"هواخواه زنی بودم..."
هواخواه زنی بودم که معشوق را در سردابه ای تاریک انداخته بود، نان و آبش را می داد، از صبح تا شب لب پنجره می نشست و براش افسانه می گفت، و از صبح تا شب جاجیم و سرگیرا می بافت که نانی دربیاورد، دل به چیزی نمی داد و به کرده اش خوش بود تا اینکه سوی چشمهایش رفت، گوشت تنش ریخت و ذره ذره آب شد. اما هیچکس نمی دانست که کدامشان زودتر تمام کرده، قاتل کدام بوده و مقتول کدام؟ یکی بالای پنجره، یکی در سردابه پای پنجره، هر دو زندانی همدیگر، و هر دو مسلول و استخوانی و حسرتی...
📒 #سال_بلوا
👤 #عباس_معروفی
هواخواه زنی بودم که معشوق را در سردابه ای تاریک انداخته بود، نان و آبش را می داد، از صبح تا شب لب پنجره می نشست و براش افسانه می گفت، و از صبح تا شب جاجیم و سرگیرا می بافت که نانی دربیاورد، دل به چیزی نمی داد و به کرده اش خوش بود تا اینکه سوی چشمهایش رفت، گوشت تنش ریخت و ذره ذره آب شد. اما هیچکس نمی دانست که کدامشان زودتر تمام کرده، قاتل کدام بوده و مقتول کدام؟ یکی بالای پنجره، یکی در سردابه پای پنجره، هر دو زندانی همدیگر، و هر دو مسلول و استخوانی و حسرتی...
📒 #سال_بلوا
👤 #عباس_معروفی