This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
#پرواز_همای
تو را با غیر میبینم، صدایم در نمیآید
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید
نشستم، باده خوردم، خون گرستم، کنجی افتادم
تحمّل میرود، اما شب غم سر نمیآید
#مهدی اخوان ثالث
#پرواز_همای
تو را با غیر میبینم، صدایم در نمیآید
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید
نشستم، باده خوردم، خون گرستم، کنجی افتادم
تحمّل میرود، اما شب غم سر نمیآید
#مهدی اخوان ثالث
از جمله دلایل عزیز و ارجمند بودن پروین اعتصامی -مثلاً - همین است که این آزاده زن بزرگوار با آن همه شعر و سخن که دارد... در دیوانی با پنج هزار بیت فقط یک یا دو جاست که از خودش حرف زده و «من شخصی و خصوصی » او از پس پشت شعرش خود می نماید و جلوه می کند. تازه در آن یک دو جا هم امری روحی و بشری و از جمله عمومیات عواطف آدمی در میان بوده، عواطف مشترک همگان، مثلا مرثیه ای برای پدرش گفته، یا لوحی برای مزارش یا در تقدیمنامه ای منظوم ودایع روح و مواجید قریحه ی خود را به دست زمانه سپرده است. طبعاً در این طور موارد جنبه ی همگانی و انسانی امر در حد خود محفوظ است یعنی شعر حکایت از احوالی دارد که آن قدرها هم شخصی و خصوصی نیست.
#مهدی_اخوان_ثالث
مؤخرهٔ کتاب #از_این_اوستا
چاپ نوزدهم، ۱۳۹۱
#انتشارات_زمستان
صفحه ۱۲۱-۱۲۰.
#پروین_اعتصامی؛
یادشان گرامی و جاودان!
#مهدی_اخوان_ثالث
مؤخرهٔ کتاب #از_این_اوستا
چاپ نوزدهم، ۱۳۹۱
#انتشارات_زمستان
صفحه ۱۲۱-۱۲۰.
#پروین_اعتصامی؛
یادشان گرامی و جاودان!
.
در کجا خواندهام، به یادم نیست
کرده مضمونِ آن دلم را صید
رمضان گر خوش است و ماهِ خداست
رفتنش را چرا تو گیری عید؟!
#مهدی_اخوان_ثالث
عید فطر مبارک
در کجا خواندهام، به یادم نیست
کرده مضمونِ آن دلم را صید
رمضان گر خوش است و ماهِ خداست
رفتنش را چرا تو گیری عید؟!
#مهدی_اخوان_ثالث
عید فطر مبارک
... چه بهاری، چه شگفت!
بر سبوهای سلامت
سبزناهای زمستان چه گرفت!
اینک از آن دلکِ پرتپش و دلهره، آن بذرِ شرر
کوه تا کوه، افق تا به افق، مرز به مرز،
جنگل شعلهٔ سبز.
برتر از ابر و فرابرده سر از خاکستر.
این همان معجزهٔ معجزه هاست
جاودان جادوی روییدن و از خاک درآوردن سر.
ای دل ای دیدهٔ بیباور
ریبپروردهٔ شکْآور،
ای دروغ دغلان دیده
ای ترازونگه، ای عدلترین داور،
این دگر شعبده و رقص عروسک نیست.
هان، ببین و بشناس،
بازیِ باد و مترسک نیست.
این بلوغ است، جوانهست که میروید.
و سلامی که شکفتن به جهان گوید.
رازِ بذر است و شبِ تیرهٔ اعماق چراغان کردن.
-(باید این معجزه باور کردن)-
و نترسنده سر از خاک برآوردن.
زین فرومیر ستارهی ْسحری
ای بهار دگر، ای بذر بلوغ، ای فرمند
بر تو بشکوهِ برآیند سلام،
ای بلورینه سپیدهدم بیدار و بلند!
لیک،
همه آفاق پر از تاریکی ست؛
روشنان باز گمند.
