نتوان ز جفایِ چرخِ گردنده گریخت
دستِ ستمش به عقل بر نتوان بیخت
آن طاس نگون به گردن آویخته باد
چون سطل که آب رویِ مردم همه ریخت
#ظهیر_فاریابی
دستِ ستمش به عقل بر نتوان بیخت
آن طاس نگون به گردن آویخته باد
چون سطل که آب رویِ مردم همه ریخت
#ظهیر_فاریابی
گر سر کیسه وفابندی
در دُرج سخن چرا بندی؟
روی هجران چنان ندانی خوب
کش جفا نیز بر قفابندی؟
لاشه لنگ دل ضعیف مرا
چند بر آخور جفا بندی
چشم بیگانگی گشادستی
تا دعا بر من آشنابندی
ماه نو شینی از کُلَه بنهی
سرو سیمینی ار قبا بندی
کمری لعل از اشک می سازم
کت میان نیست بر کجا بندی؟
نخورم آب بی غمت گرچه
در دلم آتش بلا بندی
سر جانم به سنگ غم مشکین
جهد کن تا شکسته را بندی
بر سر من قضای بد غم تو ست
تو چرا جرم بر قضا بندی؟
#ظهیر_فاریابی
در دُرج سخن چرا بندی؟
روی هجران چنان ندانی خوب
کش جفا نیز بر قفابندی؟
لاشه لنگ دل ضعیف مرا
چند بر آخور جفا بندی
چشم بیگانگی گشادستی
تا دعا بر من آشنابندی
ماه نو شینی از کُلَه بنهی
سرو سیمینی ار قبا بندی
کمری لعل از اشک می سازم
کت میان نیست بر کجا بندی؟
نخورم آب بی غمت گرچه
در دلم آتش بلا بندی
سر جانم به سنگ غم مشکین
جهد کن تا شکسته را بندی
بر سر من قضای بد غم تو ست
تو چرا جرم بر قضا بندی؟
#ظهیر_فاریابی
حُسن او را اینقدَر -ای دیده!- سنجیدن چرا؟
بر سر هر موی او چون شانه پیچیدن چرا؟
یا بکُش یکبار، یا آزاد کن یکبارگی
حملهکردن هر زمان شمشیر و بخشیدن چرا؟
منزلِ آسودگی در عالمِ نادانی است
پیش استادِ خِرد بس مشق فهمیدن چرا؟
همچو شبنم بر بقای خویش میباید گریست
چون گل -ای غافل- در این ده روز خندیدنچرا؟
نیست مغرورِ خطر در زیر این گردون «ظهیر»
همچو دانه، در میان خوشه روییدن چرا...؟
#ظهیر_فاریابی
بر سر هر موی او چون شانه پیچیدن چرا؟
یا بکُش یکبار، یا آزاد کن یکبارگی
حملهکردن هر زمان شمشیر و بخشیدن چرا؟
منزلِ آسودگی در عالمِ نادانی است
پیش استادِ خِرد بس مشق فهمیدن چرا؟
همچو شبنم بر بقای خویش میباید گریست
چون گل -ای غافل- در این ده روز خندیدنچرا؟
نیست مغرورِ خطر در زیر این گردون «ظهیر»
همچو دانه، در میان خوشه روییدن چرا...؟
#ظهیر_فاریابی
چشمی دارم همیشه بر صورت دوست
با دیده مرا خوش است چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست به جای دیده یا دیده خود اوست
#ظهیر_فاریابی
با دیده مرا خوش است چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست به جای دیده یا دیده خود اوست
#ظهیر_فاریابی
خراج چین خم زلفت ز مشک ناب گرفت
رخ تو آینه از دست آفتاب گرفت
گر آفتاب نه(نه ای) از چه ای کمان ابرو
تو چون سوار شدی ماه نو رکاب گرفت
تو تا به ناز فکندی به چهره زلف سیاه
فغان ز خلق برآمد که آفتاب گرفت
بگو به خواب که امشب میا به دیده من
جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت
میان خواب به من گریه دست داد ظهیر
فغان که دشمن جانی مرا به خواب گرفت
#ظهیر_فاریابی
رخ تو آینه از دست آفتاب گرفت
گر آفتاب نه(نه ای) از چه ای کمان ابرو
