چون ،،، جنین بود آدمی ، بُد ، خون غذا ،
از نجس ، پاکی بَرَد مؤمن کذی ( کذا ) ،
از فطامِ خون ، غذااَش ، شیر شد ،
وز فطامِ شیر ،،، لقمهگیر شد ،
وز فطامِ لقمه ،،، لقمانی شود ،
طالبِ مطلوبِ پنهانی شود ،
#فطام = از شیر گرفتنِ کودک - قطع کردن و گرفتن از چیزی
از #فطم میآید به معنی بُریدن - قطع کردن - دوری جُستن
گر ، جنین را ،،، کس بگفتی در رَحِم ،
هست بیرون ،،، عالَمی بس منتظم ،
یک زمینِ خرّمی با عرض و طول ،
اندر او ، بس نعمت و چندین اکول ،
کوهها و بحرها و دشتها ،
بوستانها ، باغها و کِشتها ،
آسمانی بس بلند و پُرضیا ،
آفتاب و ماهتاب و صد سها ،
#سها = ستارهای کوچک و کمنور
از جنوب و از شمال و از دبور ،
باغها دارد ، عروسیها و سور ،
در صفت نایَد عجایبهایِ آن ،
تو درین ظلمت ، چهای در امتحان؟ ،
#چهای؟ = چرا هستی؟ - برای چه هستی؟
خون خوری در چارمیخِ تنگنا ،
در میان حبس و اَنجاس و عنا ،
او ، به حُکمِ حالِ خود ،،، مُنکر بُدی ،
زاین رسالت ، مُعرض و کافر شدی ،
کاین ، محال است و فریب است و غرور ،
زانکه ، تصویری ندارد ، وَهمِ کور ،
جنسِ چیزی ، چون ندید اِدراکِ او ،
نَشنَود اِدراکِ منکر پاکِ او ،
همچنانکه ، خلقِ عام ، اندر جهان ،
ز آن جهان ، اَبدال میگویَندشان ،
کاین جهان ، چاهیست بس تاریک و تنگ ،
هست بیرون ،،، عالمی بی بو و رنگ ،
هیچ ، در گوشِ کسی زایشان نرفت ،
کاین طَمَع ، آمد حجابِ ژرف و زَفت ،
گوش را ،،، بندد طمع ، از اِستماع ،
چشم را ،،، بندد غرض ، از اطلاع ،
همچنانکه آن جنین را ، طمعِ خون ،
کآن غذایِ اوست ، در اوطانِ دون ،
#اوطان = جمع وطن
از حدیثِ این جهان ، محجوب کرد ،
غیرِ خون ، او مینداند چاشت خورد ،
#خورد ، نوشته میشود ولی خَرد خوانده میشود
#مولانا
#مثنوی دفتر سوم
از نجس ، پاکی بَرَد مؤمن کذی ( کذا ) ،
از فطامِ خون ، غذااَش ، شیر شد ،
وز فطامِ شیر ،،، لقمهگیر شد ،
وز فطامِ لقمه ،،، لقمانی شود ،
طالبِ مطلوبِ پنهانی شود ،
#فطام = از شیر گرفتنِ کودک - قطع کردن و گرفتن از چیزی
از #فطم میآید به معنی بُریدن - قطع کردن - دوری جُستن
گر ، جنین را ،،، کس بگفتی در رَحِم ،
هست بیرون ،،، عالَمی بس منتظم ،
یک زمینِ خرّمی با عرض و طول ،
اندر او ، بس نعمت و چندین اکول ،
کوهها و بحرها و دشتها ،
بوستانها ، باغها و کِشتها ،
آسمانی بس بلند و پُرضیا ،
آفتاب و ماهتاب و صد سها ،
#سها = ستارهای کوچک و کمنور
از جنوب و از شمال و از دبور ،
باغها دارد ، عروسیها و سور ،
در صفت نایَد عجایبهایِ آن ،
تو درین ظلمت ، چهای در امتحان؟ ،
#چهای؟ = چرا هستی؟ - برای چه هستی؟
خون خوری در چارمیخِ تنگنا ،
در میان حبس و اَنجاس و عنا ،
او ، به حُکمِ حالِ خود ،،، مُنکر بُدی ،
زاین رسالت ، مُعرض و کافر شدی ،
کاین ، محال است و فریب است و غرور ،
زانکه ، تصویری ندارد ، وَهمِ کور ،
جنسِ چیزی ، چون ندید اِدراکِ او ،
نَشنَود اِدراکِ منکر پاکِ او ،
همچنانکه ، خلقِ عام ، اندر جهان ،
ز آن جهان ، اَبدال میگویَندشان ،
کاین جهان ، چاهیست بس تاریک و تنگ ،
هست بیرون ،،، عالمی بی بو و رنگ ،
هیچ ، در گوشِ کسی زایشان نرفت ،
کاین طَمَع ، آمد حجابِ ژرف و زَفت ،
گوش را ،،، بندد طمع ، از اِستماع ،
چشم را ،،، بندد غرض ، از اطلاع ،
همچنانکه آن جنین را ، طمعِ خون ،
کآن غذایِ اوست ، در اوطانِ دون ،
#اوطان = جمع وطن
از حدیثِ این جهان ، محجوب کرد ،
غیرِ خون ، او مینداند چاشت خورد ،
#خورد ، نوشته میشود ولی خَرد خوانده میشود
#مولانا
#مثنوی دفتر سوم
هَله خیزید
که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیالِ غَم و غَم را
همه در گور کنیم
هَله من مطربِ عشقم
دگران مطرب زَر
دَفِ من دفترِ عشق و
دَفِ ایشانْ دَفِ تَر
#مولانا
که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیالِ غَم و غَم را
همه در گور کنیم
هَله من مطربِ عشقم
دگران مطرب زَر
دَفِ من دفترِ عشق و
دَفِ ایشانْ دَفِ تَر
#مولانا
متصل
جان من است او، هی مزنیدش
آنِ من است او، هی مبریدش
آب من است او، نان من است او
مثل ندارد، باغ امیدش
باغ و جنانش، آب روانش
سرخی سیبش، سبزی بیدش
متصل است او، معتدل است او
شمع دل است او، پیش کشیدش
#مولانا
جان من است او، هی مزنیدش
آنِ من است او، هی مبریدش
آب من است او، نان من است او
مثل ندارد، باغ امیدش
باغ و جنانش، آب روانش
سرخی سیبش، سبزی بیدش
متصل است او، معتدل است او
شمع دل است او، پیش کشیدش
#مولانا
ببسته است پری نهانیی پایم
ز بند اوست که من در میان غوغایم
ز کوه قافم من که غریب اطرافم
به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
ز آفتاب خرد گرچه پشت من گرم است
برای سایه نشینان چو خیمه برپایم
چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد
چه صوفیم که به سودای دی و فردایم
مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه
هم از برای برآویختن نمیشایم
ز لطف توست که از جغدیم برآوردی
چو طوطیان ز کف تو شکر همیخایم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
شکار درک نیم من ورای ادراکم
به پای وهم نیم من درازپهنایم
سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو
مرا بجوی همان جا که من همان جایم
#مولانا
┄🕊💫┄
ز بند اوست که من در میان غوغایم
ز کوه قافم من که غریب اطرافم
به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
ز آفتاب خرد گرچه پشت من گرم است
برای سایه نشینان چو خیمه برپایم
چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد
چه صوفیم که به سودای دی و فردایم
مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه
هم از برای برآویختن نمیشایم
ز لطف توست که از جغدیم برآوردی
چو طوطیان ز کف تو شکر همیخایم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
