معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
بیدارم نکنید

حتا اگر از این خواب
به آن خواب راهی باشد

من از هیولا بیشتر می‌هراسم تا از کابوس

حتّا این کابوسی که پُر است از رنجموره‌های گربه‌ای که دیسانتری دارد

و مدام از پستانِ رگ‌کردهٔ دخترکی می‌نوشد که قرار است

هزارو صد سال دیگر مرا برای بارِ پنجم بزاید

هرگز کسی از بیماری این‌همه بیزاری نکرده است که من از بیداری

انگار که در پشت پلک‌هایم کمین کرده باشد

چشم که باز می‌کنم می‌اُفتد رویِ گونه‌هایم

و پیش از آن‌که سرازیر شود و چون ماری به دورِ گردنم بپیچد

سهمگین و زهرآگین بوسه بر دهانم نهاده است

چه زمرّدهای درخشانی! سنگ می‌شوم

و می‌اُفتم به رویِ بال‌هایِ خودم

و چشم‌هایم از حدقه بیرون می‌زنند

و رویِ هوا معلّق می‌مانند

تا خیره شوند به دیوارها که

از چهار طرف به طرفِ هم راه می‌افتند

و آن‌قدر نمی ایستند تا صدای له شدن استخوان‌هایی را بشنوند

که وقتی دست‌ها و پاها و سر و سینهٔ من بوده‌اند

و حالا کسی دوغاب را برارد و ستون را پُر کند

پس از هزار سال یک زلزلهٔ دیگر

جنازه‌ای را به دامنِ تاریخ تُف خواهد کرد

که روزی شاعری بوده است که رباعی‌هایش لایِ چهار دیوار
تر و تازه خواهند ماند

#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی(گزیده شعرهای نیمایی)
#هیولا
با وقفه‌های طولانی

که بیمی را در زمان می‌وزاند

و تجربه‌های انسانی را در تردید می‌پیچد

این باد که زوزه کشان از فرازِ سرم می‌گذرد

کدام دنیایِ منجمد را

بر شانه‌های عریان اطلس آوار می‌کند؟

چه درّه‌ها،

چه درّه‌هایی میانِ من و دریا

و ابرهای نارنجی

شیار می‌بندند

دریا را در صدف صدا بزن

ای بادِ ناسازگار!


#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی
#این_باد
معرفی عارفان
دل گمراه من چه خواهد کرد با بهاری که می رسد از راه؟ ِیا نيازی که رنگ می گيرد در تن شاخه های خشک و سياه دل گمراه من چه خواهد کرد؟ با نسيمی که می تراود از آن بوی عشق کبوتر وحشی نفس عطرهای سرگردان لب من از ترانه می سوزد سينه ام عاشقانه می سوزد پوستم می شکافد…
کدام هستی را دل بسته‌ای؟

آن‌که در آفتاب می‌بالد؟

یا آن‌که در سایهٔ درونت می‌پوسد؟

گلویت را می‌دری

تا از آوازت رازی بسازی

و همچنان

هزار گهوارهٔ خالی را تکان بدهی

می‌دانم که عشق

گزارش نیست امّا تا نفهمم

در اختیارم نیستی

و تا در اختیارم نباشی

به تمامی دوستت نخواهم داشت

چیزی بگو

نخواه که خاموشی و فراموشی

قوافیِ مردهٔ شعرم باشند

#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی(گزیده شعرهای سپید)
#چیزی_بگو
طعمی به دهانِ خود، بدهکار نیستم

به چیدن مانده‌ام نه به چشیدن

فرسنگ‌ها دینی به من ندارند

به رفتن زنده‌ام نه به رسیدن

راهم ببر بی‌پروایِ آن‌که به سر در افتم

تیمارم کن با بند بندِ انگشتانِ گِره دارت تیمارم کن

تنها
دست‌هایِ تو که پیراهن دریدهٔ یوسف را در آبرویِ زُلیخا کُر داده‌اند

سمتِ خوابِ نوازش را می‌دانند.

#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی
#تنها_تو؟
گرد، آن‌چنان‌که گویی

نقطه به نقطه

با ماهِ تمام مماسش کرده‌ای

و گُر گرفته از آتشی که انگار

شعله به شعله از تنورِ دوزخ

اقتباسش کرده‌ای

چهره‌ات

حسابِ آفتابگردان‌های اعصار را

با آفتاب تسویه می‌کند

عجیب نیست، اگر خورشید

جغرافیایِ مشرقِ از مغرب

باز نشناسد

بی‌تابی‌ات فریبی است

یا عشوه‌ای که آفتابِ مسکین را

در جذبهٔ تماشات

به سرسام افکنده است


جهان

بی‌قرارِ تست.


