خدايا قطره ام را شورش دريا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمي گرداني از من راه اگر سيل ملامت را
کف خاک مرا پيشاني صحرا کرامت کن
جنون من به داغ ريزه انجم نمي سازد
مرا چون مهر يک داغ جهان آرا کرامت کن
دل ميناي مي را مي کند جام نگون خالي
دل پر خون چو دادي، چشم خونپالا کرامت کن
درين وحشت سرا تا کي اسير آب و گل باشم؟
مرا راهي به سوي عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختي چون کشتي ما را
لبي خشک از شکايت چون لب دريا کرامت کن
مرا هر روز چون خورشيد قرصي در کنار افکن
نمي گويم به من رزق مرا يکجا کرامت کن
ز سوداي محبت هيچ کس نقصان نمي بيند
دل و دستي مرا يارب درين سودا کرامت کن
نظر بينا چو شد خضرست هر گرد سبکسيري
من گم کرده ره را ديده بينا کرامت کن
دل خود مي خورد سيلاب چون جايي گره گردد
زبان شکوه ام را قوت انشا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزاني
مرا يک گل زمين از ساحت دلها کرامت کن
دو شاهد چون دو بال و پر بود شهباز معني را
زبان آتشين دادي، يد بيضا کرامت کن
بهار طبع صائب فکر جوش تازه اي دارد
نسيم گلستانش را دم عيسي کرامت کن
#جناب_صائب_تبریزی
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمي گرداني از من راه اگر سيل ملامت را
کف خاک مرا پيشاني صحرا کرامت کن
جنون من به داغ ريزه انجم نمي سازد
مرا چون مهر يک داغ جهان آرا کرامت کن
دل ميناي مي را مي کند جام نگون خالي
دل پر خون چو دادي، چشم خونپالا کرامت کن
درين وحشت سرا تا کي اسير آب و گل باشم؟
مرا راهي به سوي عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختي چون کشتي ما را
لبي خشک از شکايت چون لب دريا کرامت کن
مرا هر روز چون خورشيد قرصي در کنار افکن
نمي گويم به من رزق مرا يکجا کرامت کن
ز سوداي محبت هيچ کس نقصان نمي بيند
دل و دستي مرا يارب درين سودا کرامت کن
نظر بينا چو شد خضرست هر گرد سبکسيري
من گم کرده ره را ديده بينا کرامت کن
دل خود مي خورد سيلاب چون جايي گره گردد
زبان شکوه ام را قوت انشا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزاني
مرا يک گل زمين از ساحت دلها کرامت کن
دو شاهد چون دو بال و پر بود شهباز معني را
زبان آتشين دادي، يد بيضا کرامت کن
بهار طبع صائب فکر جوش تازه اي دارد
نسيم گلستانش را دم عيسي کرامت کن
#جناب_صائب_تبریزی
این خار غم که در دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است
این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است
پای شکسته سنگ ره ما نمیشود
شوق تو مومیایی پای شکسته است
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است
از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
بر سر گرفتهایم و سبکبار میرویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است
آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سایه گلبن نشسته است
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
تا خویش را به کوچه گوهر رساندهایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است
داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است
خون در دل پیاله خورشید میکند
سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟
برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد یتیمی که به گوهر نشسته است
تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است
#جناب_صائب_تبریزی
از خون گل خمار خود اول شکسته است
این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است
پای شکسته سنگ ره ما نمیشود
شوق تو مومیایی پای شکسته است
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است
از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
بر سر گرفتهایم و سبکبار میرویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است
آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سایه گلبن نشسته است
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
تا خویش را به کوچه گوهر رساندهایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است
داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است
خون در دل پیاله خورشید میکند
سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟
برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد یتیمی که به گوهر نشسته است
تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است
#جناب_صائب_تبریزی
به دامن میدود اشکم، گریبان میدرد هوشم
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم
ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
ز چشمش مستی دنبالهداری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد، نمیگیرند بر دوشم
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
#جناب_صائب_تبریزی
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم
ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
ز چشمش مستی دنبالهداری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد، نمیگیرند بر دوشم
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
#جناب_صائب_تبریزی
به دامن میدود اشکم، گریبان میدرد هوشم
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم
ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
ز چشمش مستی دنبالهداری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد، نمیگیرند بر دوشم
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
#جناب_صائب_تبریزی
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم
ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
ز چشمش مستی دنبالهداری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد، نمیگیرند بر دوشم
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
#جناب_صائب_تبریزی