دست هایت به گوارایی انگور و سرود
چه لطیف است و بزرگ:
به دو دستان تو عاشق بودن
و چه زیباست گذر کردن از کوچه ی لطف.
غم من از غم شب های سیاه ست
که نمی رویاند
به دو دستان نحیفم ایمان
و تو دستانت سرشارترین ایمان هاست
چه گواراست به دستان پر ایمان تو عاشق بودن.
عسل از چشم تو شیرین تر نیست
و سپاسی ست به نور:
به دو چشمان تو عاشق بودن
و چه زیباست گذر کردن از کوچه ی صبح
شب دگر نیست تهی از مهتاب
و دل من دگر از تاریکی،
به هراس اندر نیست.
آب و آئینه به زیبایی لبخند تو نیست
چه لطیف است و اصیل:
به دو لب های تو، عاشق بودن
و سفر کردن در کوچه ی نور
تا افق های سرود
تا افق های شراب
و در آئینه و آب
با تو پیوستن و از خویش گذر کردن
و در آئینه و آب
از تو باز آمدن و با تو یکی گشتن
و زخمخانه ی لب های تو نوشیدن
و به خود برگشتن.
دلم از گریه پراست
و تو لب هات سرودی جاوید
و به زیبایی این آیه سرودی نیست:
که جهانی لطف است
به سراپای تو عاشق بودن.
#منصور_اوجی
چه لطیف است و بزرگ:
به دو دستان تو عاشق بودن
و چه زیباست گذر کردن از کوچه ی لطف.
غم من از غم شب های سیاه ست
که نمی رویاند
به دو دستان نحیفم ایمان
و تو دستانت سرشارترین ایمان هاست
چه گواراست به دستان پر ایمان تو عاشق بودن.
عسل از چشم تو شیرین تر نیست
و سپاسی ست به نور:
به دو چشمان تو عاشق بودن
و چه زیباست گذر کردن از کوچه ی صبح
شب دگر نیست تهی از مهتاب
و دل من دگر از تاریکی،
به هراس اندر نیست.
آب و آئینه به زیبایی لبخند تو نیست
چه لطیف است و اصیل:
به دو لب های تو، عاشق بودن
و سفر کردن در کوچه ی نور
تا افق های سرود
تا افق های شراب
و در آئینه و آب
با تو پیوستن و از خویش گذر کردن
و در آئینه و آب
از تو باز آمدن و با تو یکی گشتن
و زخمخانه ی لب های تو نوشیدن
و به خود برگشتن.
دلم از گریه پراست
و تو لب هات سرودی جاوید
و به زیبایی این آیه سرودی نیست:
که جهانی لطف است
به سراپای تو عاشق بودن.
#منصور_اوجی
گفتم بهار کو؟
تابوتی در غروب نشانم داد
بر شانه های مردان
در شیون زنان
با لاله ای که سرخ و سراسیمه رسته بود
از لای درز آن.
#منصور_اوجی
تابوتی در غروب نشانم داد
بر شانه های مردان
در شیون زنان
با لاله ای که سرخ و سراسیمه رسته بود
از لای درز آن.
#منصور_اوجی
من از بهار،
من از بهار نمیآیم
و تو
سکوت صبحدمات را چه کس شکسته که بیدی
درون دست تو میلرزد؟
و من به یاد که افتادهام
که از بهار
نمیآیم؟
شراع هفت گل سرخ در سپیده طلوع کرد
و قلب مرد بناگاهِ باغِ باغهای جهان شد
تو بساط زمستان
غریو را نشنیدی!
چه فاصله است مسافت
میان لحظهی میلاد و
دیده بستن و
مردن؟
چه فاصله است بر این خاک؟
#منصور_اوجی
(۹ آذر ۱۳۱۶ – ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰) شاعر معاصر ایرانی
من از بهار نمیآیم
و تو
سکوت صبحدمات را چه کس شکسته که بیدی
درون دست تو میلرزد؟
و من به یاد که افتادهام
که از بهار
نمیآیم؟
شراع هفت گل سرخ در سپیده طلوع کرد
و قلب مرد بناگاهِ باغِ باغهای جهان شد
تو بساط زمستان
غریو را نشنیدی!
