معرفی عارفان
1.13K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.7K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
خانه به خانه، دَر بــه دَر، دَر پـی تـو دویده ام
شانه به شانه، سَر به سَـر،بارِ تو را کشیده ام

حیــله به حیله، فَن به فَن، داغ نهاده ای به دل
سـینه به سـینه، دل به دل، مهر تو بَر گُزیده ام

نقـطه بـه نقطه، جا به جا، دام نهاده، دانه ای
لحظه به لحظه،بیش و کم، از بَرِ شـان پَریده ام

چهره به چهـره، رو به رو، حرفِ دلم شـنیده ای
پَرده به پَرده، دَم به دَم، از تو چـه ها شنیده ام!

کاسـه به کاسـه، لب به لب، آبِ حیات دادمت
جرعه به جرعه، خط به خط،زَهرِ بلا چشیده ام

شادی دل...، به دل درآ...،طارق خود رها چـرا؟
خیـز و بیـا و نـاز کـن ...، ناز تو را خــریده ام

طارق خراسانی رحمه الله
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست

نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست

هر که در آتش عشقش نبود طاقتِ سوز
گو به نزدیک مرو کآفتِ پروانه پَرَست

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست

آدمی صورتْ اگر دفع کند شهوتِ نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانورست

شربت از دستِ دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌ترست

من خود از عشقِ لبت فهمِ سخن می‌نکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست

ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپرست

من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر
بندِ پایی که به دست تو بود تاج سرست

دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست

سعدی رحمه الله
مخوان ز ديرم به كعبه زاهد، كه برده از كف دل من آن‌جا
به ‏ناله مطرب به ‏عشوه ساقى، به ‏خنده ساغر به‏ گريه مينا

به عقل نازى حكيم تا كى، به فكرت اين ره نمی‌‏شود طى
به كنه ذاتش خرد برد پى، اگر رسد خس به قعر دريا

چو نيست بينش به ديده دل، رخ ار نمايد حقت چه حاصل
كه هست يكسان به چشم كوران، چه نقش پنهان چه آشكارا

چو نيست قدرت به عيش و مستى، بساز اى دل به تنگدستى
چو قسمت اين شد ز خوان هستى، دگر چه خيزد ز سعى بي‌جا

ربوده مهرى چو ذره تابم، از آفتابى در اضطرابم
كه گر فروغش به كوه تابد، ز بی‌‏قرارى درآيد از پا

در اين بيابان ز ناتوانى، فتادم از پا چنان‌‏كه دانى
صبا پيامى ز مهربانى، ببر ز مجنون به سوى ليلى

همين نه مشتاقِ آرزويت، مدام گيرد سراغ كويت
تمام عالم به جست‏جويت، به كعبه مؤمن به دير ترسا

مشتاق اصفهانی رحمه الله
گم شدن در عاشقی دین من است
نیستی در هستی آیین من است

حال من خود در نمی‌آید به نطق
شرح حالم اشک خونین من است

کار من با خلق آمد پشت و روی
کافرین خلق نفرین من است

تا پیاده می‌روم در کوی دوست
سبز خنگ چرخ در زین من است

از درش گردی که آرد باد صبح
سرمهٔ چشم جهان‌بین من است

چون به یک دم صد جهان از پس کنم
بنگرم گام نخستین من است

من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در میان جان شیرین من است

ماه‌رویا عشق تو گر کافری است
این چنین صد کافری دین من است

گر بسوزم زآتش عشقت رواست
کآتش عشق تو تسکین من است

تا دل عطار خونین شد ز عشق
خاک بستر خشت بالین من است

عطار نیشابوری رحمه الله
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی

(( مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد))
((که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی))

(( چو در حضور تو ایمان کفر راه ندارد))
((چه مسجدی چه کنشتی چه طاعتی چه گناهی))

مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آنکه در اقیلم حسن بر همه شاهی

((بدین صفت که زهر سو کشیده ای صف مژگان))
((تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی))

چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تودارد مرا به حال تباهی

به غیر سینه صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی نه گواهی

اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی وصال سدره نخواهی

(( رواست گر همه عمرش به انتظار به سر آید))
(( کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی))

تسلی دل خود میدهم به ملک محبت
گهی به دانه اشگی گهی به شعله آهی

فتاده تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی

این هم برگ سبری بود تحفه درویش از گلستان همیشه سبز فروغی بسطامی
درد جسمانی مزمن یکی از خشن ترین آموزگارانی ست که ممکن است داشته باشی و درسی که می دهد، این است: «مقاومت، حاصلی ندارد!»
هیچ چیزی طبیعی تر از آن نیست که نخواهی رنج بکشی. اما اگر بتوانی این نخواستن را رها کنی و در عوض اجازه دهی که درد وجود داشته باشد، ممکن است متوجه شوی که به گونه ای ظریف از درد جدا شده ای. گویی فضایی بین تو و درد پدید می آید؛ آگاهانه و داوطلبانه رنج کشیدن به این معناست؟ هنگامی که آگاهانه رنج می کشی، درد جسمانی می تواند به سرعت منیت درون تو را از بین ببرد، زیرا منیت به طور عمده از مقاومت تشکیل می شود. همین نکته در مورد ناتوانی جسمانی شدید هم درست است.

