#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
بیت ۳۲۷۲
چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین
زان که نَبوَد، زانسویِ در، آن و این
کفر و دین، هدایت و ضلالت همه از سوی حق است.
چون نیک بنگری اینها لازم و ملزوم یکدیگرند.
ابلیس هم، چون این راز بدانست، ملعون شد.
او که تنها واقف این راز بود، گفت:برای من رحمت و لعنت یکسان است، چرا که هر دو اینها از جانب حق است.
عاشق به نوع عطا نمی نگرد، بلکه به عطا کننده می نگرد.
بیت ۳۲۷۲
چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین
زان که نَبوَد، زانسویِ در، آن و این
کفر و دین، هدایت و ضلالت همه از سوی حق است.
چون نیک بنگری اینها لازم و ملزوم یکدیگرند.
ابلیس هم، چون این راز بدانست، ملعون شد.
او که تنها واقف این راز بود، گفت:برای من رحمت و لعنت یکسان است، چرا که هر دو اینها از جانب حق است.
عاشق به نوع عطا نمی نگرد، بلکه به عطا کننده می نگرد.
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری ابیات ۴۷۱۵ الی ...
بوسعیدِ مهنه در حمّام بود
قایمیش افتاد و مردی خام بود
عطار در آخرین حکایت منطق الطیر در باب جوانمردی چنین می گوید:
روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر در حمام بود و دلاکی مشغول خدمت به شیخ و کیسه کشیدن و چرکهای بدن شیخ را به رسم دلاکان بر بازوی شیخ جمع کردن بود تا شیخ کار او را ببیند.
در حین خدمت، از شیخ سوأل کرد که یا شیخ جوانمردی چیست؟
شیخ جواب داد عیب مرد را پیش روی او نیاوردن است.
مشایخ دیگر چون این سخن بشنودند به اتفاق گفتند تا به حال تعریفی بهتر از این در باب جوانمردی نیامده است.
این سخن ابوسعید بعدها بصورت یک قانون و رسم در میان صوفیان درآمد.
قایم:دلاک، کیسه کش حمام
شوخ:چرک بدن
بر بالای او:مناسب او
این جوابی بود بر بالای او
قایم افتاد آن زمان در پای او
بوسعیدِ مهنه در حمّام بود
قایمیش افتاد و مردی خام بود
عطار در آخرین حکایت منطق الطیر در باب جوانمردی چنین می گوید:
روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر در حمام بود و دلاکی مشغول خدمت به شیخ و کیسه کشیدن و چرکهای بدن شیخ را به رسم دلاکان بر بازوی شیخ جمع کردن بود تا شیخ کار او را ببیند.
در حین خدمت، از شیخ سوأل کرد که یا شیخ جوانمردی چیست؟
شیخ جواب داد عیب مرد را پیش روی او نیاوردن است.
مشایخ دیگر چون این سخن بشنودند به اتفاق گفتند تا به حال تعریفی بهتر از این در باب جوانمردی نیامده است.
این سخن ابوسعید بعدها بصورت یک قانون و رسم در میان صوفیان درآمد.
قایم:دلاک، کیسه کش حمام
شوخ:چرک بدن
بر بالای او:مناسب او
این جوابی بود بر بالای او
قایم افتاد آن زمان در پای او
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
ابیات ۳۰۵۱ الی ...
حکایت آن عاشقی که عیب چشم یار خود را پس از نقصان عشق دید
داستان چنین است که مردی سخت عاشق زنی بود.
بر روی سیاهی چشم آن زن لکه ی سفیدی وجود داشت به اندازه ی سر ناخن که مرد عاشق آن را نمی دید.
مدت ها گذشت، تا اینکه روزی آن مرد از زن پرسید که : این لکه از کی روی چشمت پیدا شده؟
زن در پاسخش گفت: از موقعی که عشق تو نسبت به من کم شده.
