ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمیماند و این عهد نمیپاید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد
من مستم از این معنی هشیار سری باید
#سعدى
کاین عمر نمیماند و این عهد نمیپاید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد
من مستم از این معنی هشیار سری باید
#سعدى
وفای عهد
نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بیوفا ای دوست
اگر به خوردن
خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
#سعدى
نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بیوفا ای دوست
اگر به خوردن
خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
#سعدى
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان بَرَمَت جانا! بنشینم و برخیزم
گر بی تو بُوَد جنّت، بر کنگره ننشینم
ور با تو بُوَد دوزخ، در سلسله آویزم
#سعدى
فرمان بَرَمَت جانا! بنشینم و برخیزم
گر بی تو بُوَد جنّت، بر کنگره ننشینم
ور با تو بُوَد دوزخ، در سلسله آویزم
#سعدى
گفتے به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان بَرَمَت جانا! بنشینم و برخیزم
گر بے تو بُوَد جنّت، بر ڪنگره ننشینم
ور با تو بُوَد دوزخ، در سلسله آویزم
#سعدى
فرمان بَرَمَت جانا! بنشینم و برخیزم
گر بے تو بُوَد جنّت، بر ڪنگره ننشینم
ور با تو بُوَد دوزخ، در سلسله آویزم
#سعدى
با همه مهر ،و با منش کینست
چکنم؟ حظّ بخت من اینست
شاید ای نفس تا دگر نکنی
پنجه با ساعدی که سیمینست
ننهد پای تا نبیند جای
هر که را چشم مصلحت بینست
مثل زیرکان و چنبر عشق
طفل نادان و مار رنگینست
دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب که گور بالینست
گریه گو بر هلاک من مکنید
که نه این نوبت نخستینست
لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندینست
گر هزارم جواب تلخ دهی
اعتقاد من آن که شیرینست
مرد اگر شیر در کمند آرد
چون کمندش گرفت ،مسکینست
سعدیا !تن به نیستی درده
چاره با سخت بازوان اینست
#سعدى
چکنم؟ حظّ بخت من اینست
شاید ای نفس تا دگر نکنی
پنجه با ساعدی که سیمینست
ننهد پای تا نبیند جای
هر که را چشم مصلحت بینست
مثل زیرکان و چنبر عشق
طفل نادان و مار رنگینست
دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب که گور بالینست
گریه گو بر هلاک من مکنید
که نه این نوبت نخستینست
لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندینست
گر هزارم جواب تلخ دهی
اعتقاد من آن که شیرینست
مرد اگر شیر در کمند آرد
چون کمندش گرفت ،مسکینست
سعدیا !تن به نیستی درده
چاره با سخت بازوان اینست
#سعدى
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
#سعدى
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
#سعدى
ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود
ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار
کان جا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود
نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی
بعد از هزار سال که خاکش سبو بود
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود
مویی چنین دریغ نباشد گره زدن
بگذار تا کنار و برت مشک بو بود
پندارم آن که با تو ندارد تعلقی
نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود
من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم
گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود
بر مینیاید از دل تنگم نفس تمام
چون ناله کسی که به چاهی فرو بود
سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن
کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود
#سعدى
هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود
ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار
کان جا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود
نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی
بعد از هزار سال که خاکش سبو بود
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود
مویی چنین دریغ نباشد گره زدن
بگذار تا کنار و برت مشک بو بود
پندارم آن که با تو ندارد تعلقی
نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود
من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم
گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود
بر مینیاید از دل تنگم نفس تمام
چون ناله کسی که به چاهی فرو بود
سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن
کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود
#سعدى
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان بَرَمَت جانا! بنشینم و برخیزم
گر بی تو بُوَد جنّت، بر کنگره ننشینم
ور با تو بُوَد دوزخ، در سلسله آویزم
#سعدى
فرمان بَرَمَت جانا! بنشینم و برخیزم
گر بی تو بُوَد جنّت، بر کنگره ننشینم
ور با تو بُوَد دوزخ، در سلسله آویزم
#سعدى