عِشقا تو را قاضی بَرَم، کِاشْکَستیاَم هَمچون صَنَم
از من نخواهد کَس گُوا، که شاهِدَم، نی ضامنَم
مَقضی تویی، قاضی تویی، مُسْتَقبَل و ماضی تویی
خَشمین تویی، راضی تویی، تا چون نَمایی دَم به دَم
ای عشقْ زیبایِ مَنی، هم من تواَم، هم تو مَنی
هم سِیلی و هم خَرمَنی، هم شادییی، هم دَرد و غَم
آنها تویی وینها تویی، وَزْاین و آنْ تنها تویی
وان دشتِ باپَهنا تویی، وان کوه و صَحرایِ کَرَم
شیرینیِ خویشانْ تویی، سَرمَستیِ ایشانْ تویی
دریایِ دُراَفْشان تویی، کانهایِ پُر زَرّ و دِرَم
عشقِ سُخَن کوشی تویی، سودایِ خاموشی تویی
اِدراک و بیهوشی تویی، کُفر و هُدی، عَدل و سِتَم
ای خُسروِ شاهَنْشَهان، ای تَختْ گاهَت عقل و جان
ای بینشان با صَد نشان، ای مَخْزَنَت بَحرِ عَدَم
هر نَقْش با نَقْشی دِگَر، چون شیر بودیّ و شِکَر
گَر واقِفَنْدی نَقْشها، که آمدند از یک قَلَم
آن کَس که آمد سویِ تو، تا جان دَهَد در کویِ تو
رَشکِ تو گوید که بُرو، لُطفِ تو خوانَد که نَعَم
لُطفِ تو سابِق میشود، جَذّابِ عاشق میشود
بر قَهرْ سابِق میشود، چون روشنایی بر ظُلَم
هر زندهیی را میکَشَد، وَهْم و خیالی سو به سو
کرده خیالی را کَفَت، لشکرکَش و صاحِبْ عَلَم
دیگر خیالی آوَری، زَ اوَّل رُبایَد سَروَری
آن را اسیرِ این کُنی، ای مالِکُ الْمُلْک و حَشَم
خامُش کُنم، بَندَم دَهان، تا بَرنَشورَد این جهان
چون مینَگُنجی در بیان، دیگر نگویم بیش و کَم
#مولانا
#مولوی
#خاموش
از من نخواهد کَس گُوا، که شاهِدَم، نی ضامنَم
مَقضی تویی، قاضی تویی، مُسْتَقبَل و ماضی تویی
خَشمین تویی، راضی تویی، تا چون نَمایی دَم به دَم
ای عشقْ زیبایِ مَنی، هم من تواَم، هم تو مَنی
هم سِیلی و هم خَرمَنی، هم شادییی، هم دَرد و غَم
آنها تویی وینها تویی، وَزْاین و آنْ تنها تویی
وان دشتِ باپَهنا تویی، وان کوه و صَحرایِ کَرَم
شیرینیِ خویشانْ تویی، سَرمَستیِ ایشانْ تویی
دریایِ دُراَفْشان تویی، کانهایِ پُر زَرّ و دِرَم
عشقِ سُخَن کوشی تویی، سودایِ خاموشی تویی
اِدراک و بیهوشی تویی، کُفر و هُدی، عَدل و سِتَم
ای خُسروِ شاهَنْشَهان، ای تَختْ گاهَت عقل و جان
ای بینشان با صَد نشان، ای مَخْزَنَت بَحرِ عَدَم
هر نَقْش با نَقْشی دِگَر، چون شیر بودیّ و شِکَر
گَر واقِفَنْدی نَقْشها، که آمدند از یک قَلَم
آن کَس که آمد سویِ تو، تا جان دَهَد در کویِ تو
رَشکِ تو گوید که بُرو، لُطفِ تو خوانَد که نَعَم
لُطفِ تو سابِق میشود، جَذّابِ عاشق میشود
بر قَهرْ سابِق میشود، چون روشنایی بر ظُلَم
هر زندهیی را میکَشَد، وَهْم و خیالی سو به سو
کرده خیالی را کَفَت، لشکرکَش و صاحِبْ عَلَم
دیگر خیالی آوَری، زَ اوَّل رُبایَد سَروَری
آن را اسیرِ این کُنی، ای مالِکُ الْمُلْک و حَشَم
خامُش کُنم، بَندَم دَهان، تا بَرنَشورَد این جهان
چون مینَگُنجی در بیان، دیگر نگویم بیش و کَم
#مولانا
#مولوی
#خاموش
📚صفت توحید
گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خارِ چمن
