معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.8K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند
شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند
ابر بی باران اندوهم
خار خشک سینه کوهم
سالها رفته است کز هر
آرزو خالی است آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه
حالیا خاموش خاموشم
یاد از خاطر فراموشم
روز چون گل می شکوفد بر فراز کوه
عصر پرپر می شود این نوشکفته در سکوت دشت
روزها این گونه پر پر گشت
روزهای بی شکیب عمر
چون پرستوهای بی آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز
اینک اینجا
شعر و ساز و باده آماده است
من که جام هستیم از اشک لبریز است میپرسم:
در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر بر د
با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد
در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد
ناله من میترواد از در و دیوار
آسمان اما سراپا گوش و خاموش است
همزبانی نیست تا گویم بزاری ای دریغ
دیگرم مستی نمی بخشد شراب
جام من خالی شدست از شعر ناب
ساز من فریاد های بی جواب
نرم نرم از راه دور
روز چون گل می شکوفد بر فراز کوه
روشنایی می رود در آسمان بالا
ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است اما من
همچنان در ظلمت
شبهای بی مهتاب
همچنان پژمرده در پهنای این مرداب
همچنان لبریز ز اندوه می پرسم:
جام اگر بشکست
ساز اگر بگسست
شعر اگر دیگر به دل ننشست

#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#جام_اگر_بشکست
در صبح آشنایی شیرین مان
ترا
گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
می خواهمت چو روز نخست ولی چه سود
می خواستی به خاطر سوگند های خویش
در بزم عشق بر سرمن جام نشکنی
میخواستی به پاس صفای سرشک من
این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی
پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش میشود
پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز
درتنگنای سینه فراموش می شود
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی
من مانده ام که عشق ترا تا ج سر کنم
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شبچراغ عشق تو را نیز می برم
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ تست
خورشیذ جاودانی دنیای دیگرم

#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#خورشید_جاودانی
به چشمان پریرویان این شهر
به صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن ازین ناآشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی
به هر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه
بی قرارم خیره می ماند
یکی هم زینهمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بارها از رهگذران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
ولی من چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زهر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم
امید خسته ام از پای نشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آنجا که او بود
دو تنها و دو سرگردان دو بی کس
ز خود بیگانه از هستی رمیده
ازین بی درد مردم رو نهفته
شرنگ نا امیدی ها چشیده
دل از بی همزبانی ها شکسته
تن از نامهربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت سر به زیر بال برده
دو تنها دو سرگردان دو بی کس
به خلوتگاه جان با هم نشستند
زبانی بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
مپرسید ای سبکباران مپرسید
که این دیوانه از خود بدر کیست
چه گویم از که گویم با که گویم
که این دیوانه را از خود خبر نیست
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بی کرانه
لبی از قطره آبی تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه
می
مپرسید ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید

#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#دریا
ای بر سر بالینم افسانه سرا دریا
افسانه عمری تو باری به سر آ دریا
ای اشک شباهنگت آیینه صد اندوه
ای ناله شبگیرت آهنگ عزا دریا
با کوکبه خورشید
در پای تو میمیرم
بر دار به بالینم دستی به دعا دریا
امواج تو نعشم را افکنده در این ساحل
دریاب مرا دریا دریاب مرا دریا
زان گمشدگان آخر با من سخنی سر کن
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دریا
چون من همه آشوبی در فتنه این طوفان
ای هستی ما یکسر آشوب و بلا دریا
با زمزمه باران در پیش تو میگریم
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دریا
تنهایی و تاریکی آغاز کدورتهاست
خوش وقت سحر خیزان وان صبح و صفا دریا
بردار و ببر دریا ای پیکر بی جان را
در سینه گردابی بسپار و بیا دریا
تو مادر بی خوابی من کودک بی آرام
لالایی خود سر کن ازبهر خدا دریا
دور از خس و خاکم کن موجی زن و پاکم کن
وین قصه مگو با کس کی بود و کجا دریا

#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#دریاب_مرا
درون سینه ام صد آرزو مرد
گل صد آرزو نشکفته پژمرد
دلم بی روی او دریای درد است
همین دریا مرا در خود فرو برد

#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#دریای_درد
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
دردل خاک سیاه
می درخشد دو نگاه
که به ناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین همه سال
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا
کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندرین راه دراز
می چکد بر رخ من اشک نیاز
می دود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور در آن خلوت سرد
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی
ایستادست کسی
روح آواره کسیت
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خیره به راه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
شرمگین می شوم از
وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهایی خویش
شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است
شاید این بنده ی صحرای عدم
با منش سخن است
من در این اندیشه که این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در
بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه می خندد و
می بینم وای
مادرم می خندد
مادر ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم
وین چه عشقی است بزرگ
که پس از مرگ نگیری آرام
تن بیجان تو در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان می بخشد
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان
می بخشد
شب هم آغوش سکوت
می رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش
می روم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد

#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#سرو
مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم
را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را
بهشت عشق من در برگ ریز یاد ها گم شد
مگر از جام میگیرم سراغ چشم یارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ میخواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را
پس از عمری هنوز ای جان به یاری زنده می دارد
نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را
خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت
که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را
من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم
به دست نا امیدی ها دل امیدوارم را
هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است
که من در پای او میریزم اکنون برگ و بارم را

#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#سرود_آبشار
دلم سوزد به سرگردانی ماه
که شب تا روز پوید این همه راه
سحر خواهد درآمیزد به خورشید
نداند چون کند با بخت کوتاه

#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#سرگردان
سحر خندد به نور زرد فانوس
پرستویی دهد بر جفت خود بوس
نگاهم میدود بر سینه راه
ترا دیگر نخواهم دید افسوس

#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#سفر
همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز
در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سر گشتگی به سینه گردابم آرزوست
تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار
چون خنده تو مهر جهانتابم آرزوست

#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#سینه_گرداب