این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بوَد
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت
#صائب_تبریزی
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بوَد
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت
#صائب_تبریزی
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات
ای فدای چشم مخمور تو خواب عاشقان
وی بلاگردان زلفت پیچ و تاب عاشقان
گر به بیداری غرور حسن مانع می شود
می توان دلهای شب آمد به خواب عاشقان
پیش ازان دست گل شبنم فرو ریزد به خاک
سر برآر از جیب صبح ای آفتاب عاشقان
شست خورشید قیامت دامن از خون شفق
همچنان خونابه می ریزد کباب عاشقان
گردن ما در کمند پیچ و تاب عقل نیست
زلف معشوقان بود مالک رقاب عاشقان
حسن لیلی در رخ مجنون تماشاکردنی است
مگذر از سیر رخ چون ماهتاب عاشقان
از حجاب غنچه بلبل سر به زیر پر کشید
نیست کم از شرم معشوقان حجاب عاشقان
سبحه ریگ روان سررشته را گم کرده است
از شمار درد و داغ بی حساب عاشقان
اعتمادی نیست بر جمعیت برگ خزان
زود می پاشد ز یکدیگر کتاب عاشقان
تیغ یار از خون ما زنجیر جوهر پاره کرد
نشأه دیوانه ای دارد شراب عاشقان
گر هوای سیر گردون هست در خاطر ترا
همتی صائب طلب کن از جناب عاشقان
#صائب_تبریزی
ای فدای چشم مخمور تو خواب عاشقان
وی بلاگردان زلفت پیچ و تاب عاشقان
گر به بیداری غرور حسن مانع می شود
می توان دلهای شب آمد به خواب عاشقان
پیش ازان دست گل شبنم فرو ریزد به خاک
سر برآر از جیب صبح ای آفتاب عاشقان
شست خورشید قیامت دامن از خون شفق
همچنان خونابه می ریزد کباب عاشقان
گردن ما در کمند پیچ و تاب عقل نیست
زلف معشوقان بود مالک رقاب عاشقان
حسن لیلی در رخ مجنون تماشاکردنی است
مگذر از سیر رخ چون ماهتاب عاشقان
از حجاب غنچه بلبل سر به زیر پر کشید
نیست کم از شرم معشوقان حجاب عاشقان
سبحه ریگ روان سررشته را گم کرده است
از شمار درد و داغ بی حساب عاشقان
اعتمادی نیست بر جمعیت برگ خزان
زود می پاشد ز یکدیگر کتاب عاشقان
تیغ یار از خون ما زنجیر جوهر پاره کرد
نشأه دیوانه ای دارد شراب عاشقان
گر هوای سیر گردون هست در خاطر ترا
همتی صائب طلب کن از جناب عاشقان
#صائب_تبریزی
صائب تبریزی » دیوان اشعار » گزیدهٔ غزلیات
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بیاندیشهٔ فردا خوش است
هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است
#صائب_تبریزی
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بیاندیشهٔ فردا خوش است
هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است
#صائب_تبریزی
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات
به هر طوفانی از جا در نیاید لنگر عاشق
شمارد داغ، خورشید قیامت را سر عاشق
ز داغ بیقراری چون پلنگ از خواب برخیزد
ز غفلت شیر اگرپهلو نهد بر بستر عاشق
که را زهره است راز عشق را در دل نگه دارد؟
صدف را سینه چاک آرد به ساحل گوهر عاشق
به اوج لامکان پرواز کردن از که می آید؟
نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق
به داغ تازه ای هر لحظه می سوزد دل گرمم
برآتش هست عودی روز و شب در مجمر
سر مجنون به زانو می نهد لیلی، نمی داند
که کوه طور خاکستر شود زیر سر عاشق
مرا چون سوختی بگذار بر گرد سرت گردم
که می گردد حصار عافیت خاکستر عاشق
فلکها سیر شد از سیرو دور خویشتن صائب
همان رقص پریشانی کند خاکستر عاشق
#صائب_تبریزی
به هر طوفانی از جا در نیاید لنگر عاشق
شمارد داغ، خورشید قیامت را سر عاشق
ز داغ بیقراری چون پلنگ از خواب برخیزد
ز غفلت شیر اگرپهلو نهد بر بستر عاشق
که را زهره است راز عشق را در دل نگه دارد؟
صدف را سینه چاک آرد به ساحل گوهر عاشق
به اوج لامکان پرواز کردن از که می آید؟
نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق
به داغ تازه ای هر لحظه می سوزد دل گرمم
برآتش هست عودی روز و شب در مجمر
سر مجنون به زانو می نهد لیلی، نمی داند
که کوه طور خاکستر شود زیر سر عاشق
مرا چون سوختی بگذار بر گرد سرت گردم
که می گردد حصار عافیت خاکستر عاشق
فلکها سیر شد از سیرو دور خویشتن صائب
همان رقص پریشانی کند خاکستر عاشق
#صائب_تبریزی
ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن
حشـر خـواب آلـودگان از نـعـره ی مستانه کن
می رود فیض صبوح از دست، تا دم می زنی
پـیـش این دریـای رحمت، دست را پیمانه کن
#صائب_تبریزی
حشـر خـواب آلـودگان از نـعـره ی مستانه کن
می رود فیض صبوح از دست، تا دم می زنی
پـیـش این دریـای رحمت، دست را پیمانه کن
#صائب_تبریزی
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بوَد
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت
#صائب_تبریزی
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بوَد
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت
#صائب_تبریزی