تو چون سوار شدی ماه نو رکاب گرفت
تو تا به ناز فکندی به چهره زلف سیاه
فغان ز خلق برآمد که آفتاب گرفت
بگو به خواب که امشب میا به دیده من
جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت
میان خواب به من گریه دست داد ظهیر
فغان که دشمن جانی مرا به خواب گرفت
#ظهیر_فاریابی
نتوان ز جفای چرخ گردنده گریخت
دست ستمش به عقل بر نتوان بیخت
آن طاس نگون به گردن آویخته باد
چون سطل که آب روی مردم همه ریخت
#ظهیر_فاریابی
دست ستمش به عقل بر نتوان بیخت
آن طاس نگون به گردن آویخته باد
چون سطل که آب روی مردم همه ریخت
#ظهیر_فاریابی
دوش آوازه درافکند نسیم سحری
که عروسان چمن راست گهِ جلوه گری
عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی، گفت
راستی خوش خبری داد نسیم سحری
گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر
خوش بهشتی شود آراسته تا درنگری
گل اندیشه چو از وصف ریاحین بشکفت
نوش کن باده گلگون، به چه اندیشه دری؟
صبحدم ناله قمری شنو از طرف چمن
تا فراموش کنی محنت دور قمری
مجلس بزم بیارای که آراسته اند
نقشبندان طبیعت رخ گلبرگ طری
همچو مستان صبوحی شده افتان خیزان
شاخههای سمن تازه و بید طبری
سخن سوسن آزاد نمی یارم گفت
آن نه از کم سخنی دان و نه از بی هنری
دوش ناگه سخن او به زبان آوردم
آسمان گفت سزد کز سر آن درگذری
چند گویی سخن سوسن و آزادی او؟
مگر از بندگی شاه جهان بی خبری؟
نصرة الدین ملک عالم عادل بوبکر
که جهان جمله بیاراست به عدل عمری
آن جوانبخت جهان بخش که از هیبت او
باد بر غنچه نیارد که کند پرده دری
خسروا گوش بنفشه ست و زبان سوسن
که به عهد تو بِرَستند ز گنگی و کری
هر کجا در همه عالم خللی دیگر بود
کرد اقبال تو بی منت گردون سپری
ابر در بزم چو دست گهرافشان تو دید
خویشتن زود به پیش فلک افکند و گری
که چو اسراف کقش در کرم از حد بگذشت
تو به نوعی غم این کار چرا می نخوری؟
فلکش گفت جز این کارِ دگر هست مرا
هم تو می خور غم این کار که بیکار تری
بی تو خوردند بسی این غم و هم سود نداشت
تو درین باب قوی تر ز قضا و قدری؟
بعد ما کز طلب پایه قدرت ناگاه
دیده عقل فرو ماند ز کوته نظری
خواست اندیشه که در کنه کمال تو رسد
عقل گفتش که تو هم بیهده تازی دگری
شهریارا تویی آن کز قِبَل خون عدوت
گل کند گاهی پیکانی و گاهی سپری
صورت فتح و ظفر معتکف حضرت توست
نی غلط رفت تو خود صورت فتح و ظفری
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری؟
تا جهان سر ز گریبان فنا برنارد
وز حوادث نشود دامن آفاق بری
در جهانداری چندانت بقا باد ای شاه
که مهندس نکند عقدش اگر بر شمری
تا تو از دولت و اقبال بدان پایه رسی
که به پای عظمت تارک گردون سپری
#ظهیر_فاریابی
که عروسان چمن راست گهِ جلوه گری
عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی، گفت
راستی خوش خبری داد نسیم سحری
گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر
خوش بهشتی شود آراسته تا درنگری
گل اندیشه چو از وصف ریاحین بشکفت
نوش کن باده گلگون، به چه اندیشه دری؟
