معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.8K videos
3.24K files
2.79K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺

ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود

من مانده ­ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود

او می­رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس ازمن نشان کز دل نشانم می رود

با آن همه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او ، یا بر زبانم می رود

باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود

در رفتن جان از بدن گوییند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#سعدی
مرا تو غایتِ مقصودی از جهان ای دوست
هزار جانِ عزیزت فدای جان ای دوست

چنان به دام تو اُلفَت گرفت مرغ دلم
که یاد می‌نکند عهدِ آشیان ای دوست

گَرَم تو در نگشایی کجا توانم رفت
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست

دلی شکسته و جانی نهاده بر کفِ دست
بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست

تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مِهر تو باشد در استخوان ای دوست

جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی
چنین سَبُک ننشینند و سرگران ای دوست

به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مَران ای دوست

مناسب لبِ لعلت حدیث بایستی
جوابِ تلخ بدیع‌ست از آن دهان ای دوست

مرا رضایِ تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل‌َست، وارَهان ای دوست

که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد؟
به دوستی که غلط می‌برد گمان ای دوست

که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست

#سعدی
Gheteye Zarbi (Bogzar Ta Begeryam)
Mohammadreza Shajarian
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه (ناله) خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران


#سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍀
🕊

می‌روم با درد و حسرت از دیارت خیر باد
می‌گذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد



گر دهد عمرم امان رویت ببینم عاقبت
ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد

#سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕊
🍀
مرا تو غایتِ مقصودی از جهان ای دوست
هزار جانِ عزیزت فدای جان ای دوست

چنان به دام تو اُلفَت گرفت مرغ دلم
که یاد می‌نکند عهدِ آشیان ای دوست

گَرَم تو در نگشایی کجا توانم رفت
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست

دلی شکسته و جانی نهاده بر کفِ دست
بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست

تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مِهر تو باشد در استخوان ای دوست

جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی
چنین سَبُک ننشینند و سرگران ای دوست

به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مَران ای دوست

مناسب لبِ لعلت حدیث بایستی
جوابِ تلخ بدیع‌ست از آن دهان ای دوست

مرا رضایِ تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل‌َست، وارَهان ای دوست

که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد؟
به دوستی که غلط می‌برد گمان ای دوست

که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست

#سعدی
ساقیا می دِه که ما دُردی‌کَشِ میخانه‌ایم
با خرابات آشناییم از خرد بیگانه‌ایم

خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمع‌وار
هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه‌ایم

اهل دانش را در این گفتار با ما کار نیست
عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه‌ایم

گرچه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهر‌است
ما به قَلاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم


اندر این راه ار بدانی هر دو بر یک جاده‌ایم
واندر این کوی ار ببینی هر دو از یک خانه‌ایم

خلق می‌گویند جاه و فضل در فرزانگیست
گو مباش اینها که ما رندان نافرزانه‌ایم

عیب توست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما
هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه‌ایم

از بیابان عدم دی آمده فردا شده
کمتر از عیشی یک امشب کاندر این کاشانه‌ایم

سعدیا گر بادهٔ صافیت باید باز گو:
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم


#سعدی
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

#سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕊🕊🕊

هر ڪسے را نتوان گفت ڪہ صاحب نظر است
عشقبازے دگر و نفس پرستے دگر است

نہ هر آن چشم ڪہ بینند سیاہ است و سپید
یا سپیدے ز سیاهے بشناسد بصر است

هر ڪہ در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو بہ نزدیڪ مرو ڪآفت پروانہ پر است

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد ڪہ ز خود با خبر است

آدمے صورت اگر دفع ڪند شهوت نفس
آدمے خوے شود ور نہ همان جانور است

شربت از دست دلارام چہ شیرین و چہ تلخ
بدہ اے دوست ڪہ مستسقے از آن تشنه‌تر است

من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نڪنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویے شڪر است

ور بہ تیغم بزنے با تو مرا خصمے نیست
خصم آنم ڪہ میان من و تیغت سپر است

من از این بند نخواهم بہ در آمد همہ عمر
بند پایے ڪہ بہ دست تو بود تاج سر است

دست سعدے بہ جفا نگسلد از دامن دوست
ترڪ لؤلؤ نتوان گفت ڪہ دریا خطر است




#سعدی
یار با ما بی‌وفایی می‌کند
بی‌گناه از من جدایی می‌کند

شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا
جای دیگر روشنایی می‌کند

می‌کند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی می‌کند

جوفروشست آن نگار سنگ دل
با من او گندم نمایی می‌کند

یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی می‌کند

ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی‌وفایی می‌کند

کشتی عمرم شکستست از غمش
از من مسکین جدایی می‌کند

آن چه با من می‌کند اندر زمان
آفت دور سمایی می‌کند

سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می‌کند

#سعدی
- غزل ۲۴۴
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست

هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست

نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست

#سعدی
- غزل ۴۳