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دو تا بینی حُروفِ کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دو تا باید کمند اندر صُوَر
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را بَرَد
همچو مقراضِ دو تا یکتا بُرد
هر نبی و هر ولی را مَسلکی ست
لیک تا حق می بَرَد جمله یکی است
ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جُداست
می رود بی بانگ و بی تکرارها
تحتَها الاَنهَارُ تا گُلزارها
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندر او بی حرف می روید کلام
تا که سازد جانِ پاک از سر قدم
سوی عرصۀ دُور پهنای عدم
عرصهای بس باگشاد و بافضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگتر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسبابِ غم
باز هستی تنگتر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
باز هستیِّ جهانِ حسّ و رنگ
تنگتر آمد که زندانی است تنگ
علّت تنگی است ترکیب و عدد
جانبِ ترکیبِ حِسها می کَشد
زان سوی حس عالمِ توحید دان
گر یکی خواهی بدان جانب بران
امرِ کُن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف
#مولوی
گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خارِ چمن
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دو تا بینی حُروفِ کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دو تا باید کمند اندر صُوَر
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را بَرَد
همچو مقراضِ دو تا یکتا بُرد
هر نبی و هر ولی را مَسلکی ست
لیک تا حق می بَرَد جمله یکی است
ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جُداست
می رود بی بانگ و بی تکرارها
تحتَها الاَنهَارُ تا گُلزارها
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندر او بی حرف می روید کلام
تا که سازد جانِ پاک از سر قدم
سوی عرصۀ دُور پهنای عدم
عرصهای بس باگشاد و بافضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگتر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسبابِ غم
باز هستی تنگتر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
باز هستیِّ جهانِ حسّ و رنگ
تنگتر آمد که زندانی است تنگ
علّت تنگی است ترکیب و عدد
جانبِ ترکیبِ حِسها می کَشد
زان سوی حس عالمِ توحید دان
گر یکی خواهی بدان جانب بران
امرِ کُن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف
#مولوی
اصلاحیه
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بُدم، پخته شدم، سوختم
سوختم و سوختم و سوختم
تا روش عشق تو آموختم...
#مولوی
دوستان به این شعر نگاه کنید از جعلیات قدیمیه شعر تحریف شده از مولانا فقط یک بیتش از غزل مولانا برداشته شده بقیش تحریف و باز سازی شده اصل عزل رو میزارم براتون
🙏🌺
غزل ۱۶۶۷
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بُدم، پخته شدم، سوختم
سوختم و سوختم و سوختم
تا روش عشق تو آموختم...