یعنی تا زمانی که عاشقم بودی و دوستم می داشتی هیچ عیبی در من نمی دیدی.
عیب بین زانی که تو عاشق نه ای
لاجرم این شیوه را لایق نه ای
گر ز عشق اندک اثر می دیدیی
عیب ها جمله هنر می دیدیی
فوقالعاده است حرفی که عطار میزند.
این لکه از روز اول بوده، ولی آن مرد این عیب را نمی دید چون عاشق بود.
مرد عاشق چون بود در عشق زار
کی خبر یابد ز عیب چشم یار
چون تو را در عشق نقصان شد پدید
عیب در چشمم چنین زان شد پدید
ابیات ۳۰۵۱ الی ...
حکایت آن عاشقی که عیب چشم یار خود را پس از نقصان عشق دید
داستان چنین است که مردی سخت عاشق زنی بود.
بر روی سیاهی چشم آن زن لکه ی سفیدی وجود داشت به اندازه ی سر ناخن که مرد عاشق آن را نمی دید.
مدت ها گذشت، تا اینکه روزی آن مرد از زن پرسید که : این لکه از کی روی چشمت پیدا شده؟
زن در پاسخش گفت: از موقعی که عشق تو نسبت به من کم شده.
یعنی تا زمانی که عاشقم بودی و دوستم می داشتی هیچ عیبی در من نمی دیدی.
عیب بین زانی که تو عاشق نه ای
لاجرم این شیوه را لایق نه ای
گر ز عشق اندک اثر می دیدیی
عیب ها جمله هنر می دیدیی
فوقالعاده است حرفی که عطار میزند.
این لکه از روز اول بوده، ولی آن مرد این عیب را نمی دید چون عاشق بود.
مرد عاشق چون بود در عشق زار
کی خبر یابد ز عیب چشم یار
چون تو را در عشق نقصان شد پدید
عیب در چشمم چنین زان شد پدید
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
ابیات ۲۹۵۲ الی ...
حکایت رازجویی موسی از ابلیس
حق تعالی گفت با موسی به راز
کاخر از ابلیس رمزی جوی باز
روزی خداوند به موسی گفت نزد ابلیس برو و از او رمزی بخواه، موسی هم به نزد ابلیس رفت و از او رمزی خواست.
ابلیس بدو گفت این یک سخن را که با تو می گویم هرگز از یاد مبر، اگر می خواهی به روزگار من دچار نشوی، هرگز مگو من.
گفت دایم یاددار این یک سخن
من مگو تا تو نگردی همچومن
ابیات ۲۹۵۲ الی ...
حکایت رازجویی موسی از ابلیس
حق تعالی گفت با موسی به راز
کاخر از ابلیس رمزی جوی باز
روزی خداوند به موسی گفت نزد ابلیس برو و از او رمزی بخواه، موسی هم به نزد ابلیس رفت و از او رمزی خواست.
ابلیس بدو گفت این یک سخن را که با تو می گویم هرگز از یاد مبر، اگر می خواهی به روزگار من دچار نشوی، هرگز مگو من.
گفت دایم یاددار این یک سخن
من مگو تا تو نگردی همچومن
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
ابیات ۲۶۳۵ الی ...
آن یکی دایم ز بی خویشیّ خـویش
ناله می کـردی ز درویشـیّ خـویش
گفــتش ابــراهیمِ ادهــم ای پســر
فقـر تـو ارزان خریـده سـتی مگـر؟
مرد گفتش ک این سخن ناید به کار
کس خَرَد درویشـی آنگـه؟ شـرمدار
گفت: من باری به جـان بگزیـده ام
پس به ملکِ عـالمش بخریـده ام
گر تو مردِ ایـنچنـین همّـت نـه ای
دورشـو کاهـل ولـی نعمـت نـه ای
شیخ عطار در تذکره الاولیاء این داستان را بدین گونه آورده است:نقل است روزی ابراهیم ادهم درویشی را دید که از فقر می نالید.
