معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.3K photos
12.4K videos
3.22K files
2.77K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
نقل است که گفت:(ابراهیم ادهم)یک شب جبرئیل علیه السلام در خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد- و صحیفه ای در دست- سوال کردم و گفت که چه خواهی کرد؟گفت:نام دوستان حق می نویسم.گفتم:نام من نیز می نویسی؟

گفت: تو از ایشان نیستی؛گفتم:دوستدار دوستان حقم.ساعتی اندیشه کرد؛پس گفت:فرمان رسید که:اول نام ابراهیم ثبت کن- که در این راه امید از نومیدی پدید آید .
همچو ما کیست در جہان تشـــنہ
بحر خوردیم و همچنان تشـــنہ

عین آب حیات چشمہ ماست
چشمہ در چشم و ما بہ جان تشـــنہ

می رود آب چشـــم ما ،هرسو
ما بہ ،هرسو روان تشـــنہ

خوش کناری بر آب دیده ماست
ما فتاده درین میان تشـــنہ

،همہ عالم گرفتہ آبـــ زلال
حیف باشند تشنگان تشـــنہ

آب دریا و تشـــنہ مستسقی
می خورد آب ناتوان تشـــنہ

سخن سید است آب حیات
خضر وقت است و ما بہ آن تشـــنہ

حضرت شاه نعمت الله ولی
یک جایی از زندگی به خودت می‌آیی و می‌بینی وسط یک دنیا ایده و مشغله و هیاهوی ذهنی گیر افتاده‌ای و انرژی و توان و حوصله‌ای برای معاشرت‌ها و حرف‌ها و روزمرگی‌ها نداری و درست همانجاست که؛
یا به اوج می‌رسی، یا سقوط می‌کنی...

#نرگس_صرافیان_طوفان
.
‏در روزگار پیشین صیادی بود، هر روز برون آمدی و مرغان را بگرفتی و بکشتی. روزی سرمایی عظیم بود، به صحرا رفته بود و مرغان را بگرفته بود و پر و بال ایشان را می‌کند...از غایت سرما آب از چشم او می‌دوید. یکی از مرغان گفت: «بیچاره مردی حليم است و رحیم‌دل، بر ما می‌گرید.»‏دیگری گفت: «در گریه چشمش منگر، در فعل دستش نگر!»

#جوامع_الحکایات
⁠⁣مرا کاشته بودند !
کاشته بودند تا با خورشیدهای عجول
احاطه‌ام کنند ،
تو آمدی
و چنان نرم مرا چیدی !
که رفتار نسیم را ،
در دست تو حس کردم ...

#بیژن_الهی(زاد روز)
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

#حضرت_سعدی
به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد
که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد
چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق
چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق
چو خود عوری، چرا بخشی قبا را
چو رنجوری، چرا ریزی دوا را
کسی را قدرت بذل و کرم بود
که دیناریش در جای درم بود
بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش
بجان پرداز و با تن سرگران باش
تن خاکی به پیراهن نیرزد
وگر ارزد، بچشم من نیرزد
ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند این دیو، تا ایمان بماند
قبائی را که سر مغرور دارد
تن آن بهتر که از خود دور دارد
از آن فارغ ز رنج انقیادیم
که ما را هر چه بود، از دست دادیم
از آن معنی نشستم بر سر راه
که تا از ره شناسان باشم آگاه
مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامهٔ ممتاز دادند
گرفتیم آنچه داد اهریمن پست
بدین دست و در افکندیم از آندست
شنیدیم اعتذار نفس مدهوش
ازین گوش و برون کردیم از آن گوش
در تاریک حرص و آز بستیم
گشودند ار چه صد ره، باز بستیم
همه پستی ز دیو نفس زاید
همه تاریکی از ملک تن آید
چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است
چو من پروانه‌ام نور خدا را
کجا با خود کشم کفش و قبا را
کسانی کاین فروغ پاک دیدند
ازین تاریک جا دامن کشیدند
گرانباری ز بار حرص و آز است
وجود بی تکلف بی نیاز است
مکن فرمانبری اهریمنی را
منه در راه برقی خرمنی را
چه سود از جامهٔ آلوده‌ای چند
خیال بوده و نابوده‌ای چند
کلاه و جامه چون بسیار گردد
کله عجب و قبا پندار گردد
چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم
چو بی پرواست، در کارش چه کوشم
شکستیمش که جان مغزست و تن پوست
کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست
اگر هر روز، تن خواهد قبائی
نماند چهرهٔ جان را صفائی
اگر هر لحظه سر جوید کلاهی
زند طبع زبون هر لحظه راهی

