تیغت که شد برهنه و دَم زد ز کشتنم
میخواست دِین عشق نماند به گردنم
گر با کمندِ جاذبهام اینچنین کِشی
حاشا که سدّ راه شود کوه آهنم
آن بلبلم که بُگذرد از گلشن بهشت
گر دامگاهِ کوی تو گردد نشیمنم
در وصف غنچهی دهنت دَم زنم ز عجز
گر ده زبان به کام بُود همچو سوسنم
دل، دوش با خیال تو گرم آنقدَر گرفت
کآمد چنان به جوش که بگْرفت روغنم
گر تکیهگاه تخت کیانی بُود مرا
خواهد فکند عشق تو در چاه بیژنم
از بس به جستوجوی تو گردم به کوه و دشت
چون گردباد نیست مکان معیّنم
دور از مروّت است که محروم بُگذرد
برقی که چشم دوخته باشد به خرمنم
از بس شکسته سنگ مکافاتم استخوان
قادر بر آن نیَم که دل مور بشکنم
چون سوختن بُود ثمرِ عمر من چو شمع
ز«آتش» به حیرتم که چرا کرد روشنم...؟
آتش اصفهانی
تیغت که شد برهنه و دَم زد ز کشتنم
میخواست دِین عشق نماند به گردنم
گر با کمندِ جاذبهام اینچنین کِشی
حاشا که سدّ راه شود کوه آهنم
آن بلبلم که بُگذرد از گلشن بهشت
گر دامگاهِ کوی تو گردد نشیمنم
در وصف غنچهی دهنت دَم زنم ز عجز
گر ده زبان به کام بُود همچو سوسنم
دل، دوش با خیال تو گرم آنقدَر گرفت
کآمد چنان به جوش که بگْرفت روغنم
گر تکیهگاه تخت کیانی بُود مرا
خواهد فکند عشق تو در چاه بیژنم
از بس به جستوجوی تو گردم به کوه و دشت
چون گردباد نیست مکان معیّنم
دور از مروّت است که محروم بُگذرد
برقی که چشم دوخته باشد به خرمنم
از بس شکسته سنگ مکافاتم استخوان
قادر بر آن نیَم که دل مور بشکنم
چون سوختن بُود ثمرِ عمر من چو شمع
ز«آتش» به حیرتم که چرا کرد روشنم...؟
آتش اصفهانی
Telegram
آتش اصفهانی
#آتش_اصفهانی
میرزا حسن اصفهانی
زادهی اصفهان، ایران
۱۳۰۹-۱۲۴۶/۴۸ هجری شمسی
شاعر معاصرِ فارسیسُرا
#آتش_اصفهانی
میرزا حسن اصفهانی
زادهی اصفهان، ایران
۱۳۰۹-۱۲۴۶/۴۸ هجری شمسی
شاعر معاصرِ فارسیسُرا
تا حاتمِ سحاب، گهربخشِ گلشن است
در عمر لذّتیست اگر با تو طی کنم
رسواییِ ملامتِ خلق است شرط عشق
من آن نیَم که واهمه از هیچ شیء کنم
«آتش!» گمان مکن که شود سیر چشم من
یک ماه اگر نگاه به رخسار وی کنم...
آتش اصفهانی
تا حاتمِ سحاب، گهربخشِ گلشن است
در عمر لذّتیست اگر با تو طی کنم
رسواییِ ملامتِ خلق است شرط عشق
من آن نیَم که واهمه از هیچ شیء کنم
«آتش!» گمان مکن که شود سیر چشم من
یک ماه اگر نگاه به رخسار وی کنم...
آتش اصفهانی
Telegram
آتش اصفهانی
#آتش_اصفهانی
میرزا حسن اصفهانی
زادهی اصفهان، ایران
۱۳۰۹-۱۲۴۶/۴۸ هجری شمسی
شاعر معاصرِ فارسیسُرا
#آتش_اصفهانی
میرزا حسن اصفهانی
زادهی اصفهان، ایران
۱۳۰۹-۱۲۴۶/۴۸ هجری شمسی
شاعر معاصرِ فارسیسُرا
سرزد سهیل، زهرهجَبینا! شتاب کن
پروین بگیر و تعبیهی آفتاب کن
زآن پیشتر که دهر شود زَاشْکِ ما خراب
ما را ز دورِ نرگس چشمت خراب کن
گاه آبرو بریز و گَهی اشکِ دیدهام
هردَم به شیوهای سر من زیر آب کن
در کاروان عمر، مجال درنگ نیست
ای رهنورد شوق! به رفتن شتاب کن
در قُلزُمی که کشتی ما چارموجه است
افلاک را تصوّر چندین حباب کن
«آتش!» علاج درد نداری، ز غم بسوز
وز آهِ گرم خود، جگر سنگ آب کن...