#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی(گزیده شعرهای سپید)
#آفتاب
تو مثلِ ما نبودی

که عرقچینِ شاهزاده خانمت را با نصیحت تاخت بزنی

تماشایِ بویِ شورِ خون در رقصِ منتشِرِ گرگ‌ها

با حوصلهٔ چشم‌هایِ میشی‌ات نمی‌خواند

چطور می‌توانستی آواز بخوانی

وقتی صدایت را مدام برای فریاد زدن لازم داشتی؟

چه‌طور می‌توانستی دلت را به زنی بدهی
وقتی مدام سینه‌ات را برایِ گلوله‌ها کنار می‌گذاشتی؟

با این‌همه می‌دانستم که هنوز تهِ دل،

تصنیف‌های قدیمی را زمزمه می‌کنی

حتّا اگر کوچه‌های قدیمی

دیگر به باغ‌های سنجد نریزند.

چه زنجیرهٔ حیات عجیبی!

گروهی نگران گلبول‌ها

تو، نگران گل‌ها

و گُلوله‌ها، نگرانِ تو

آن‌ها که جوابِ آزمایشِ خونت را با دشنه‌ای در پشت دست به دست می‌کردند

هنوز از رازِ چشم‌هایت شعله‌ور نبودند

تا از هیچ چیزی بهتشان نبرد
چه کسی فکر می‌کرد،

تو را به درختی ببندند که خودت کاشته بودی و فرمانِ آخرین را، کسی بدهد که آتش در نگاهش یخ می‌بست

با این تقویمِ شناور که اوراقش

بی‌وقفه جا عوض می‌کنند،

آمدنت را چگونه به یاد بیاورم

که صبحِ گل کردنِ انگور بود؟

یا ظهرِ قُل زدن شراب؟

که وقتی با شتاب گفتم: بیایید

او آمد!

رویِ برف‌ها زمین خوردم؟

یا کنار اطلسی‌ها و شیپوری‌ها؟

و چون می‌رفتی چگونه پاییزی راهت انداخت که در دریایی از گلِ سرخ غرقت کرد؟

و چهار گل روی سینه‌ات آنقدر شاخ و برگ داد که عصایِ‌رهگذران هم سبز شد

و حالا از که بپرسم آن‌همه گُل را؟

و اگر آمده باشم

به سراغِ درختی که تو موهایت را به ریشه‌هایش بافتی و پیراهن سبزت را به تنش کردی و گفتی:

تو برو بالا من خوابم می‌آید

از که سؤالش کنم که در جوابم نگوید:

– چند ماشین خاک لازم دارید، آقا؟

و من در جوابش سکوت نکنم که:

خودتانید، آقا!

که به همین آسانی گلدان‌ها را

سنگ و سیمان کاشتید و حالا چرا برایِ چه؟

کور هم اگر باشم، می‌شناسمش

مردی که آجیدهٔ سفیدش فروتنانه غبار کوههٔ گچ را می‌آشوبد

همانست که در سحرگاهِ سفرت پنجهٔ چناری رویِ پوتین‌اش به خونِ تازهٔ تو چسبیده بود

نیازی نیست آتشی نشانم بدهند تا بدانم که تو در بیشهٔ خاک و خاکستر خوابی

و تا قیامتِ قیلوله‌ها به تعویق افتاده‌ای

که قلم‌ها، کندتر شوند و ته‌ماندهٔ رنگ‌ها از رویِ وصیّت نامه‌ها بپرد

… و تا دهان مادری در گرگ و میش بوسهٔ وداع به دنبالِ سینهٔ پسرش می‌گردد

دستی در تاریکی تفنگ‌ها را پُر خواهد کرد …

#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی(گزیده شعرهای سپید)
مشایعتی در کار نیست

درختانِ منجمد با بلورِ اشک‌ها

که همچون زمان در هزار چشمِ کهربایی متوقّف شده‌اند

بی لبخندی و تکان دادن دستی

تنها برایِ تشییعِ جنازه صف کشیده‌اند.

هماهنگی نور و صدا و فصل و ساعت

در آرایش صحنه‌ای که نوحه خوانی باد و کافور افشانی برف کاملش می‌کند

و قواره‌ای کفن از چلوارِ سفیدراه برای مرده‌ای که پیش از آفتاب از خواب برمی‌خیزد

تا از تشییعِ جنازهٔ خود باز نماند

تابوتی رویِ ریل‌ها و مسافری که سفر رابرادرِ زندگی و خواهرِ مرگ می‌داند

آة!

چه ایستگاه مه‌آلودی است

برویم!

#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی(گزیده شعرهای سپید)
#در_ایستگاه_مه_آلود