اگر غفلت نهان در سنگِ خارا می کند ما را
جوانمردست درد عشق، پیدا می کند ما را
ز چشم بد خدا آن چشم میگون را نگه دارد
که در هر گردشی مستِ تماشا می کند ما را
همین عشقی که روز ما ازو شب شد، اگر خواهد
به داغی آفتاب عالـم آرا می کند ما را
#صائب_تبريزی
نکـشـیـدیـم شٖـرابـی بـه رخ تـازه صبح
سینه ای چـاک نکردیـم بـه انـدازه صبح
عـیـش امـروز عـلاج غـم فـردا نـکـنـد
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
#صائب_تبريزی
سینه ای چـاک نکردیـم بـه انـدازه صبح
عـیـش امـروز عـلاج غـم فـردا نـکـنـد
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
#صائب_تبريزی
عشق اول به دل سوخته آدم زد
مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد
در دل و جان ملک شور قیامت افتاد
زان نمک کز لب خود بر جگر آدم زد
تن خاکی که همان دید ز انسان ابلیس
مشت خاکی است که بر دیده نامحرم زد
من همان روز ز جمعیت دل شستم دست
که صبا دست در آن طره خم در خم زد
چون گل صبح به خون شست همان دم رخسار
به خوشی یک دو نفس هر که درین عالم زد
برد از دست و دل تاجوران گیرایی
پشت پایی که به دولت پسر ادهم زد
شادی برد نیرزد به حریف آزاری
بیش برد آن که درین دایره نقش کم زد
پای خم را مده از دست به افسون صلاح
که مرا راه خرابات زد و محکم زد
در شکنجه است ز شورابه دریا دایم
هر که چون دانه گوهر ز یتیمی دم زد
هر که قد ساخت دو تا پیش حق از بهر بهشت
بوسه بر دست سلیمان ز پی خاتم زد
معنی از دعوی گفتار قلم را لب بست
عیسی این مهر خموشی به لب مریم زد
گر چه جان بخش بود همچو مسیحا نفست
پیش آن آینه رخسار نباید دم زد
صائب از عشق چسان قامت خود راست کند؟
که فلک از ته این بار گران پس خم زد
#صائب_تبريزی
مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد
در دل و جان ملک شور قیامت افتاد
زان نمک کز لب خود بر جگر آدم زد
تن خاکی که همان دید ز انسان ابلیس
مشت خاکی است که بر دیده نامحرم زد
من همان روز ز جمعیت دل شستم دست
که صبا دست در آن طره خم در خم زد
چون گل صبح به خون شست همان دم رخسار
به خوشی یک دو نفس هر که درین عالم زد
برد از دست و دل تاجوران گیرایی
پشت پایی که به دولت پسر ادهم زد
شادی برد نیرزد به حریف آزاری
بیش برد آن که درین دایره نقش کم زد
پای خم را مده از دست به افسون صلاح
که مرا راه خرابات زد و محکم زد
در شکنجه است ز شورابه دریا دایم
هر که چون دانه گوهر ز یتیمی دم زد
هر که قد ساخت دو تا پیش حق از بهر بهشت
بوسه بر دست سلیمان ز پی خاتم زد
معنی از دعوی گفتار قلم را لب بست
عیسی این مهر خموشی به لب مریم زد
گر چه جان بخش بود همچو مسیحا نفست
پیش آن آینه رخسار نباید دم زد
صائب از عشق چسان قامت خود راست کند؟
که فلک از ته این بار گران پس خم زد
#صائب_تبريزی
قماش چهره یار از بهار معلوم است
که روی کار، هم از پشت کار معلوم است
ز جسم خاکی ما شور عشق بتوان دید
نفس کشیدن بحر از کنار معلوم است
ز نبض موج توان یافت حال دریا را
غم من از مژه اشکبار معلوم است
ز تیغ وعده خلافی به خون نشاندن من
ز خاک رهگذر انتظار معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
زوال دولت ناپایدار معلوم است
اگر چه گریه فرو می خورد، ز روی صدف
طراوت گهر آبدار معلوم است
ز سایه تو سر من به آفتاب رسید
وگرنه قدر من خاکسار معلوم است
ز سادگی است درین خاکدان اقامت ما
وگرنه حاصل این شوره زار معلوم است
ز روزگار جوانی تمتعی بردار
سبک رکابی باد بهار معلوم است
برو طبیب، که جان دادن من از غم دوست
ز رنگ باختن غمگسار معلوم است
ز آه و ناله توان یافت سوز هر دل را
عیار شعله زدود و شرار معلوم است
برون میار دل روشن از بغل صائب
رواج آینه در زنگبار معلوم است
#صائب_تبريزی
که روی کار، هم از پشت کار معلوم است
ز جسم خاکی ما شور عشق بتوان دید
نفس کشیدن بحر از کنار معلوم است
ز نبض موج توان یافت حال دریا را
غم من از مژه اشکبار معلوم است
ز تیغ وعده خلافی به خون نشاندن من
ز خاک رهگذر انتظار معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
زوال دولت ناپایدار معلوم است
اگر چه گریه فرو می خورد، ز روی صدف
طراوت گهر آبدار معلوم است
ز سایه تو سر من به آفتاب رسید
وگرنه قدر من خاکسار معلوم است
ز سادگی است درین خاکدان اقامت ما
وگرنه حاصل این شوره زار معلوم است
ز روزگار جوانی تمتعی بردار
سبک رکابی باد بهار معلوم است
برو طبیب، که جان دادن من از غم دوست
ز رنگ باختن غمگسار معلوم است
ز آه و ناله توان یافت سوز هر دل را
عیار شعله زدود و شرار معلوم است
برون میار دل روشن از بغل صائب
رواج آینه در زنگبار معلوم است
#صائب_تبريزی
بی ساقی و شراب، غم از دل نمیرود
این درد را طبیب یکی و دوا یکی است
از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم
هر چند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است
صائب شکایت از ستم یار چون کند؟
هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است
.
#صائب_تبريزی
این درد را طبیب یکی و دوا یکی است
از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم
هر چند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است
صائب شکایت از ستم یار چون کند؟
هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است
.
#صائب_تبريزی
یادِ آن عهد ، که دل ،، در خَمِ گیسویِ تو ، بود ،
شبِِ من ، مویِ تو و ،،، روزِ خوشم ،، رویِ تو ، بود ،
نور ،،، چون چشم ز پیشانیِ من ،، میبارید ،
تا مرا ، قبلۀ طاعت ،، خَمِ ابرویِ تو ، بود ،
دلِ یوسف ، هوسِ حلقۀ زنجیرِ تو ، داشت ،
صائب آن روز ، که در سلسلۀ مویِ تو ، بود ،
#صائب_تبريزی
شبِِ من ، مویِ تو و ،،، روزِ خوشم ،، رویِ تو ، بود ،
نور ،،، چون چشم ز پیشانیِ من ،، میبارید ،
تا مرا ، قبلۀ طاعت ،، خَمِ ابرویِ تو ، بود ،
دلِ یوسف ، هوسِ حلقۀ زنجیرِ تو ، داشت ،
صائب آن روز ، که در سلسلۀ مویِ تو ، بود ،
#صائب_تبريزی