آتش اصفهانی
Telegram
آتش اصفهانی
#آتش_اصفهانی
میرزا حسن اصفهانی
زادهی اصفهان، ایران
۱۳۰۹-۱۲۴۶/۴۸ هجری شمسی
شاعر معاصرِ فارسیسُرا
#آتش_اصفهانی
میرزا حسن اصفهانی
زادهی اصفهان، ایران
۱۳۰۹-۱۲۴۶/۴۸ هجری شمسی
شاعر معاصرِ فارسیسُرا
آنکه باشد جای بر چشم مَنَش چون مردمک
دیدهی اندیشه محروم است از رخسار او
لالهها شد داغدار و غنچهها شد تنگدل
بس که خون خوردند از محرومیِ گلزار او
پرتو از خورشید، پیوند علایق بُگسلد
جای خود گر واکند در سایهی دیوار او
هر کجا لیلیست، گردن کرده طوقِ بندگی
بس که میباشند از جان عاشق دیدار او
دل ز بیداران رباید، عقل و دین از خفتگان
قصد شبگردی کند گر طُرّهی طَرّار او
تا که بخشم چون مسیحا هر مریضی را شفا
چشم دارم یک نگاه از نرگس بیمار او
اجتماع مشتری حدّیست کز سوراخ طاق
میکند خورشید سِیر گرمیِ بازار او
گر که «آتش» شورِ آن شکّردهن در سر نداشت
اینقدَر شیرین نمیشد در مذاق اشعار او...
آتش اصفهانی
Telegram
آتش اصفهانی
#آتش_اصفهانی
میرزا حسن اصفهانی
زادهی اصفهان، ایران
۱۳۰۹-۱۲۴۶/۴۸ هجری شمسی
شاعر معاصرِ فارسیسُرا
#آتش_اصفهانی
میرزا حسن اصفهانی
زادهی اصفهان، ایران
۱۳۰۹-۱۲۴۶/۴۸ هجری شمسی
شاعر معاصرِ فارسیسُرا
گیرم از گریه مرا غم ز دل آید بیرون
چیست تدبیر که پایم ز گِل آید بیرون؟
غافل از آهِ ضعیفانِ ستمدیده مشو
خاصه آن آه که از سوز دل آید بیرون...
آتش اصفهانی
گیرم از گریه مرا غم ز دل آید بیرون
چیست تدبیر که پایم ز گِل آید بیرون؟
غافل از آهِ ضعیفانِ ستمدیده مشو
خاصه آن آه که از سوز دل آید بیرون...
آتش اصفهانی
Telegram
آتش اصفهانی
#آتش_اصفهانی
میرزا حسن اصفهانی
زادهی اصفهان، ایران
۱۳۰۹-۱۲۴۶/۴۸ هجری شمسی
شاعر معاصرِ فارسیسُرا
#آتش_اصفهانی
میرزا حسن اصفهانی
زادهی اصفهان، ایران
۱۳۰۹-۱۲۴۶/۴۸ هجری شمسی
شاعر معاصرِ فارسیسُرا
.