بانو پروین اعتصامی
مهربانی ساده است
ساده‌تر از آنچه فکرش را بکنی...
کافی است به چشم‌هایت
بیاموزی که چشم "آیینه روح" است

کافی است به دلت یادآوری
کنی همیشه دل‌هایی هستند،
که درد امانشان را بریده
و احتیاج به همدلی دارند…

مهربانی ساده است
کافی است به گوش‌هایت یاد دهی
که می‌توانند سنگ صبور باشند....
منتظر اتفاقات خوب باش ، خبرها و رویدادهای غیر منتظره هیجان انگیزی که تو رو غرق شادی کنه .
منتظر هر چه باشی، همان رو تجربه خواهی کرد.

از همان لحظه ابتدای شروع روز ، که بالاترین سطح انرژی را داریم
جهت اتفافات طول روزت رو تعیین کن
با خودت تکرار کن:
من امروز عالی و موفقم.
من امروز بینهایت شاد و خوشحالم .
من امروز چندین قدم به خواسته هام میرسم.
من خالق زندگی خودم هستم .
من لایق یک زندگی عالی و بینظیرم
خداوندا سپاسگزارم🙏♥️
داشتن یه رفیق خوب چیزی بیشتر از خوب بودن یا عالی بودنه!
وقتی یکی باشه که بتونی خیلی راحت باهاش باشی و بدون ترس و دلهره حرفاتو بزنی ، یا وقتی از بین اره و نه یکی رو انتخاب میکنی، بهت دلگرمی میده چی میتونه از این بهتر باشه؟!
این که زندگیِ انسان ناگزیر نوعی خطاست، به اندازه‌ی کافی از این واقعیت معلوم می‌شود که انسان ترکیبی از نیاز هاست، که برآوردنِ آن ها دشوار است. بعلاوه، اگر نیاز ها برآورده هم شوند، همه‌ی آنچه عاید انسان می‌شود نوعی حالتِ بی دردی است که در آن فقط می‌توان خودش را در بی‌حوصلگی رها کند. این امر دلیل روشنی است بر اینکه هستی در ذات خود هیچ ارزشی ندارد.


#شوپنهاور
مرگ یک‌بار رخ نمی‌دهد
زیرا همه‌ی ما هر روز چندبار می‌میریم!
هر بار که با آرزوها
علایق و پیوند‌‌های خود،
وداع می‌کنیم، می‌میریم...!


#مارسل_پروست
کاش می دانستم زندگی کرده ام یا نه؛
زندگی می کنم یا نه؛
زندگی خواهم کرد یا نه؛
این همه چیز را ساده می کند...


#ساموئل_بکت
سینه‌‌ام مجمر و
عشق آتش و
دل چون عود است
این نفس نیست که برمی‌کشم از دل،
دود است


#یغمای_جندقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای روز برآ که ذره ها رقص کنند؛ آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند
جانها ز خوشی بی سروپا رقص کنند؛ در گوش تو گویم که کجا رقص کنند!

مولانا
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بی‌نوا ای دوست

حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست

#حضرت_سعدی
…بگذار که نزدیک ماه،یک تنفس چوپانی،
همیشه درد کُند،و من در هر شاهرگم،
عاشق باشم…

: #تراخم
#بیژن_الهی_شیرازی
توصیف "انسان کامل" از زبان مولانا:

کو یکی مرغی، ضعیفی بی گناه واندرون او، سلیمان با سپاه؟

کجاست آن پرنده ای که جسما" ناتوان است و مرتکب معاصی هم نمی شود؟ در کالبد ضعیف او، سلیمان  حقیقت با همۀ سپاهیانش جای گرفته است. [این بیت وصف انسان کامل است. "مرغ ضعیف" و در عین حال "بی گناه" تمثیل انسان کامل است. چراکه، بلحاظ جسمانی، ضعیف و ناچیز است و در چشم ظاهربینان حقیر می آید. اما، بلحاظ روحی، بسیار نیرومند و والامقام است. انسان کامل مرتکب گناه نمی شود و همیشه  مغلوب و مقهور تصرّفات الهی ست. به این ترتیب است که حقیقت با اقسام تجلّیاتش در دل او جای می    گیرد.]