بدو گفت:پنداریم که درویشی را به رایگان خریده ای.
درویش گفت:مگر درویشی را خرند؟
ابراهیم گفت:آری من به ملک بلخ خریدم و هنوز هم می دانم که می ارزد.
ابراهیم ادهم :از مشاهیر زُهاد ِقرن دوم از مردم بلخ.
بر طبق افسانه های زندگی او، وی پادشاه و پادشاهزاده بوده است و بر اثر تحولی که در روح او پیدا شده، سلطنت را رها کرده و از سرزمین خود گریخته و در شام و حجاز به کارگری و زحمت کشی گذران می کرده است.
افسانه های او تقریباً شباهت به سرگذشت بودا دارد.
ابیات ۲۶۳۵ الی ...
آن یکی دایم ز بی خویشیّ خـویش
ناله می کـردی ز درویشـیّ خـویش
گفــتش ابــراهیمِ ادهــم ای پســر
فقـر تـو ارزان خریـده سـتی مگـر؟
مرد گفتش ک این سخن ناید به کار
کس خَرَد درویشـی آنگـه؟ شـرمدار
گفت: من باری به جـان بگزیـده ام
پس به ملکِ عـالمش بخریـده ام
گر تو مردِ ایـنچنـین همّـت نـه ای
دورشـو کاهـل ولـی نعمـت نـه ای
شیخ عطار در تذکره الاولیاء این داستان را بدین گونه آورده است:نقل است روزی ابراهیم ادهم درویشی را دید که از فقر می نالید.
بدو گفت:پنداریم که درویشی را به رایگان خریده ای.
درویش گفت:مگر درویشی را خرند؟
ابراهیم گفت:آری من به ملک بلخ خریدم و هنوز هم می دانم که می ارزد.
ابراهیم ادهم :از مشاهیر زُهاد ِقرن دوم از مردم بلخ.
بر طبق افسانه های زندگی او، وی پادشاه و پادشاهزاده بوده است و بر اثر تحولی که در روح او پیدا شده، سلطنت را رها کرده و از سرزمین خود گریخته و در شام و حجاز به کارگری و زحمت کشی گذران می کرده است.
افسانه های او تقریباً شباهت به سرگذشت بودا دارد.
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
ابیات ۳۱۶۱ الی ...
گفت چون محمود شاهِ خسروان
رفت از غزنین، به حربِ هندوان
هندوان را لشگری انبوه دید
دل از آن انبوه پر اندوه دید
حکایت محمود که چون به جنگ هندوان می رفت نذر کرد که غنائم جنگ را به درویشان دهد
سلطان محمود با سپاه خود به جنگ هندوان رفت، وقتی با انبوهی لشکر هندوان روبرو شد ترسی به دلش راه یافت و همانجا نذر کرد که اگر بر این لشکر عظیم ظفر یابد تمام غنائم بدست آمده از جنگ را به درویشان دهد.
نذر کرد آن روز شاهِ دادگر
گفت اگر یابم برین لشگر ظفر
هر غنیمت کافتدم این جایگاه
جمله بِرسانم به درویشانِ راه
سپاه سلطان در این جنگ پیروز شد و غنائم زیادی بدست آورد.
پادشاه یکی از امیران خود را فرا خواند و بدو گفت غنائم را بین درویشان تقسیم کند.
عدهای لب به اعتراض گشوده و گفتند این غنائم به سپاه می رسد که جنگیده اند یا اینکه آن را به خزانه ی سلطان بریم.
سلطان به فکر فرو رفته فرزانه ای را پیش خواند که مردی بیدل و دیوانه بود، سلطان فرمود هرچه او بگوید همان کنم.
زیرا او نه از سپاه است و نه از بندگان من.
گفت آن دیوانه را فرمان کنم
زو بپرسم، هرچه گوید آن کنم
او آزاد است و بی غرض سخن بگوید.