اکهارت تله،
سکون سخن می گوید
ص 92
و گفت: مشاهده آنست که او باشد، تو نباشی.

#شیخ_ابوالحسن_خرقانی
یادم نکرد وشاد عزیزی که یاد از او
یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او

با حق بگویم من و عهد قدیم خویش
یادم نکرد یار قدیمی که یاد از او

دل شادباد آنکه دلم شاد از او نگشت
وآن گل که یاد من نکند یاد باد از او

با اعتماد به دوست رو بود زیستن
آخ که سلب شد دگر اعتماد از او

شرم از طره ی او داشت شهریار
روزی که سر به کوه و بیابان نهاد از او

#استادشهـــریار
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند

هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند

داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

#حافظ
ای جان و جهان، جان و جهان گم کردم
ای ماه زمین و آسمان گم کردم

می بر کف من منه بنه بر دهنم
کز مستی تو راه دهان گم کردم

#مولانا
همسایه که میل طبع بینی سویش
فردوس برین بود سرا در کویش

وآن را که نخواهی که ببینی رویش
دوزخ باشد بهشت در پهلویش

#رباعیات
#رباعی90
چون شب دَرآيد شاد شوم که مرا خلوتی بُوَد بی تفرقه با حق، و چون صبح برآيد اندوهگِن شَوم از کراهيت ديدارِ خلق ...

تذکره‌الاولیا
پرسید: اندوهِ دوری را چه تسکین است؟
گفت: خیال.
«دل آزاد به پرواز خیالت خوش باد» آدمی تواند جهانی سازد نه از آب و خاک؛ بل از رؤیا و خیال. بعید را قریب کند و نزدیک را دور. «روز و شب از خیالت با دل خویش دارم کنجی و گفتگوئی» و شیدایان به بال خیال پرواز کنند به آسمانِ سرزمین معشوق.

محتشم_کاشانی
همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم
همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم

حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم

#مولانای_جان
ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم
چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم

چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام
به مسجد فلک هفتمین نماز کنم

#مولانای_جان
چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل
چو ذره‌ها همه را مست و عشقباز کنم

پریر عشق مرا گفت من همه نازم
همه نیاز شو آن لحظه‌ای که ناز کنم

#مولانای_جان
ای بسا ظلمی که بینی در کسان

خوی تو باشد دریشان ای فلان


#مولانای_جان
و گفت: عبودیت آن است که بنده او باشی به همه حال، چنانکه او خداوند توست به همه حال.


تذکره الاولیاء
کانال تلگرامیsmsu43@
مهستی - آسمون با من و تو قهر دیگه
مهستی
آسمون با من و تو قهر دیگه
کانال تلگرامیsmsu43@
بنان - مناجات
مناجات استاد غلامحسین بنان
ابوعطا

سنتور: منصور صارمی
شعر: حضرت سعدی

کسی که روی تو دیدست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند
چه روزها به شب آورد جان منتظرم
به بوی آن که شبی با تو روز گرداند
به چند حیله شبی در فراق روز کنم
و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند
جفا و سلطنتت می‌رسد ولی مپسند
که گر سوار براند پیاده درماند
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات

غزل ۳۳۳


خطا کردی به قول دشمنان گوش
که عهد دوستان کردی فراموش

که گفت آن روی شهرآرای بنمای
دگربارش که بنمودی فراپوش

دل سنگینت آگاهی ندارد
که من چون دیگ رویین می‌زنم جوش

نمی‌بینم خلاص از دست فکرت
مگر کافتاده باشم مست و مدهوش

به ظاهر پند مردم می‌نیوشم
نهانم عشق می‌گوید که منیوش

مگر ساقی که بستانم ز دستش
مگر مطرب که بر قولش کنم گوش

مرا جامی بده وین جامه بستان
مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش

نشستم تا برون آیی خرامان
تو بیرون آمدی من رفتم از هوش

تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی
مرا هرگز کجا گنجی در آغوش

خردمندان نصیحت می‌کنندم
که سعدی چون دهل بیهوده مخروش

ولیکن تا به چوگان می‌زنندش
دهل هرگز نخواهد بود خاموش


#غزلیات
#غزل_333