نفسِ حق داری، خواهند آمد، خسته مشو
دلکم! باز بینداز کمند.
اینچنین گوید در گوشِ دلت پاک سروش:
«رفته ها را مخراش،
خیره با خسته دلِ خود مخروش
آید از باغ جوان بوی گل زردشتی، مزدشتی
بذر بیداری و هوش
-(ای امید همه نومید مشو)-
باز بپراکن و ستوار بکوش»
#مهدی_اخوان_ثالث
بر سبوهای سلامت
سبزناهای زمستان چه گرفت!
اینک از آن دلکِ پرتپش و دلهره، آن بذرِ شرر
کوه تا کوه، افق تا به افق، مرز به مرز،
جنگل شعلهٔ سبز.
برتر از ابر و فرابرده سر از خاکستر.
این همان معجزهٔ معجزه هاست
جاودان جادوی روییدن و از خاک درآوردن سر.
ای دل ای دیدهٔ بیباور
ریبپروردهٔ شکْآور،
ای دروغ دغلان دیده
ای ترازونگه، ای عدلترین داور،
این دگر شعبده و رقص عروسک نیست.
هان، ببین و بشناس،
بازیِ باد و مترسک نیست.
این بلوغ است، جوانهست که میروید.
و سلامی که شکفتن به جهان گوید.
رازِ بذر است و شبِ تیرهٔ اعماق چراغان کردن.
-(باید این معجزه باور کردن)-
و نترسنده سر از خاک برآوردن.
زین فرومیر ستارهی ْسحری
ای بهار دگر، ای بذر بلوغ، ای فرمند
بر تو بشکوهِ برآیند سلام،
ای بلورینه سپیدهدم بیدار و بلند!
لیک،
همه آفاق پر از تاریکی ست؛
روشنان باز گمند.
نفسِ حق داری، خواهند آمد، خسته مشو
دلکم! باز بینداز کمند.
اینچنین گوید در گوشِ دلت پاک سروش:
«رفته ها را مخراش،
خیره با خسته دلِ خود مخروش
آید از باغ جوان بوی گل زردشتی، مزدشتی
بذر بیداری و هوش
-(ای امید همه نومید مشو)-
باز بپراکن و ستوار بکوش»
#مهدی_اخوان_ثالث
... چه بهاری، چه شگفت!
بر سبوهای سلامت
سبزناهای زمستان چه گرفت!
اینک از آن دلکِ پرتپش و دلهره، آن بذرِ شرر
کوه تا کوه، افق تا به افق، مرز به مرز،
جنگل شعلهٔ سبز.
برتر از ابر و فرابرده سر از خاکستر.
این همان معجزهٔ معجزه هاست
جاودان جادوی روییدن و از خاک درآوردن سر.
ای دل ای دیدهٔ بیباور
ریبپروردهٔ شکْآور،
ای دروغ دغلان دیده
ای ترازونگه، ای عدلترین داور،
این دگر شعبده و رقص عروسک نیست.
هان، ببین و بشناس،
بازیِ باد و مترسک نیست.
این بلوغ است، جوانهست که میروید.
و سلامی که شکفتن به جهان گوید.
رازِ بذر است و شبِ تیرهٔ اعماق چراغان کردن.
-(باید این معجزه باور کردن)-
و نترسنده سر از خاک برآوردن.
زین فرومیر ستارهی ْسحری
ای بهار دگر، ای بذر بلوغ، ای فرمند
بر تو بشکوهِ برآیند سلام،
ای بلورینه سپیدهدم بیدار و بلند!
لیک،
همه آفاق پر از تاریکی ست؛
روشنان باز گمند.
نفسِ حق داری، خواهند آمد، خسته مشو
دلکم! باز بینداز کمند.
اینچنین گوید در گوشِ دلت پاک سروش:
«رفته ها را مخراش،
خیره با خسته دلِ خود مخروش
آید از باغ جوان بوی گل زردشتی، مزدشتی
بذر بیداری و هوش
-(ای امید همه نومید مشو)-
باز بپراکن و ستوار بکوش»
#مهدی_اخوان_ثالث
بر سبوهای سلامت
سبزناهای زمستان چه گرفت!
