند كه اين رنج و عذابى كه تحمل ميكنم، به خاطر اوست؟
پدرش گفت:بله
مجنون گفت:پس اين براى من كافى است و اگر دلم در غم دورى او خون شود ، هرگز مهر او از دلم بيرون نخواهد رفت.
#تذکره_اولالیاء
#عطار
#مجنون
مجنون گفت:اى پدر! ايا معشوق من ميداند كه اين رنج و عذابى كه تحمل ميكنم، به خاطر اوست؟
پدرش گفت:بله
مجنون گفت:پس اين براى من كافى است و اگر دلم در غم دورى او خون شود ، هرگز مهر او از دلم بيرون نخواهد رفت.
#تذکره_اولالیاء
#عطار
#مجنون