صبحدم ناله قمری شنو از طرف چمن
تا فراموش کنی محنت دور قمری
مجلس بزم بیارای که آراسته اند
نقشبندان طبیعت رخ گلبرگ طری
همچو مستان صبوحی شده افتان خیزان
شاخههای سمن تازه و بید طبری
سخن سوسن آزاد نمی یارم گفت
آن نه از کم سخنی دان و نه از بی هنری
دوش ناگه سخن او به زبان آوردم
آسمان گفت سزد کز سر آن درگذری
چند گویی سخن سوسن و آزادی او؟
مگر از بندگی شاه جهان بی خبری؟
نصرة الدین ملک عالم عادل بوبکر
که جهان جمله بیاراست به عدل عمری
آن جوانبخت جهان بخش که از هیبت او
باد بر غنچه نیارد که کند پرده دری
خسروا گوش بنفشه ست و زبان سوسن
که به عهد تو بِرَستند ز گنگی و کری
هر کجا در همه عالم خللی دیگر بود
کرد اقبال تو بی منت گردون سپری
ابر در بزم چو دست گهرافشان تو دید
خویشتن زود به پیش فلک افکند و گری
که چو اسراف کقش در کرم از حد بگذشت
تو به نوعی غم این کار چرا می نخوری؟
فلکش گفت جز این کارِ دگر هست مرا
هم تو می خور غم این کار که بیکار تری
بی تو خوردند بسی این غم و هم سود نداشت
تو درین باب قوی تر ز قضا و قدری؟
بعد ما کز طلب پایه قدرت ناگاه
دیده عقل فرو ماند ز کوته نظری
خواست اندیشه که در کنه کمال تو رسد
عقل گفتش که تو هم بیهده تازی دگری
شهریارا تویی آن کز قِبَل خون عدوت
گل کند گاهی پیکانی و گاهی سپری
صورت فتح و ظفر معتکف حضرت توست
نی غلط رفت تو خود صورت فتح و ظفری
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری؟
تا جهان سر ز گریبان فنا برنارد
وز حوادث نشود دامن آفاق بری
در جهانداری چندانت بقا باد ای شاه
که مهندس نکند عقدش اگر بر شمری
تا تو از دولت و اقبال بدان پایه رسی
که به پای عظمت تارک گردون سپری
#ظهیر_فاریابی
چشمی دارم همیشه بر صورت دوست
با دیده مرا خوش است چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست به جای دیده یا دیده خود اوست
#ظهیر_فاریابی
با دیده مرا خوش است چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست به جای دیده یا دیده خود اوست
#ظهیر_فاریابی
نوروز فرخ آمد و بوی بهار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
#ظهیر_فاریابی
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
#ظهیر_فاریابی
خیز ای نگار جشن خزان را بسازکار
ما را بس است صورت روی تو نو بهار
پر کن قدح ز باده رنگین که رنگ کرد
مشاطه وار دست طبیعت کف چنار
شد زرد روی سبزه ز رشک خطت ولیک
سرسبز گشت سرو به اقبال شهریار
#ظهیر_فاریابی
#جشن_خزان
ما را بس است صورت روی تو نو بهار
پر کن قدح ز باده رنگین که رنگ کرد
مشاطه وار دست طبیعت کف چنار
شد زرد روی سبزه ز رشک خطت ولیک
سرسبز گشت سرو به اقبال شهریار
#ظهیر_فاریابی
#جشن_خزان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر چند که میل تو سوی بیدادی ست
یک ذره غمت، بِه از جهان شادی ست
از ما گله می کنی و لیکن ما را
از بندگی تو، صد هزار آزادی ست
#ظهیر_فاریابی
یک ذره غمت، بِه از جهان شادی ست
از ما گله می کنی و لیکن ما را
از بندگی تو، صد هزار آزادی ست
#ظهیر_فاریابی