فریدون » این تویی؟ یا نقش دیوار، نه رنگ است این که بر رخسار داری
ز سیمای غم انگیز تو پیداست، که در سینه دلی بیمار داری
خطوط دفتر پیشانی تو، حکایت گوی روحی دردمند است
نگاه گرم و جاندار تو اکنون نگاه آهویی سر در کمند است
چرا دیگر در این چشمان خاموش، نمی بینم نشاطی از جوانی؟
نگاه بی فروغ و بی زبانت، نمی خندد به روی زندگانی
تو را زان مشت و بازوی توانا؛ چه غیر از استخوان و پوست مانده؟
اگر هم نیمه جانی هست باقی، به عشق و آرزوی دوست مانده
مکن پنهان،ز رخسارت هویداست، که شب را تا سحر بیدار بودی
تو را عشق این چنین بر باد داده، مگر از زندگانی بیزار بودی؟
هوای دلبری داری و شک نیست، که تیر عشق بر جانت نشسته
دل شیدای تو پیوسته با دوست، به عشق دوست از عالم گسسته
تو را گر عشق جان تازه بخشید، شرار رنج ها بال و پرت سوخت
وگر با ناامیدی پنجه کردی، غمی دیگر به نوعی دیگرت سوخت
تو می گویی بلای جان عاشق، شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید، بلای جان عاشق اشتیاق است
تو را چشمان این آیینه بی شک، هزاران بار با لبخند دیده
وگر صد ناروا کردی تحمل،کم و بیش از جهان خرسند دیده
چرا با محنت و غم خو گرفتی، چرا از یاد بردی خویشتن را؟
به روی تو در شادی گشوده ست، رها کن دامن رنج و محن را
ز فرط بیقراری می کشم آه، دلم از درد هجران در فشار است
نمی بینم دگر همصحبتم را؛ فریدون رفته و آیینه تار است
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#آیینه
ز سیمای غم انگیز تو پیداست، که در سینه دلی بیمار داری
خطوط دفتر پیشانی تو، حکایت گوی روحی دردمند است
نگاه گرم و جاندار تو اکنون نگاه آهویی سر در کمند است
چرا دیگر در این چشمان خاموش، نمی بینم نشاطی از جوانی؟
نگاه بی فروغ و بی زبانت، نمی خندد به روی زندگانی
تو را زان مشت و بازوی توانا؛ چه غیر از استخوان و پوست مانده؟
اگر هم نیمه جانی هست باقی، به عشق و آرزوی دوست مانده
مکن پنهان،ز رخسارت هویداست، که شب را تا سحر بیدار بودی
تو را عشق این چنین بر باد داده، مگر از زندگانی بیزار بودی؟
هوای دلبری داری و شک نیست، که تیر عشق بر جانت نشسته
دل شیدای تو پیوسته با دوست، به عشق دوست از عالم گسسته
تو را گر عشق جان تازه بخشید، شرار رنج ها بال و پرت سوخت
وگر با ناامیدی پنجه کردی، غمی دیگر به نوعی دیگرت سوخت
تو می گویی بلای جان عاشق، شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید، بلای جان عاشق اشتیاق است
تو را چشمان این آیینه بی شک، هزاران بار با لبخند دیده
وگر صد ناروا کردی تحمل،کم و بیش از جهان خرسند دیده
چرا با محنت و غم خو گرفتی، چرا از یاد بردی خویشتن را؟
به روی تو در شادی گشوده ست، رها کن دامن رنج و محن را
ز فرط بیقراری می کشم آه، دلم از درد هجران در فشار است
نمی بینم دگر همصحبتم را؛ فریدون رفته و آیینه تار است
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#آیینه
Gonahe Eshgh (Avaz)
Homayoun Shajarian
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
#همایون_شجریان
#موسیقی
سقراط از شاگردانش میخواست
هر بامداد در آیینه بنگرند
تا خویشتن را بشناسند.
بن مایه #آیینه ،
آن روی سکه خودشناسی را آشکار میکند.
زیرا خودبینی پیامدهای ناگواری
به بار میآورد.
و خطای #نارسیس، درست همین است.
آن که شیفتهی زیبایی خود،
مغرورانه بر تصویر آینگی خود خم میشود،
فقط خودش را میبیند
و قادر نیست هیچ خط و ربطی
بین خود و واقعیت پیدا کند.
#فقط خویشتن خویش را دیدن،
به معنای زندانی تصویر خود ماندن است.
شوپنهاور
آینه روزی که بگیری به دست.
#خود_شکن آن روز مشو خودپرست.
نظامی
#همایون_شجریان
#موسیقی
سقراط از شاگردانش میخواست
هر بامداد در آیینه بنگرند
تا خویشتن را بشناسند.
بن مایه #آیینه ،
آن روی سکه خودشناسی را آشکار میکند.
زیرا خودبینی پیامدهای ناگواری
به بار میآورد.
و خطای #نارسیس، درست همین است.
آن که شیفتهی زیبایی خود،
مغرورانه بر تصویر آینگی خود خم میشود،
فقط خودش را میبیند
و قادر نیست هیچ خط و ربطی
بین خود و واقعیت پیدا کند.
#فقط خویشتن خویش را دیدن،
به معنای زندانی تصویر خود ماندن است.
شوپنهاور
آینه روزی که بگیری به دست.
#خود_شکن آن روز مشو خودپرست.
نظامی