او چو آزاد است از شاه و سپاه
بی غرض گوید سخن وز جایگاه
سلطان موضوع را با او در میان گذاشت که آن دیوانه در پاسخ گفت: ای سلطان خداوند سهم خود را انجام داد و تو را پیروز گرداند.
اینک نوبت توست که به عهد خود وفا کرده و نذرت را ادا کنی.
حق چو نصرت داد و کارت کرد راست
او بکرد آنِ خود، آنِ تو کجاست
سلطان هم سهم خود را ادا کرد تا عاقبت به خیر شود.
عاقبت محمود کرد آن زر نثار
عاقبت محمود داشت آن شهریار
ابیات ۳۱۶۱ الی ...
گفت چون محمود شاهِ خسروان
رفت از غزنین، به حربِ هندوان
هندوان را لشگری انبوه دید
دل از آن انبوه پر اندوه دید
حکایت محمود که چون به جنگ هندوان می رفت نذر کرد که غنائم جنگ را به درویشان دهد
سلطان محمود با سپاه خود به جنگ هندوان رفت، وقتی با انبوهی لشکر هندوان روبرو شد ترسی به دلش راه یافت و همانجا نذر کرد که اگر بر این لشکر عظیم ظفر یابد تمام غنائم بدست آمده از جنگ را به درویشان دهد.
نذر کرد آن روز شاهِ دادگر
گفت اگر یابم برین لشگر ظفر
هر غنیمت کافتدم این جایگاه
جمله بِرسانم به درویشانِ راه
سپاه سلطان در این جنگ پیروز شد و غنائم زیادی بدست آورد.
پادشاه یکی از امیران خود را فرا خواند و بدو گفت غنائم را بین درویشان تقسیم کند.
عدهای لب به اعتراض گشوده و گفتند این غنائم به سپاه می رسد که جنگیده اند یا اینکه آن را به خزانه ی سلطان بریم.
سلطان به فکر فرو رفته فرزانه ای را پیش خواند که مردی بیدل و دیوانه بود، سلطان فرمود هرچه او بگوید همان کنم.
زیرا او نه از سپاه است و نه از بندگان من.
گفت آن دیوانه را فرمان کنم
زو بپرسم، هرچه گوید آن کنم
او آزاد است و بی غرض سخن بگوید.
او چو آزاد است از شاه و سپاه
بی غرض گوید سخن وز جایگاه
سلطان موضوع را با او در میان گذاشت که آن دیوانه در پاسخ گفت: ای سلطان خداوند سهم خود را انجام داد و تو را پیروز گرداند.
اینک نوبت توست که به عهد خود وفا کرده و نذرت را ادا کنی.
حق چو نصرت داد و کارت کرد راست
او بکرد آنِ خود، آنِ تو کجاست
سلطان هم سهم خود را ادا کرد تا عاقبت به خیر شود.
عاقبت محمود کرد آن زر نثار
عاقبت محمود داشت آن شهریار
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
ابیات ۱۸۵۱ الی ...
یک شبی روح الامین در سِدره بود
بانگِ لبیکی ز حضرت میشنود
حکایت چنین است که شبی جبرییل در آسمان هفتم صدای بنده ای را شنید که حضرت حق ندای او را لبیک می گفت.
خواست تا بداند آن بنده کیست و هرچه گشت او را نیافت از خداوند خواست تا او را ره بنمایاند.
حضرت حق به او گفت به سرزمین روم رو در میان دیر شو تا او را ببینی.
حق تعالی گفت عزمِ روم کن
در میان دیر شو معلوم کن
جبرییل رفت و او را دید که بت پرست است و در مقابل بت در حال زاریدن است.
جبرییل در خروش آمد که این چه سری ست او بت پرست است و تو او را مورد لطف خود قرار داده و ندای او را لبیک می گویی.
پروردگار گفت او نمی داند و از روی غفلت بت را می پرستد اما من که می دانم او راه را بلد نیست هم اکنون نزد خود می خوانمش و لطف خود را شامل حالش می کنم.
