معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.8K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
چون قد خود بلند کن پایهٔ قدر ناز را

عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان
حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را

عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو
قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را

آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد
وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را

نیمکش تغافلم کار تمام ناشده
نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را

وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه
در ره انتظار تو فوت کند نماز را

وحشیم و جریده رو کعبهٔ عشق مقصدم
بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را

 

#وحشی_بافقی
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
 
گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست
 
از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ریش کهن نیست
 
بسیار ستمکار و بسی عهدشکن هست
اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست
 
در حشر چو بینند بدانند که وحشی‌ست
آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

#وحشی_بافقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را


#وحشی_بافقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بی رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ؟
از چنان جانی که باشد بی‌رخ جانان چه حظ؟

دیگر از شهرم چه خوشحالی چو آن مه پاره رفت
چون ز کنعان رفت یوسف دیگر از کنعان چه حظ

ناامید از خدمت او جان چه کار آید مرا؟
جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ

جانب بستان چه میخوانی مرا ای باغبان
با من آن گلپیرهن چون نیست در بستان چه حظ

دل به تنگ آمد مرا وحشی نمیخواهم جهان
از جهان بی‌او مرا در گوشه‌ی حرمان چه حظ

#وحشی_بافقی
ما را دو روزه دوری دیدار میکُشد
زهریست اینکه اندک و بسیار میکُشد

عمرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش میبَرد به زاری و خوش زار میکشد

مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار میکشد

آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفا کشان وفادار میکشد

وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزار بار نه یک بار میکشد

#وحشی_بافقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.

ما به دامان تو نازیم که پاکَست چو گل
وَرنه در شهر بسی لُعبت بازاری هست




#وحشی_بافقی
🍀🍃

دور از چمن وصل یکی مرغ اسیرم
ترسم که شوی غافل و در دام بمیرم

خواهم که شوم ازنظر لطف تو غایب
هر چند که پر دردم و بسیار حقیرم

گر آب فراموشی از این بیشتر آید
ترسم که فرو شوید از آن لوح ضمیرم

جان کرد وداع تن و برخاست که وحشی
بنشین تو که من در قدم موکب میرم

#وحشی_بافقی
این همه جور که من از پی هم می‌بینم
زود خود را به سر کــوی عدم می‌بینم

دیگران راحت و من این همه غم می‌بینم
همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم

لطف بسیار طمــع دارم و کم می‌بینم
هستـــم آزرده و بسیار ستم می‌بینم

خُرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بُوَد ، خرده مگیر

#وحشی_بافقی
الاهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد

به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی

دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده‌ام را
فروزان کن چراغ مرده‌ام را

ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی

اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز

ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه

ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج

چودر هر کنج، سد گنجینه داری
نمی‌خواهم که نومیدم گذاری

به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می‌باید، دگر هیچ

#وحشی_بافقی
خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
چون قد خود بلند کن پایهٔ قدر ناز را

عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان
حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را

عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو
قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را

آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد
وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را

نیمکش تغافلم کار تمام ناشده
نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را

وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه
در ره انتظار تو فوت کند نماز را

وحشیم و جریده رو کعبهٔ عشق مقصدم
بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را

 

#وحشی_بافقی