معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.8K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
چو در مقامِ پذیرش، خوش است خاموشی

به بویِ واقعه، زینهار تا که نخروشی

چه می‌تنی؟ که همه شرحِ ماجرا این، است

دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی

دریغ از آن‌که به بیداریِ حقیقیِ ما،

امان نمی‌دهد این خواب‌هایِ خرگوشی

فراغ و عمر؟ نه! حاشا که رُخ دهد، حاشا!

میانِ جیوه و آب، اتّفاقِ هم‌جوشی

زمان که در رسد ای گُل! تو نیز خواهی رفت

چه حاجت است به پیش از زمان کفن پوشی؟

به خاک ریشه مکن، چون درخت- حتّی سرو-

نسیم باش که خوش باد، خانه بر دوشی
برایِ آن‌که جهان را به جِلوه برتابی

به ناگزیر همان مستی و فراموشی

همان فریبِ قدیمی: سَرابِ خوش‌باشی

همان مسکّنِ دیرینه! سُکرِ خوش‌نوشی

به ناگزیر همان خوش‌گوارِ رنگین: زن!

زِ طعمِ بوسه و مزمزّهٔ همآغوشی

برایِ آن‌که جهان را به جِلوه برتابی

به ناگزیر همان مستی و فراموشی

همان فریبِ قدیمی: سَرابِ خوش‌باشی

همان مسکّنِ دیرینه! سُکرِ خوش‌نوشی

به ناگزیر همان خوش‌گوارِ رنگین: زن!

زِ طعمِ بوسه و مزمزّهٔ همآغوشی

هدف چو رفتن از این‌جاست، هر دو یکسانند

سفر به شیوهٔ فرهادی و سیاوشی

مسافران همه از خاک، خیمه برچینند

که خوانده قافله خیّام را به چاووشی


#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۱۷
چرا صبحِ مرا، زندانیِ پیراهنت داری؟

تو که خورشید را، چون خونِ جاری در تنت داری

دو سار از چشم‌هایِ تو به یکدیگر نشان دادند

دو مُرغِ سینه سُرخی را که در پیراهنت داری

لبت را غُنچه کن، بُرده به سویَم با نفس‌هایت

همه گُل‌برگ‌هایی را که رویِ ناخُنت داری

نسیمم من. کمند انداز می‌آیم به سویت باز

اگر صد بار صد دیوار، گِردِ گُلشنت داری

اگر یک می‌دهی، صد می‌ستانی از من، این‌گونه است

اگر گلشن شنیدن، پاسُخِ گُل گفتنت داری

برایم با مُژه، پیراهن بختی بدوز، اکنون

تو که تارِ نخ از گیسویِ خود، در سوزنت داری

شبی صحرایی و سوزان، تمامم را بر افروزان

از آن تب‌ها که خود در طبعِ چون آویشنت داری

نه از من، تا به خاکستر، تو نیز از عشق می‌سوزی

اگر از آذرخشم، آتشی در خرمنت داری

همه دنیایِ من، عشق است و دُنیایِ عزیزم را

اگر ویران کُنی، خونِ مرا، بر گردنت داری


#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۱۸
دست‌هایت کو؟ که دلتنگم برایِ دست‌هایت

دست‌هایم را بگیر ای دوست! دلتنگم برایت

قسمتِ من باد، هر دردی که سهمی داری از آن

من به جایِ تو، الا، آه ای به جانِ من بلایت

هم‌دهان و هم‌نفس با من اگر باشی، نِیِ من!

خوش‌ترین آوازها را می‌کشم بیرون زِ نایت

خونِ سُرخِ ارغوانم، شیر شُد سروِ روانم!

تا تو را در بر نشانم، هم‌چنان سبز است، جایت

تا تو نگذاری قدم بر خاکِ ره، می‌گُسترانم

صفحه صفحه، شعرهای تازه‌ام را زیرِ پایت

ای کتابِ وسوسه! کو فرصتِ دل‌خواه و درخور

تا بخوانم خط به خط، از ابتدا، تا انتهایت

عشقِ من! با همان روزِ بهاری باش، امّا

آفتابی باد و بی‌رگبارِ بیتابی، هوایت

پای در راهِ توام با توشهٔ بیم و امیدم

تا کُجایم می‌کشاند این بیابان، در نهایت

جامهٔ پیوند؟ یا پیراهنِ هجران؟ خود ای جان!