حق تعالی گفت هست او دل سیاه
مینداند، زان غلط کردست راه
گر ز غفلت ره غلط کرد آن سقط
من چو میدانم نکردم ره غلط
هم کنون راهش دهم تا پیشگاه
لطفِ ما خواهد شد او را عذر خواه
در این حکایت شیخ عطار میگوید اینطور نیست که در بارگاه الهی فقط زهد مسلم خریدار داشته باشد، در آنجا هیچ هم خریدار دارد.
نه همه زهدِ مسلّم میخرند
هیچ بر درگاهِ او، هم میخرند
ابیات ۱۸۵۱ الی ...
یک شبی روح الامین در سِدره بود
بانگِ لبیکی ز حضرت میشنود
حکایت چنین است که شبی جبرییل در آسمان هفتم صدای بنده ای را شنید که حضرت حق ندای او را لبیک می گفت.
خواست تا بداند آن بنده کیست و هرچه گشت او را نیافت از خداوند خواست تا او را ره بنمایاند.
حضرت حق به او گفت به سرزمین روم رو در میان دیر شو تا او را ببینی.
حق تعالی گفت عزمِ روم کن
در میان دیر شو معلوم کن
جبرییل رفت و او را دید که بت پرست است و در مقابل بت در حال زاریدن است.
جبرییل در خروش آمد که این چه سری ست او بت پرست است و تو او را مورد لطف خود قرار داده و ندای او را لبیک می گویی.
پروردگار گفت او نمی داند و از روی غفلت بت را می پرستد اما من که می دانم او راه را بلد نیست هم اکنون نزد خود می خوانمش و لطف خود را شامل حالش می کنم.
حق تعالی گفت هست او دل سیاه
مینداند، زان غلط کردست راه
گر ز غفلت ره غلط کرد آن سقط
من چو میدانم نکردم ره غلط
هم کنون راهش دهم تا پیشگاه
لطفِ ما خواهد شد او را عذر خواه
در این حکایت شیخ عطار میگوید اینطور نیست که در بارگاه الهی فقط زهد مسلم خریدار داشته باشد، در آنجا هیچ هم خریدار دارد.
نه همه زهدِ مسلّم میخرند
هیچ بر درگاهِ او، هم میخرند
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
ابیات ۳۶۷۳ الی ...
گفت مردی مرد را از اهلِ راز
پرده شد از عالَمِ اسرار باز
روزی بر مردی از مردانِ حق پرده ای از عالم اسرار باز شد.
هاتفی در حال گفت ای پیر زود
هرچه میخواهی به خواه و گیر زود
در همان لحظه هاتفی ندا در داد که ای پیر هرچه می خواهی بخواه تا زود بگیری.
پیر گفتا من بدیدم کانبیا
مبتلا بودند دایم در بلا
پیر گفت: تا جاییکه من می دانم انبیا دایم در بلا بودند.
انبیا را چون بلا آمد نصیب
کی رسد راحت بدین پیرِ غریب
وقتی نصیب آنها رنج و بلاست به این پیر غریب راحتی کی رسد؟
چون نصیبِ مهتران درد است و رنج
کهتران را کی تواند بود گنج؟
جاییکه نصیب بزرگان درد و رنج است این حقیر را کجا درخواست گنج باشد.
هرچه گفتم از میانِ خود چه سود
تا ترا کاری نیفتد زان چه سود؟
هرچه از اسرار برایت بگویم فایدهای ندارد تا تو خود به این تجربه در نیفتی درک نخواهی کرد.
ابیات ۳۶۷۳ الی ...
گفت مردی مرد را از اهلِ راز
پرده شد از عالَمِ اسرار باز
روزی بر مردی از مردانِ حق پرده ای از عالم اسرار باز شد.
هاتفی در حال گفت ای پیر زود
هرچه میخواهی به خواه و گیر زود
در همان لحظه هاتفی ندا در داد که ای پیر هرچه می خواهی بخواه تا زود بگیری.