غلامِ مردمک
چشمِ مِیپرست تواَم
که مست نازبُود در کمال هشیاری
به غیر دوش
که دیدم به خواب چشم تو را
دگر ندیدهام ازبخت خویش بیداری
#آتش_اصفهانی
غلامِ مردمک
چشمِ مِیپرست تواَم
که مست نازبُود در کمال هشیاری
به غیر دوش
که دیدم به خواب چشم تو را
دگر ندیدهام ازبخت خویش بیداری
#آتش_اصفهانی
چشم بر هم زدهای، فتنه برانگیختهای
خلق را چون دو صف مژّه به هم ریختهای
بوده هر عاشق و معشوق که در روی زمین
الفت جمله به یک عشوه تو بُگسیختهای
چشم بر هر شکنِ زلف تو تا کار کند
دلِ آشفته به دنبال هم آویختهای
بوسه دلخواه ز لب باشد و خواه از رخسار
هر گلی ریختهای، بر سر خود ریختهای
رحمی ای پادشهِ حُسن، که در ملکِ دلم
هر طرف مینگرم، گَرد برانگیختهای
نیست یک ذرّه به جز مهر تو در آب و گلم
گوئیا خاک من از روز ازل بیختهای
گر به منزلگه مقصود نبُردستی پی
«آتش!» از سایهی خود بهرِ چه بُگریختهای؟
#آتش_اصفهانی
خلق را چون دو صف مژّه به هم ریختهای
بوده هر عاشق و معشوق که در روی زمین
الفت جمله به یک عشوه تو بُگسیختهای
چشم بر هر شکنِ زلف تو تا کار کند
دلِ آشفته به دنبال هم آویختهای
بوسه دلخواه ز لب باشد و خواه از رخسار
هر گلی ریختهای، بر سر خود ریختهای
رحمی ای پادشهِ حُسن، که در ملکِ دلم
هر طرف مینگرم، گَرد برانگیختهای
نیست یک ذرّه به جز مهر تو در آب و گلم
گوئیا خاک من از روز ازل بیختهای
گر به منزلگه مقصود نبُردستی پی
«آتش!» از سایهی خود بهرِ چه بُگریختهای؟
#آتش_اصفهانی
کاروان رفته بود و دیدهٔ من، همچنان خیره مانده بود به راه
خنده می زد به درد و رنجم اشک، شعله میزد به تار و پودم آه!
رفته بودی و رفته بود از دست، عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا، شمع افسردهٔ جوانی من
شعلهٔ سینه سوز تنهایی، باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهیب این آتش، تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی! چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی، نه آغوشی ،نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمی شدم مدهوش، دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت، تا ابد چشم وا نمی کردم
چون به هوش آمدم، نبود کسی، هستیام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم؛ برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من، نداد گریه مجال، که زنم بوسهای به رخسارت
چه بگویم، فشار غم نگذاشت، که بگویم: خدا نگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من، در سکوتی سیاه می لرزید
روح من تازیانه های میخورد، به گناهی که: عشق میورزید!
او سفر کرد و کس نمی داند، من در این خاکدان چرا ماندم؟
آتشی بعد کاروان ماند، من همان آتشم که جا ماندم
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#آتش
خنده می زد به درد و رنجم اشک، شعله میزد به تار و پودم آه!
رفته بودی و رفته بود از دست، عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا، شمع افسردهٔ جوانی من
شعلهٔ سینه سوز تنهایی، باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهیب این آتش، تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی! چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی، نه آغوشی ،نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمی شدم مدهوش، دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت، تا ابد چشم وا نمی کردم
چون به هوش آمدم، نبود کسی، هستیام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم؛ برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من، نداد گریه مجال، که زنم بوسهای به رخسارت
چه بگویم، فشار غم نگذاشت، که بگویم: خدا نگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من، در سکوتی سیاه می لرزید
روح من تازیانه های میخورد، به گناهی که: عشق میورزید!
او سفر کرد و کس نمی داند، من در این خاکدان چرا ماندم؟
آتشی بعد کاروان ماند، من همان آتشم که جا ماندم
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#آتش
Atashe Del
Nematollah Aghasi
خودبزرگ بینی بزرگترین دشمن ماست.
چیزی که ما را ضعیف می کند، احساس رنجش نسبت به کردار و سوکردار همنوعانمان است.
خود بزرگ بینی ما سبب می شود که بیشتر ایام زندگیمان را از کسی رنجیده باشیم.
بینندگان جدید توصیه می کنند که کوشش سالکان مبارز باید در جهت ریشه کن ساختن خود بزرگ بینی باشد.
#آتش_درون
چیزی که ما را ضعیف می کند، احساس رنجش نسبت به کردار و سوکردار همنوعانمان است.
خود بزرگ بینی ما سبب می شود که بیشتر ایام زندگیمان را از کسی رنجیده باشیم.
بینندگان جدید توصیه می کنند که کوشش سالکان مبارز باید در جهت ریشه کن ساختن خود بزرگ بینی باشد.
#آتش_درون
@HomayonShajarian
آتش جاودان _همایون شجریان
#آتش_دل
(آتشی جاودان )
دستگاه شور
مایه دشتی
شعر:پژمان بختیاری
اهنگ:مرتضی خان نی داوود
آواز : همایون شجریان
(آتشی جاودان )
دستگاه شور
مایه دشتی
شعر:پژمان بختیاری
اهنگ:مرتضی خان نی داوود
آواز : همایون شجریان