اینک از آن دلکِ پرتپش و دلهره، آن بذرِ شرر
کوه تا کوه، افق تا به افق، مرز به مرز،
جنگل شعلهٔ سبز.
برتر از ابر و فرابرده سر از خاکستر.
این همان معجزهٔ معجزه هاست
جاودان جادوی روییدن و از خاک درآوردن سر.
ای دل ای دیدهٔ بیباور
ریبپروردهٔ شکْآور،
ای دروغ دغلان دیده
ای ترازونگه، ای عدلترین داور،
این دگر شعبده و رقص عروسک نیست.
هان، ببین و بشناس،
بازیِ باد و مترسک نیست.
این بلوغ است، جوانهست که میروید.
و سلامی که شکفتن به جهان گوید.
رازِ بذر است و شبِ تیرهٔ اعماق چراغان کردن.
-(باید این معجزه باور کردن)-
و نترسنده سر از خاک برآوردن.
زین فرومیر ستارهی ْسحری
ای بهار دگر، ای بذر بلوغ، ای فرمند
بر تو بشکوهِ برآیند سلام،
ای بلورینه سپیدهدم بیدار و بلند!
لیک،
همه آفاق پر از تاریکی ست؛
روشنان باز گمند.
نفسِ حق داری، خواهند آمد، خسته مشو
دلکم! باز بینداز کمند.
اینچنین گوید در گوشِ دلت پاک سروش:
«رفته ها را مخراش،
خیره با خسته دلِ خود مخروش
آید از باغ جوان بوی گل زردشتی، مزدشتی
بذر بیداری و هوش
-(ای امید همه نومید مشو)-
باز بپراکن و ستوار بکوش»
#مهدی_اخوان_ثالث
شب افتاده ست
و در تالاب ِ من
دیرى ست
كه در خوابند آن نیلوفر آبی
و ماهی ها ،
پرستوها ٬
بیا امشب
كه بس تاریک و تنهایم ...
#مهدی_اخوان_ثالث
و در تالاب ِ من
دیرى ست
كه در خوابند آن نیلوفر آبی
و ماهی ها ،
پرستوها ٬
بیا امشب
كه بس تاریک و تنهایم ...
#مهدی_اخوان_ثالث
من ، یادِ تو را ،
سجده کنم ای صنم ، اکنون ،
برخیز و بیا ،
خود بتِ بتخانهٔ من باش ،
دانی که ،
شدم خانهخرابِ تو ، حبیبا ،
اکنون ،
دگر آبادیِ ویرانهٔ من باش ،
#مهدی_اخوان_ثالث
سجده کنم ای صنم ، اکنون ،
برخیز و بیا ،
خود بتِ بتخانهٔ من باش ،
دانی که ،
شدم خانهخرابِ تو ، حبیبا ،
اکنون ،
دگر آبادیِ ویرانهٔ من باش ،
#مهدی_اخوان_ثالث
خوش آمد از صبا اینم پگاهی
که خوش میخواند، سر بر خاک راهی
که دردا، آدمی را همتِ عشق
برفت از یاد و پاسِ حرمتِ عشق
تو قدرِ عشقِ خود بشناس بلبل
مگو با خار هم نازکتر از گل
که از گل گر نوازش ور ستیز است
برایِ مرغکِ عاشق عزیز است
#مهدی_اخوان_ثالث⚘
که خوش میخواند، سر بر خاک راهی
که دردا، آدمی را همتِ عشق
برفت از یاد و پاسِ حرمتِ عشق
تو قدرِ عشقِ خود بشناس بلبل
مگو با خار هم نازکتر از گل
که از گل گر نوازش ور ستیز است
برایِ مرغکِ عاشق عزیز است
#مهدی_اخوان_ثالث⚘