چون بنالد زار، بی شُکر و گله
افتد اندر هفت گردون، غلغله

همین که آن پرندۀ به ظاهر حقیر و کوچک (انسان کامل) به ناله و نیایش پردازد، نه از روی سپاس و نه از روی شکایت، در هفت آسمان غلغله برپا می شود. [دعای انسان کامل، قاطع و مؤثر است. چراکه او به قضا (حکم الهی) رضا و تن درداده است. نه هنگام بلا گله می کند و نه همچون معامله گران، تنها هنگام خوشی و نعمت، شکر می کند. پس محرّک او در دعا، نه جلب منفعت است و نه دفع زیان، زیرا او عاشق نعمت دهنده است نه نعمت. برخلاف آنان که خدا را فقط برای جلب سود و دفع ضرر می خواهند (نگاه کنید به انواع و اقسام نذر و نیازها و سفره ها و ولیمه ها که برای حاجات دنیوی صورت می گیرند!!!)].

هر دَمَش صد نامه، صد پیک از خدا
یاربی زو، شصت لبّیک از خدا

دمادم از جانب خداوند برای او صد نامه و صد پیک می رسد. او یک "یا ربّی" می گوید و در عوض از جانب خداوند شصت بار "لبّیگ" به او می رسد.

صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان

کالبد جسمانی آن عاشق عارف، روی زمین خاکی ست، درحالی که روحش به عالم غیب متصل است. همان عالم غیبی که از وهم و گمان سالکان مبتدی، برتر و بالاتر است. [برخی ساده اندیشان تصور می کنند که  "لامکان" هم بالاخره برای خود مکانی ست. حال آنکه لامکان عبارتست از عالم الهی یا عالم غیب که برتر از مکان است. مولانا توضیح می دهد که: مقصود از لامکان اینست که خداوند برتر از هر مکان است و در عین حال هیچ مکانی هم از او خالی نیست.

بل مکان و لامکان، در حکم او
همچو در حکمِ بهشتی، چارجو

بلکه مکان و لامکان تحت فرمان او قرار دارد. همچنان که چهار رود جاری در بهشت کاملا" تحت تصرف و فرمان اولیاء الله قرار دارد. (چارجو = چهار جوی آب = چهار نحر جاری در بهشت که وصف آن در قسمتی از آیۀ 15 سورۀ محمد آمده است).

مثنوی، دفتر اول، قصه طوطی و بازرگان
منبع: شرح کامل مثنوی معنوی

استاد #کریم_زمانی
گنجشکی باعجله و تمام توان به آتش نزديک ميشد و برميگشت!
پرسيدند:چه ميکنی؟گفت:در اين نزديکی چشمه آبی هست
ومن نوک خود را پر از آب ميکنم وآن را روی آتش ميريزم.گفتند:
حجم آتش در مقايسه با آبی که تو مياوری بسيار زياد است
و اين آب فايده ای ندارد.گفت:
شايد نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند ميپرسد :
زماني که دوستت در آتش ميسوخت تو چه کردی؟
پاسخ ميدهم :
هر آنچه از من بر مي آمد ...انجام دادم ...
دل بسته ام از همه عالم به روی دوست
وز هر چه فارغیم، به جز گفتگوی دوست

ما را زمانه دل نفریبد به هیچ روی
الا به موی دل کش و روی نکوی دوست

باغ بهشت کاین همه وصفش کنند نیست
جز جلوه ای ز صحن مصفای کوی دوست

گل های باغ با همه شادابی و نشاط
خار آیدم بدیده نبینم چو روی دوست

یک موی یار خویش به عالم نمی دهم
ما بسته ایم رشته جان را به موی دوست

بر ما غم زمانه ز هر سو که رو کند
مائیم و روی دل به همه حال سوی دوست

ما جز رضای دوست تمنا نمی کنیم
چون آرزوی ماست همه آرزوی دوست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ایمان داشته باش که کمترین مهربانی ها از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمیشوند...

پس چگونه فراموش خواهی شد تو که پیشه ات مهربانی است؟

امروز مهربان باشیم