اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت
دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت
درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت
دهانت جوجههایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت
بدین سان که من و تو از تفاهم عشق میسازیم
از این پس عشقورزی هم، قراری تازه خواهد یافت
من و تو عشق را گستردهتر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت
تو خوب مطلقی، من خوبها را با تو میسنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت
جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو
به چشم خستهام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۷
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت
دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت
درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت
دهانت جوجههایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت
بدین سان که من و تو از تفاهم عشق میسازیم
از این پس عشقورزی هم، قراری تازه خواهد یافت
من و تو عشق را گستردهتر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت
تو خوب مطلقی، من خوبها را با تو میسنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت
جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو
به چشم خستهام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۷
خوش آنکه سکّه خورشید را دوپاره کنی
سپس دو نیمه ی آن را، دو گوشواره کنی
خوش آنکه از سر شاخ فصول بر چینی،
بهار را وگل دامن بهاره کنی
تو مثل عشق لطیفی سزد که خوابت را،
ز شعر بستر و از نغمه گاهواره کنی
شبی، برابر آیینه، پاک عریان شو!
که بُهت خود، همه در چشم من، نظاره کنی
دو آفتاب و دو گل، از بلور، خواهدزد
اگر تو چاک گریبان ز شور پاره کنی
زند به راه تو طاق ازکمان رنگینش،
فلک، به گوشهٔ ابرو اگر اشاره کنی
کویر بودم و، بارانی از تو، باغم کرد
بهار میشوم ار بارشی دوباره کنی
بکن که از همه خوبان تو در خوری تنها،
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنی
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۷
سپس دو نیمه ی آن را، دو گوشواره کنی
خوش آنکه از سر شاخ فصول بر چینی،
بهار را وگل دامن بهاره کنی
تو مثل عشق لطیفی سزد که خوابت را،
ز شعر بستر و از نغمه گاهواره کنی
شبی، برابر آیینه، پاک عریان شو!
که بُهت خود، همه در چشم من، نظاره کنی
دو آفتاب و دو گل، از بلور، خواهدزد
اگر تو چاک گریبان ز شور پاره کنی
زند به راه تو طاق ازکمان رنگینش،
فلک، به گوشهٔ ابرو اگر اشاره کنی
کویر بودم و، بارانی از تو، باغم کرد
بهار میشوم ار بارشی دوباره کنی
بکن که از همه خوبان تو در خوری تنها،
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنی
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۷
چو در مقامِ پذیرش، خوش است خاموشی
به بویِ واقعه، زینهار تا که نخروشی
چه میتنی؟ که همه شرحِ ماجرا این، است
دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی
دریغ از آنکه به بیداریِ حقیقیِ ما،
امان نمیدهد این خوابهایِ خرگوشی
فراغ و عمر؟ نه! حاشا که رُخ دهد، حاشا!
میانِ جیوه و آب، اتّفاقِ همجوشی
زمان که در رسد ای گُل! تو نیز خواهی رفت
چه حاجت است به پیش از زمان کفن پوشی؟
به خاک ریشه مکن، چون درخت- حتّی سرو-
نسیم باش که خوش باد، خانه بر دوشی
برایِ آنکه جهان را به جِلوه برتابی
به ناگزیر همان مستی و فراموشی
همان فریبِ قدیمی: سَرابِ خوشباشی
همان مسکّنِ دیرینه! سُکرِ خوشنوشی
به ناگزیر همان خوشگوارِ رنگین: زن!
زِ طعمِ بوسه و مزمزّهٔ همآغوشی
برایِ آنکه جهان را به جِلوه برتابی
به ناگزیر همان مستی و فراموشی
همان فریبِ قدیمی: سَرابِ خوشباشی
همان مسکّنِ دیرینه! سُکرِ خوشنوشی
به ناگزیر همان خوشگوارِ رنگین: زن!
زِ طعمِ بوسه و مزمزّهٔ همآغوشی
هدف چو رفتن از اینجاست، هر دو یکسانند
سفر به شیوهٔ فرهادی و سیاوشی
مسافران همه از خاک، خیمه برچینند
که خوانده قافله خیّام را به چاووشی
#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۱۷
به بویِ واقعه، زینهار تا که نخروشی
چه میتنی؟ که همه شرحِ ماجرا این، است
دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی
دریغ از آنکه به بیداریِ حقیقیِ ما،
امان نمیدهد این خوابهایِ خرگوشی
فراغ و عمر؟ نه! حاشا که رُخ دهد، حاشا!
میانِ جیوه و آب، اتّفاقِ همجوشی
زمان که در رسد ای گُل! تو نیز خواهی رفت
چه حاجت است به پیش از زمان کفن پوشی؟
به خاک ریشه مکن، چون درخت- حتّی سرو-
نسیم باش که خوش باد، خانه بر دوشی
برایِ آنکه جهان را به جِلوه برتابی
به ناگزیر همان مستی و فراموشی
همان فریبِ قدیمی: سَرابِ خوشباشی
همان مسکّنِ دیرینه! سُکرِ خوشنوشی
به ناگزیر همان خوشگوارِ رنگین: زن!
زِ طعمِ بوسه و مزمزّهٔ همآغوشی
برایِ آنکه جهان را به جِلوه برتابی
به ناگزیر همان مستی و فراموشی
همان فریبِ قدیمی: سَرابِ خوشباشی
همان مسکّنِ دیرینه! سُکرِ خوشنوشی
به ناگزیر همان خوشگوارِ رنگین: زن!
زِ طعمِ بوسه و مزمزّهٔ همآغوشی
هدف چو رفتن از اینجاست، هر دو یکسانند
سفر به شیوهٔ فرهادی و سیاوشی
مسافران همه از خاک، خیمه برچینند
که خوانده قافله خیّام را به چاووشی
#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۱۷