چه فاصله است مسافت
میان لحظهی میلاد و
دیده بستن و
مردن؟
چه فاصله است بر این خاک؟
#منصور_اوجی
(۹ آذر ۱۳۱۶ – ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰) شاعر معاصر ایرانی
#تسلیت
از شیب شب به صبح برآمد
خاموش ماند و با دل خونین
لبخند شد قصیدهی اردیبهشت را
در قاب قوس ماه
شیراز من!
اردیبهشتِ چشم به راه!
یاقوت سرخ سرخ ببار این بار
بر کوه و دشت نیل بپوشان
توفان بیا!
ببار و بباران
بر کُنج دنجِ مرگ
برسروها، صنوبرها
و سوسن و قناری
که بالهای سوختهی لبخند
بر اوج دار، سرو بلند بهارهاست
منصور ما
منصور ماه
منصور اوجهای تماشا
منصور ابر و هقهق و دیدار
در چارسوق یاد
امروز سوگوارِ بهارم...
#شاهرخ_تندرو_صالح
▪️در رثای #منصور_اوجی
از شیب شب به صبح برآمد
خاموش ماند و با دل خونین
لبخند شد قصیدهی اردیبهشت را
در قاب قوس ماه
شیراز من!
اردیبهشتِ چشم به راه!
یاقوت سرخ سرخ ببار این بار
بر کوه و دشت نیل بپوشان
توفان بیا!
ببار و بباران
بر کُنج دنجِ مرگ
برسروها، صنوبرها
و سوسن و قناری
که بالهای سوختهی لبخند
بر اوج دار، سرو بلند بهارهاست
منصور ما
منصور ماه
منصور اوجهای تماشا
منصور ابر و هقهق و دیدار
در چارسوق یاد
امروز سوگوارِ بهارم...
#شاهرخ_تندرو_صالح
▪️در رثای #منصور_اوجی
ترسم از مرگ این نیست
که مرا میبرد از خاطرهها.
ترسم این است که میگیرد از من
آسمان را
و درختانُ و گلُ و باغچه را.
آب را، آینه را
و نمک را
و تو را.
ترسم از مرگ این است
همهی دلهرهام.
#منصور_اوجی
که مرا میبرد از خاطرهها.
ترسم این است که میگیرد از من
آسمان را
و درختانُ و گلُ و باغچه را.
آب را، آینه را
و نمک را
و تو را.
ترسم از مرگ این است
همهی دلهرهام.
#منصور_اوجی
سهره ای پرید
سهره ای نشست
در درونم این چراغ از کجاست؟
درشبی چنین که ظلمت از هزار سو گشوده دست
خاک را به روشنی کشانده ام
خاک و باد و ماه را
آب چاه را
عکس کیست در درون آب ؟
عکس کیست این ؟
"ماهیان به پیشواز ماه می روند
و شاعران به شاعری ..."
این خراب را که چفت و بست زد ؟
این شکسته را که بست ؟
عشق ، عشق ، عشق!!
خاک را به روشنی کشانده ام
در درونم این چراغ از کجاست ؟
خوش به موقع آمدی بیا
لادنی که در بهار بشکفد گل است
سهره ای پرید ...
سهره ای نشست ...
زنده یاد #منصور_اوجی
#روحش_شاد
سهره ای نشست
در درونم این چراغ از کجاست؟
درشبی چنین که ظلمت از هزار سو گشوده دست
خاک را به روشنی کشانده ام
خاک و باد و ماه را
آب چاه را
عکس کیست در درون آب ؟
عکس کیست این ؟
"ماهیان به پیشواز ماه می روند
و شاعران به شاعری ..."
این خراب را که چفت و بست زد ؟
این شکسته را که بست ؟
عشق ، عشق ، عشق!!
خاک را به روشنی کشانده ام
در درونم این چراغ از کجاست ؟
خوش به موقع آمدی بیا
لادنی که در بهار بشکفد گل است
سهره ای پرید ...
سهره ای نشست ...
زنده یاد #منصور_اوجی
#روحش_شاد
روی دیوار غروب
جای پایی ست زصدها تعجیل
پشت این جاده ی کور
وای وایی ست زصدها فریاد
و در این شهر سراب
اسکلت ها همگی سنگ صبور.
لیکن این مرد سترگ
شب همه شب به خودش می پیچد
وز یکی درد بزرگ می زند سر به ستون تردید:
- هست آیا
یا نیست؟
روی دیوار غروب
جای پایی ست زصدها تعجیل.