من چه خواهم بافت با ابریشمِ خامِ صدایت؟

ای گیاهِ جادویی، آخر چه خواهم چید از تو

یک گُلِ سُرخ از دهانت؟ یا دو برگ از چشم‌هایت؟


#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۱۹
Koh Be Koh
Mohsen Chavoshi
🎼 کو به کو
#محسن_چاوشی
شعر: مولانا جلال الدین
تنظیم: شهاب اکبری
طرح : جلال حاجی زاده
#با_هم_بشنویم
سفر به خیر گلِ من! که می‌روی با باد

زِ دیده می‌روی، امّا نمی‌روی از یاد

کدام دشت و دمن؟ یا کدام باغ و چمن؟

کُجاست مقصدت ای گُل؟ کُجاست مقصدِ باد؟

مباد بیمِ خزانت، که هر کُجا گُذری

هزار باغ به شکرانهٔ تو خواهد زاد

خزانِ عُمرِ مرا داشت در نظر، دستی

که بر جبینِ تو نقشِ گُل و شکوفه نهاد

تمامِ خلوتِ خود را، اگر نباشی تو

به یادِ سُرخ‌ترین لحظهٔ تو خواهم داد

تو هم به یادِ من او را ببوس، اگر گُذرت

به مرغِ خستهِٔ تنها نشسته‌ای اُفتاد

غمِ « چه می‌شود؟» از دل بران، که هر دو عنان

سپرده‌ایم به تقدیر« هرچه بادا باد»

بیایم از پِیِ تو، گردباد اگر نبَرد

مرا به همرهِ خود، سویِ ناکُجا آباد.


#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲۲
کدام آغوشِ پُر مهری، پناهم می‌شود امشب؟

بر و دوشِ که آیا تکیه‌گاهم می‌شود امشب؟

در این برفِ خزانی یا زمستانی! که می‌بارد

کدامین چترِ گیسویی، پناهم می‌شود امشب؟

رسد تا رستمی از ره، منیژه‌وار، رویِ که

امیدِ زیستن، در قعرِ چاهم می‌شود امشب؟

نسوزد تا سمومِ وحشتِ پاییزش از ریشه

چه کس پرچینِ باغِ بی‌گناهم می‌شود امشب؟

تبِ خواهش، تنم را می‌گدازد، کو؟ کدام آغوش،

حریفِ تا سحرگاهِ گناهم می‌شود امشب؟

بخوانم تا کتابِ عشق را، در روشنی‌هایش

چه کس شمعِ شبستانِ سیاهم می‌شود امشب؟

شراب و شاهد و شیرینی، این است آن‌چه می‌خواهم

کُجا؟ پیشِ که این عشرت فراهم می‌شود امشب؟

«شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل»

چه چشمِ روشنی، فانوسِ راهم می‌شود امشب؟

#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲۶
خیالِ خامِ پلنگِ من، به سویِ ماه جهیدن بود

و ماه را زِ بلندایش، به رویِ خاک کشیدن بود

پلنگِ من دلِ مغرورم پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماهِ بلندِ من ورایِ دست رسیدن بود

گلِ شکفته! خدا حافظ؛ اگرچه لحظهٔ دیدارت

شروعِ وسوسه‌ای در من، به نامِ دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم، آری موازیانِ به ناچاری

که هر دو باورِمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گُلِ مُرده، دوباره زنده نشد، اما

بهار، در گُلِ شیپوری، مدام گرمِ دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کامِ من

فریبکارِ دغل پیشه، بهانه اش، نشنیدن بود

چه سرنوشتِ غم انگیزی! که کِرمِ کوچکِ ابریشم

تمامِ عُمر قفس می‌بافت، ولی به فکرِ پریدن بود.

#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲۷
زنی چنین که تویی، جُز تو هیچکس، زن نیست

و گر زن است، پسندیدهٔ دلِ من نیست

زنی چنین که تویی، ای که چون تو، هیچ زنی

به بی‌نیازی و بی‌زینتی مزیّن نیست

طراز و طرح و تراشش، نیایدم به نظر

اگر تلألؤ جانی چو تو در آن تن نیست

نه هر که خال و خطی داشت، دلبری داند

چو نقش پرده که درخوردِ دل نهادن نیست

گُلی است با تو به نامِ لب و دهن که چون او

یکی به سفرهِٔ گُل‌های سرخِ ارژن نیست

به طرفِ دامنِ حورِ بهشت، گو نرسد

اگر هر آینه دستِ منت، به گردن نیست

مرا به دوری خود می‌کُشیّ و می‌گذری

بدان خیال که خونِ منت به گردن نیست؟

نگاه دار دلم را، برایِ آن‌چه در اوست

که ساغرِ غمِ تو، درخورِ شکستن نیست

به خونِ خود، خطِ برهان نویسمت، این‌بار

اگر هر آینه، عشقِ منت مُبرهن نیست

چه جایِ خانهٔ بی‌خانمانی‌ام؟ بی تو،

چراغِ خانهٔ خورشید نیز، روشن نیست

طنینِ نامِ تو پیچیده‌است در غزلم

و گرنه شعرِ من، این‌گونه خود مُطنطن نیست.

#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲۸
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ارغوان

#با صدای:علیرضا قربانی

#شعر : هوشنگ ابتهاج
بگذار تا بگرییم
کانال آواز استاد شجریان
تصنیف "بگذار تا بگرییم"

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

 #سعدی

#با صدای محمدرضا_شجریان