شکار درک نیم من ورای ادراکم
به پای وهم نیم من درازپهنایم
سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو
مرا بجوی همان جا که من همان جایم
#مولانا
┄🕊💫┄
علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم
به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم
چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم
بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی
تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم
#مولانا
🌼🍃💫┄
به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم
چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم
بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی
تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم
#مولانا
🌼🍃💫┄
رو قرار از دل مستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان
کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن هله بستان بستان
ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای که از ناز شهان میترسی
طفل عشقی سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان
چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان
#مولانا
رو خراج از گل بستان بستان
کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن هله بستان بستان
ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای که از ناز شهان میترسی
طفل عشقی سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان
چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان
#مولانا
امروز جمال تو سیمای دگر دارد
امروز لب نوشت حلوای دگر دارد
امروز گل لعلت از شاخ دگر رُستهست
امروز قدِ سروت بالای دگر دارد
امروز خود آن ماهت در چرخ نمیگنجد
وان سکهی چون چرخت پهنای دگر دارد
امروز نمیدانم فتنه ز چه پهلو خاست
دانم که از او عالم غوغای دگر دارد
آن آهوِ شیرافکن پیداست در آن چشمش
کاو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد
رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
کاو برتر از این سودا سودای دگر دارد
گر پا نبوَد عاشق با پرِ ازل پرد
ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد
دریای دو چشم او را میجست و تهی میشد
آگاه نبُد کان دُر ، دریایِ دگر دارد
در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
این جاش چه میجستی کاو جای دگر دارد
امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد
#مولانا
امروز لب نوشت حلوای دگر دارد
امروز گل لعلت از شاخ دگر رُستهست
امروز قدِ سروت بالای دگر دارد
امروز خود آن ماهت در چرخ نمیگنجد
وان سکهی چون چرخت پهنای دگر دارد
امروز نمیدانم فتنه ز چه پهلو خاست
دانم که از او عالم غوغای دگر دارد
آن آهوِ شیرافکن پیداست در آن چشمش
کاو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد
رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
کاو برتر از این سودا سودای دگر دارد
گر پا نبوَد عاشق با پرِ ازل پرد
ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد
دریای دو چشم او را میجست و تهی میشد
آگاه نبُد کان دُر ، دریایِ دگر دارد
در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
این جاش چه میجستی کاو جای دگر دارد
امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد
#مولانا
🕊🍃💫
باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش
باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
دیده دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
ساقی مستان ما شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش
دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش
آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم در بن دندان خویش
بیزر و سر سروریم بیحشمی مهتریم
قند و شکر میخوریم در شکرستان خویش
تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش
دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش
دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش
#مولانا
باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش
باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
دیده دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
ساقی مستان ما شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش
دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش
آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم در بن دندان خویش
بیزر و سر سروریم بیحشمی مهتریم
قند و شکر میخوریم در شکرستان خویش
تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش
دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش
دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش
#مولانا
نردبانهاییست پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگرست
هر روش را آسمانی دیگرست
#مولانا
پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگرست
هر روش را آسمانی دیگرست
#مولانا
#حکایت
حکایت مرد گل خوار
پبش عطاری یکی گل خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
#مثنوی_دفتر_چهارم
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
این داستان یکی از حکایت های زیبای #مولانا در مثنوی معنوی است.
#مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
حکایت مرد گل خوار
پبش عطاری یکی گل خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
#مثنوی_دفتر_چهارم
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
این داستان یکی از حکایت های زیبای #مولانا در مثنوی معنوی است.
#مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.