#منصور_اوجی
جای پایی ست زصدها تعجیل
پشت این جاده ی کور
وای وایی ست زصدها فریاد
و در این شهر سراب
اسکلت ها همگی سنگ صبور.
لیکن این مرد سترگ
شب همه شب به خودش می پیچد
وز یکی درد بزرگ می زند سر به ستون تردید:
- هست آیا
یا نیست؟
روی دیوار غروب
جای پایی ست زصدها تعجیل.
#منصور_اوجی
#منصور_اوجی
(۹ آذر ۱۳۱۶ – ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰)
شاعر باید اثر انگشت و امضا داشته باشد و شاعران امروز به دلیل نداشتن این ویژگی، همه شبیه به هم شدهاند. در هشتاد سال عمرم سعی کردم خودم و زندگیام را بنویسم و هیچ وقت دوست نداشتم شبیه کسی باشم ...
(۹ آذر ۱۳۱۶ – ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰)
شاعر باید اثر انگشت و امضا داشته باشد و شاعران امروز به دلیل نداشتن این ویژگی، همه شبیه به هم شدهاند. در هشتاد سال عمرم سعی کردم خودم و زندگیام را بنویسم و هیچ وقت دوست نداشتم شبیه کسی باشم ...
بهار
گفتم بهار کو؟
تابوتی در غروب نشانم داد
بر شانههای مردان
در شیون زنان
یا لالهای که سرخ و سراسیمه رسته بود
از لای درز آن
#منصور_اوجی
#سالمرگ
گفتم بهار کو؟
تابوتی در غروب نشانم داد
بر شانههای مردان
در شیون زنان
یا لالهای که سرخ و سراسیمه رسته بود
از لای درز آن
#منصور_اوجی
#سالمرگ
من از بهار،
من از بهار نمیآیم
و تو
سکوت صبحدمات را چه کس شکسته که بیدی
درون دست تو میلرزد؟
و من به یاد که افتادهام
که از بهار
نمیآیم؟
شراع هفت گل سرخ در سپیده طلوع کرد
و قلب مرد بناگاهِ باغِ باغهای جهان شد
تو بساط زمستان
غریو را نشنیدی!
چه فاصله است مسافت
میان لحظهی میلاد و
دیده بستن و
مردن؟
چه فاصله است بر این خاک؟
#منصور_اوجی
منصور اوجی (۹ آذر ۱۳۱۶ – ۱۸اردیبهشت ۱۴۰۰) شاعر معاصر ایرانی بود. از وطن: ۱۶۱ شعر در ستایش شیراز، باغ و جهان مردگان، حیرانیها، حرفی برای گفتن، دفتر گمشده، باغ شب، خواب درخت و تنهایی زمین، شهر خسته، این سوسن است که میخواند، مرغ سحر، صدای همیشه، شعرهایی به کوتاهی عمر، حالی است مرا، دفتر میوهها، کتاب کلمات، دفتر شاعری و کوتاه مثل آه از جمله مجموعه اشعار منتشر شده اوجی است وی دارای نشان درجه یک هنری در حوزه ادبیات بود
من از بهار نمیآیم
و تو
سکوت صبحدمات را چه کس شکسته که بیدی
درون دست تو میلرزد؟
و من به یاد که افتادهام
که از بهار
نمیآیم؟
شراع هفت گل سرخ در سپیده طلوع کرد
و قلب مرد بناگاهِ باغِ باغهای جهان شد
تو بساط زمستان
غریو را نشنیدی!
چه فاصله است مسافت
میان لحظهی میلاد و
دیده بستن و
مردن؟
چه فاصله است بر این خاک؟
#منصور_اوجی
منصور اوجی (۹ آذر ۱۳۱۶ – ۱۸اردیبهشت ۱۴۰۰) شاعر معاصر ایرانی بود. از وطن: ۱۶۱ شعر در ستایش شیراز، باغ و جهان مردگان، حیرانیها، حرفی برای گفتن، دفتر گمشده، باغ شب، خواب درخت و تنهایی زمین، شهر خسته، این سوسن است که میخواند، مرغ سحر، صدای همیشه، شعرهایی به کوتاهی عمر، حالی است مرا، دفتر میوهها، کتاب کلمات، دفتر شاعری و کوتاه مثل آه از جمله مجموعه اشعار منتشر شده اوجی است وی دارای نشان درجه یک هنری در حوزه ادبیات بود