معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.8K photos
12.7K videos
3.24K files
2.78K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
چرا صبحِ مرا، زندانیِ پیراهنت داری؟

تو که خورشید را، چون خونِ جاری در تنت داری

دو سار از چشم‌هایِ تو به یکدیگر نشان دادند

دو مُرغِ سینه سُرخی را که در پیراهنت داری

لبت را غُنچه کن، بُرده به سویَم با نفس‌هایت

همه گُل‌برگ‌هایی را که رویِ ناخُنت داری

نسیمم من. کمند انداز می‌آیم به سویت باز

اگر صد بار صد دیوار، گِردِ گُلشنت داری

اگر یک می‌دهی، صد می‌ستانی از من، این‌گونه است

اگر گلشن شنیدن، پاسُخِ گُل گفتنت داری

برایم با مُژه، پیراهن بختی بدوز، اکنون

تو که تارِ نخ از گیسویِ خود، در سوزنت داری

شبی صحرایی و سوزان، تمامم را بر افروزان

از آن تب‌ها که خود در طبعِ چون آویشنت داری

نه از من، تا به خاکستر، تو نیز از عشق می‌سوزی

اگر از آذرخشم، آتشی در خرمنت داری

همه دنیایِ من، عشق است و دُنیایِ عزیزم را

اگر ویران کُنی، خونِ مرا، بر گردنت داری

#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۸
دستی که بر صحیفه رقم زد، نشان من

آمیخت داستان تو، با داستان من

باد بهار کز سر زلف تو می‌وزید

با گل نوشت، نام ترا، بر خزان من

ای آفتاب من!که به لطف تو، بی‌نیاز

از ماه و از ستاره شده آسمان من

بگشای سینه تا بدمد چون دو قرص ماه

با هم، امید تازه و بخت جوان من



یعنی همه به جان تو بسته‌ست، جان من

کاری بکن که عمر فراقت به سر رسد

تا سر نیامده است در این غم، زمانِ من

یارای بی‌تو زیستنم نیست، بیش از این.

تاب غم تو بیشتر است، از توان من

گو باد شام آخرمن، شام وصل تو

ای بوسه ات شراب ودهان تو نان من

آه ای نسیم آمده از جلگه‌های شعر!

ای باعث شکفتگی واژگان من!

هنگامه می‌کند سخنم درحدیث عشق

واکرده تا کلید تو، قفل زبان من

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۸
چرا صبحِ مرا، زندانیِ پیراهنت داری؟

تو که خورشید را، چون خونِ جاری در تنت داری

دو سار از چشم‌هایِ تو به یکدیگر نشان دادند

دو مُرغِ سینه سُرخی را که در پیراهنت داری

لبت را غُنچه کن، بُرده به سویَم با نفس‌هایت

همه گُل‌برگ‌هایی را که رویِ ناخُنت داری

نسیمم من. کمند انداز می‌آیم به سویت باز

اگر صد بار صد دیوار، گِردِ گُلشنت داری

اگر یک می‌دهی، صد می‌ستانی از من، این‌گونه است

اگر گلشن شنیدن، پاسُخِ گُل گفتنت داری

برایم با مُژه، پیراهن بختی بدوز، اکنون

تو که تارِ نخ از گیسویِ خود، در سوزنت داری

شبی صحرایی و سوزان، تمامم را بر افروزان

از آن تب‌ها که خود در طبعِ چون آویشنت داری

نه از من، تا به خاکستر، تو نیز از عشق می‌سوزی

اگر از آذرخشم، آتشی در خرمنت داری

همه دنیایِ من، عشق است و دُنیایِ عزیزم را

اگر ویران کُنی، خونِ مرا، بر گردنت داری


#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۱۸