معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.2K photos
13K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
آب حیات منست خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست

#حضرت_سعدی
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزگار

کآن به نابینایی از راه اوفتاد
وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد

#حضرت_سعدی
نادان را به از خاموشی نیست وگر این مصلحت بدانستی، نادان نبودی.

چون نداری کمال ِ فضل آن به
که زبان در دهان نگه داری
آدمی را زبان فضیحه کند،
جوز ِ بی‌مغز را سبکساری
خری را ابلهی تعلیم می‌داد
بر او بر صرف کرده سعی ِ دایم
حکیمی گفتش ای نادان چه کوشی؟
در این سودا بترس از لوم ِ لایم
نیاموزد بهایم از تو گفتار
تو خاموشی بیاموز از بهایم
هر که تأمل نکند در جواب
بیشتر آید سخنش ناصواب
یا سخن آرای چو مردم به هوش
یا بنشین چون حیوانان خموش


#گلستان
#حضرت_سعدی
از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منور است
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نزلی محقر است
کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی کنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمر است
شب‌های بی توام شب گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است

گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است

زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است

#حضرت_سعدی
🕊🍂

به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی

وفای یار به دنیا و دین مده سعدی
دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی


#حضرت_سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی

ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی

شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب
مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی

ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی

گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی

حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی

این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی

#حضرت سعدی
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را

#حضرت_سعدی
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را

#حضرت_سعدی
این بوی روح پرور از آن خوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است
ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منور است
این قاصد از کدام زمین است مشک بوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست

بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است
بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار
روزی که بی تو می‌گذرد روز محشر است

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است

در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است

آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمر است


#حضرت_سعدی
عیب یاران و دوستان هنر است
سخن دشمنان نه معتبر است
مُهر مِهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش بر حجر است

چه توان گفت در لطافت دوست
هر چه گویم از آن لطیف‌تر است
آن که منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمر است

هر کسی گو به حال خود باشید
ای برادر که حال ما دگر است
تو که در خواب بوده‌ای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحر است

آدمی را که جان معنی نیست
در حقیقت درخت بی‌ثمر است
ما پراکندگان مجموعیم
یار ما غایب است و در نظر است

برگ تر خشک می‌شود به زمان
برگ چشمان ما همیشه تر است
جان شیرین فدای صحبت یار
شرم دارم که نیک مختصر است

این قدر دون قدر اوست ولیک
حد امکان ما همین قدر است
پرده بر خود نمی‌توان پوشید
ای برادر که عشق پرده در است

سعدی از بارگاه قربت دوست
تا خبر یافته‌ست بی‌خبر است
ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع
تا خداوندگار را چه سر است

#حضرت_سعدی