پیر گفتا من بدیدم کانبیا
مبتلا بودند دایم در بلا
پیر گفت: تا جاییکه من می دانم انبیا دایم در بلا بودند.
انبیا را چون بلا آمد نصیب
کی رسد راحت بدین پیرِ غریب
وقتی نصیب آنها رنج و بلاست به این پیر غریب راحتی کی رسد؟
چون نصیبِ مهتران درد است و رنج
کهتران را کی تواند بود گنج؟
جاییکه نصیب بزرگان درد و رنج است این حقیر را کجا درخواست گنج باشد.
هرچه گفتم از میانِ خود چه سود
تا ترا کاری نیفتد زان چه سود؟
هرچه از اسرار برایت بگویم فایدهای ندارد تا تو خود به این تجربه در نیفتی درک نخواهی کرد.
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
ابیات ۲۱۲۰ الی ...
نو مريدی داشت اندک مايه زر
کرد زر پنهان ز شيخ خود مگر
حکایت نومریدی که مقداری زر با خود داشت و آن را در سفر از پیر خود پنهان می داشت تا اینکه در راهی که می رفتند به یک دوراهی رسیدند.
واديی شان پيش آمد بس سياه
و آشکارا شد در آن وادی دو راه
آن نومرید لحظهای ترسید و با تردید به پیر خود گفت اکنون به کدام راه باید برویم.
شيخ راگفتا چو شد پيدا دو راه
در کدامين ره رويم اين جايگاه؟
پیر که از حال او باخبر بود گفت:زرت را بینداز پس به هر راهی که میخواهی رو.
گفت معلومت بيفکن کان خطاست
پس به هر راهی که خواهی شد، رواست
مادامیکه با سیم و زر جفت باشی به گمراهی خواهی رفت.
این حکایت ها کهنه نیستند بلکه واقعیتی هستند که هر روز در حال وقوع می باشند.
ابیات ۲۱۲۰ الی ...
نو مريدی داشت اندک مايه زر
کرد زر پنهان ز شيخ خود مگر
حکایت نومریدی که مقداری زر با خود داشت و آن را در سفر از پیر خود پنهان می داشت تا اینکه در راهی که می رفتند به یک دوراهی رسیدند.
واديی شان پيش آمد بس سياه
و آشکارا شد در آن وادی دو راه
آن نومرید لحظهای ترسید و با تردید به پیر خود گفت اکنون به کدام راه باید برویم.
شيخ راگفتا چو شد پيدا دو راه
در کدامين ره رويم اين جايگاه؟
پیر که از حال او باخبر بود گفت:زرت را بینداز پس به هر راهی که میخواهی رو.
گفت معلومت بيفکن کان خطاست
پس به هر راهی که خواهی شد، رواست
مادامیکه با سیم و زر جفت باشی به گمراهی خواهی رفت.
این حکایت ها کهنه نیستند بلکه واقعیتی هستند که هر روز در حال وقوع می باشند.
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
ابیات ۲۷۹۴ الی ...
بود در کاریز بی سرمایه ای
عاریت بِستَد خر از همسایه ای
حکایت آن مرد که در دهِ کاریز خری از همسایه به امانت گرفت و گرگ خر را درید
فقیر بیسرمایهای، خر همسایهاش را به عاریت میگیرد تا با آن گندم به آسیاب برده و قوت لایموتی به دست آورد.
فقیر از خستگی اندکی می آساید و خواب او را در می رباید.
رفت سوی آسیا و خوش بِخَفت
چون بِخَفت آن مرد، حالی خر بِرَفت
خر افسارش را رها می کند و می رود و از بد حادثه گرگ خر را میدرد.
گرگ آن خر را بدرّید و بخَورد
روز دیگر بود تاوان خواست مرد
این حکایت ما را به یک قضاوت فرا می خواند.