#مولوی
دوستان به این شعر نگاه کنید از جعلیات قدیمیه شعر تحریف شده از مولانا فقط یک بیتش از غزل مولانا برداشته شده بقیش تحریف و باز سازی شده اصل عزل رو میزارم براتون
🙏🌺
غزل ۱۶۶۷
گفت پیغمبر علی را کای علی
شیرِ حقّی ، پهلوانی،پُر دلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمید
اندر آ در سایۀ نخلِ امید
اندر آ در سایۀ آن عاقلی
کش نداند بُرد از ره ناقلی
ظلِّ او اندر زمین چون کوهِ قاف
روحِ او سیمرغِ بس عالی طواف
گر بگویم تا قیامت نَعتِ او
هیچ آن را مَقطَع و غایت مجو
در بشر روپوش کرده ست آفتاب
فهم کن وَ اللهُ اَعلَم بالصَّواب
یا علی از جملۀ طاعاتِ راه
بر گزین تو سایۀ خاص اِله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مَخلَصی انگیختند
تو برو در سایۀ عاقل گریز
تا رهی زان دشمنِ پنهان ستیز
چون گرفت پیر هین تسلیم شو
همچو موسی زیرِ حکمِ خِضر رَو
صبر کن بر کارِ خضری بی نفاق
تا نگوید خضر رَو هذا فِراق
دستِ او را حق چو دستِ خویش خواند
تا یدالله فوقَ اَیدیِهِم براند
دستِ حق میراندش زنده ش کند
زنده چه بود جانِ پاینده ش کند
دستِ پیر از غایبان کوتاه نیست
دستِ او جز قبضۀ الله نیست
غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک بهند
غایبان را چون نواله می دهند
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند
چون گُزیدی پیر، نازک دل مباش
سست و ریزیده چو آب و گِل مباش
گر بهر زخمی تو پُر کینه شوی
پس کجا بی صَیقل آیینه شوی؟
#مولوی
شیرِ حقّی ، پهلوانی،پُر دلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمید
اندر آ در سایۀ نخلِ امید
اندر آ در سایۀ آن عاقلی
کش نداند بُرد از ره ناقلی
ظلِّ او اندر زمین چون کوهِ قاف
روحِ او سیمرغِ بس عالی طواف
گر بگویم تا قیامت نَعتِ او
هیچ آن را مَقطَع و غایت مجو
در بشر روپوش کرده ست آفتاب
فهم کن وَ اللهُ اَعلَم بالصَّواب
یا علی از جملۀ طاعاتِ راه
بر گزین تو سایۀ خاص اِله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مَخلَصی انگیختند
تو برو در سایۀ عاقل گریز
تا رهی زان دشمنِ پنهان ستیز
چون گرفت پیر هین تسلیم شو
همچو موسی زیرِ حکمِ خِضر رَو
صبر کن بر کارِ خضری بی نفاق
تا نگوید خضر رَو هذا فِراق
دستِ او را حق چو دستِ خویش خواند
تا یدالله فوقَ اَیدیِهِم براند
دستِ حق میراندش زنده ش کند
زنده چه بود جانِ پاینده ش کند
دستِ پیر از غایبان کوتاه نیست
دستِ او جز قبضۀ الله نیست
غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک بهند
غایبان را چون نواله می دهند
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند
چون گُزیدی پیر، نازک دل مباش
سست و ریزیده چو آب و گِل مباش
گر بهر زخمی تو پُر کینه شوی
پس کجا بی صَیقل آیینه شوی؟
#مولوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
اشتیاقی که به
دیدار تو دارد دل من
دل من داند و
من دانم و دل داند و من
#مولوی
هشتم مهر روز بزرگداشت
مولانـای جـان گرامـی باد
اشتیاقی که به
دیدار تو دارد دل من
دل من داند و
من دانم و دل داند و من
#مولوی
هشتم مهر روز بزرگداشت
مولانـای جـان گرامـی باد
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز بگاه میر خوبان به شکار میخرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بیقرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت بجز این چهار بادا
#مولوی
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز بگاه میر خوبان به شکار میخرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بیقرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت بجز این چهار بادا
#مولوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
امروز که جمال تو سیمای دگر دارد
امروز لب نوش تو حلوای دگر دارد
امروز گل لعل تو از شاخ دگر رسته
امروز قد سروتو بالای دگر دارد
امروز که نمیدانم آن مه ز چه پهلو خاست
دانم که از او عالم غوغای دگر دارد
رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
کو برتر از این سودا سودای دگر دارد
در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
این جاش چه میجستی کو جای دگر دارد
امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد
#مولوی
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
امروز که جمال تو سیمای دگر دارد
امروز لب نوش تو حلوای دگر دارد
امروز گل لعل تو از شاخ دگر رسته
امروز قد سروتو بالای دگر دارد
امروز که نمیدانم آن مه ز چه پهلو خاست
دانم که از او عالم غوغای دگر دارد
رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
کو برتر از این سودا سودای دگر دارد
در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
این جاش چه میجستی کو جای دگر دارد
امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد
#مولوی
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا
ای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدن
دل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیا
تا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام
اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فن
دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا
ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا
#مولوی
ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا
ای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدن
دل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیا
تا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام
اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فن
دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا
ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا
#مولوی