حق با کدام طرف این دعوا ست؟
فقیر که خری را به عاریت گرفته، صاحب خر که مالش را امانت داده، گرگی که از گرسنگی شکار کرده یا خری که لحظه ای برای چریدن از آسیاب دور شده است؟
شاید هم آسان تر باشد که همه را به گردن تقدیر انداخت و صورت مسأله را پاک کرد.
اما پرسشی همچنان بیپاسخ باقی میماند و آن اینکه چه کسی باید تاوان بدهد؟
یا اصلاً تاوانی وجود دارد؟ ...
باید قضاوت کرد.
چنانچه میر قصبه ی کاریز کوتاهی را از خداوند می داند که گرگ گرسنه را در صحرا رها کرده و هموست که باید تاوان هر دو آنها را بدهد.
هر دو تن می آمدند از رَه دوان
تا به نزدِ میرِ کاریز آن زمان
قصّه پیشِ میر بر گفتند راست
زو بپرسیدند کاین تاوان کِراست؟
میر گفتا هرکه گرگِ یک تنه
سر دهد در دشت و صحرا گرسِنِه
بی شک این تاوان برو باشد درست
هر دو را تاوان ازو بایست جُست!
اما هرکسی نمی تواند اینگونه قضاوت کند مگر یک دیوانه که از خود حق دیوانه شده ست و میگوید اصلا خداوند چه کوتاهی نیکویی انجام داده است.
شیخ عطار در مصیبت نامه میفرماید:موسی چند پیغام از طرف مردم به نزد خداوند می برد، یکی از آن پیغامها را، که از طرف دیوانه ای است را دور از ادب تشخیص می دهد و بر حق تعالی عرضه نمی کند.
خداوند به موسی میگوید:
قصه ی دیوانه پنهان کرده ای
تو درین پیغام تاوان کرده ای
ابیات ۲۷۹۴ الی ...
بود در کاریز بی سرمایه ای
عاریت بِستَد خر از همسایه ای
حکایت آن مرد که در دهِ کاریز خری از همسایه به امانت گرفت و گرگ خر را درید
فقیر بیسرمایهای، خر همسایهاش را به عاریت میگیرد تا با آن گندم به آسیاب برده و قوت لایموتی به دست آورد.
فقیر از خستگی اندکی می آساید و خواب او را در می رباید.
رفت سوی آسیا و خوش بِخَفت
چون بِخَفت آن مرد، حالی خر بِرَفت
خر افسارش را رها می کند و می رود و از بد حادثه گرگ خر را میدرد.
گرگ آن خر را بدرّید و بخَورد
روز دیگر بود تاوان خواست مرد
این حکایت ما را به یک قضاوت فرا می خواند.
حق با کدام طرف این دعوا ست؟
فقیر که خری را به عاریت گرفته، صاحب خر که مالش را امانت داده، گرگی که از گرسنگی شکار کرده یا خری که لحظه ای برای چریدن از آسیاب دور شده است؟
شاید هم آسان تر باشد که همه را به گردن تقدیر انداخت و صورت مسأله را پاک کرد.
اما پرسشی همچنان بیپاسخ باقی میماند و آن اینکه چه کسی باید تاوان بدهد؟
یا اصلاً تاوانی وجود دارد؟ ...
باید قضاوت کرد.
چنانچه میر قصبه ی کاریز کوتاهی را از خداوند می داند که گرگ گرسنه را در صحرا رها کرده و هموست که باید تاوان هر دو آنها را بدهد.
هر دو تن می آمدند از رَه دوان
تا به نزدِ میرِ کاریز آن زمان
قصّه پیشِ میر بر گفتند راست
زو بپرسیدند کاین تاوان کِراست؟
میر گفتا هرکه گرگِ یک تنه
سر دهد در دشت و صحرا گرسِنِه
بی شک این تاوان برو باشد درست
هر دو را تاوان ازو بایست جُست!
اما هرکسی نمی تواند اینگونه قضاوت کند مگر یک دیوانه که از خود حق دیوانه شده ست و میگوید اصلا خداوند چه کوتاهی نیکویی انجام داده است.
شیخ عطار در مصیبت نامه میفرماید:موسی چند پیغام از طرف مردم به نزد خداوند می برد، یکی از آن پیغامها را، که از طرف دیوانه ای است را دور از ادب تشخیص می دهد و بر حق تعالی عرضه نمی کند.
خداوند به موسی میگوید:
قصه ی دیوانه پنهان کرده ای
تو درین پیغام تاوان کرده ای
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری ابیات ۱۹۶۱ الی ...
حکایت مفلسی که عاشق پادشاه شد و آزمودن شاه او را
بود اندر مصر شاهی نامدار
مفلسی بر شاه عاشق گشت زار
در مصر گدایی سخت عاشق پادشاه گشته بود.
خبر این عشق به پادشاه رسید.
شاه فرمان داد تا آن عاشق را به نزدش آوردند.
پادشاه به آن گدا گفت میگویند عاشق ما گشته ای، اگر چنین است باید از دو کار که ما می گوییم یکی را اختیار کنی.
گفت چون عاشق شدی بر شهریار
از دو کار اکنون یکی کُن اختیار
یا ترک این کشور کن یا ترک سر خود را.
آن گدا ترک کشور را اختیار کرد.
چون نبود آن مرد عاشق مرد کار
کرد او از شهر رفتن اختیار
همینکه خواست برود پادشاه دستور داد تا گردنش را بزنند.
حاجبی گفتا که هست او بیگناه
ازچه سربریدنش فرمود شاه
یکی از نزدیکان شاه گفت او که گناهی مرتکب نشده که دستور قتلش را می دهی.
شاه گفتا زانکه او عاشق نبود
در طریقِ عشقِ من صادق نبود
شاه گفت گناه او این است که در عشق ما صادق نبود اصلا او عاشق نیست چرا که اگر عاشق واقعی بود ترک سر را اختیار می کرد.
حال که فقط ادعای عشق دارد بهتر که هرچه زودتر سر از تنش جدا کنیم که دیگر هر بی همه کسی لاف عاشق شدن نزند.
این بدان گفتم که تا هر بیفروغ
کم زند در عشق ما لاف دروغ
حکایت مفلسی که عاشق پادشاه شد و آزمودن شاه او را
بود اندر مصر شاهی نامدار
مفلسی بر شاه عاشق گشت زار
در مصر گدایی سخت عاشق پادشاه گشته بود.
خبر این عشق به پادشاه رسید.
شاه فرمان داد تا آن عاشق را به نزدش آوردند.
پادشاه به آن گدا گفت میگویند عاشق ما گشته ای، اگر چنین است باید از دو کار که ما می گوییم یکی را اختیار کنی.
گفت چون عاشق شدی بر شهریار
از دو کار اکنون یکی کُن اختیار
یا ترک این کشور کن یا ترک سر خود را.
آن گدا ترک کشور را اختیار کرد.
چون نبود آن مرد عاشق مرد کار
کرد او از شهر رفتن اختیار
همینکه خواست برود پادشاه دستور داد تا گردنش را بزنند.
حاجبی گفتا که هست او بیگناه
ازچه سربریدنش فرمود شاه
یکی از نزدیکان شاه گفت او که گناهی مرتکب نشده که دستور قتلش را می دهی.
شاه گفتا زانکه او عاشق نبود
در طریقِ عشقِ من صادق نبود
شاه گفت گناه او این است که در عشق ما صادق نبود اصلا او عاشق نیست چرا که اگر عاشق واقعی بود ترک سر را اختیار می کرد.
حال که فقط ادعای عشق دارد بهتر که هرچه زودتر سر از تنش جدا کنیم که دیگر هر بی همه کسی لاف عاشق شدن نزند.
این بدان گفتم که تا هر بیفروغ
کم زند در عشق ما لاف دروغ