خالی ام چون باغ بودا ! خالی از نیلوفرانش
خالی ام چون آسمان شب زده بی اخترانش
خلق ، بی جان ، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایی و من ، مانند لوط و دخترانش
پاره پاره مغربم ، با من نه خورشیدی ، نه صبحی
نیمی از آفاقم اما ، نیمه ی بی خاورانش
سرزمین مرگم اینک ، برکه هایش دیدگانم
وین دل توفانی ام ، دریای خون ِ بی کرانش
پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
روسری های عزا از داغ دیده مادرانش
عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
در نمی گیرد مرا ، افسون شهر و دلبرانش
جنگ جویی خسته ام ، بعد از نبردی نا برابر
پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش
دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ِ ناباورانش
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۰۱
خالی ام چون آسمان شب زده بی اخترانش
خلق ، بی جان ، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایی و من ، مانند لوط و دخترانش
پاره پاره مغربم ، با من نه خورشیدی ، نه صبحی
نیمی از آفاقم اما ، نیمه ی بی خاورانش
سرزمین مرگم اینک ، برکه هایش دیدگانم
وین دل توفانی ام ، دریای خون ِ بی کرانش
پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
روسری های عزا از داغ دیده مادرانش
عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
در نمی گیرد مرا ، افسون شهر و دلبرانش
جنگ جویی خسته ام ، بعد از نبردی نا برابر
پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش
دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ِ ناباورانش
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۰۱
#غزل شمارهٔ (۱۰۱)
#مولانا دیوان شمس غزلیات
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را وین دو شمع سرنگون را
فروبریم دست دزد غم را
که دزدیدست عقل صد زبون را
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
چو گردد مست حد بر وی برانیم
که از حد برد تزویر و فسون را
اگر چه زوبع و استاد جملهست
چه داند حیله ریب المنون را
چنانش بیخود و سرمست سازیم
که چون آید نداند راه چون را
چنان پیر و چنان عالم فنا به
که تا عبرت شود لایعلمون را
کنون عالم شود کز عشق جان داد
کنون واقف شود علم درون را
درون خانه دل او ببیند
ستون این جهان بیستون را
که سرگردان بدین سرهاست گر نه
سکون بودی جهان بیسکون را
تن باسر نداند سر کن را
تن بیسر شناسد کاف و نون را
یکی لحظه بنه سر ای برادر
چه باشد از برای آزمون را
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را چنین اسب حرون را
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
فنا شو کم طلب این سرفزون را
چنان اندر صفات حق فرورو
که برنایی نبینی این برون را
چه جویی ذوق این آب سیه را
چه بویی سبزه این بام تون را
خمش کردم نیارم شرح کردن
ز رشک و غیرت هر خام دون را
نما ای شمس تبریزی کمالی
که تا نقصی نباشد کاف و نون را
#مولانا دیوان شمس غزلیات
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را وین دو شمع سرنگون را
فروبریم دست دزد غم را
که دزدیدست عقل صد زبون را
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
چو گردد مست حد بر وی برانیم
که از حد برد تزویر و فسون را
اگر چه زوبع و استاد جملهست
چه داند حیله ریب المنون را
چنانش بیخود و سرمست سازیم
که چون آید نداند راه چون را
چنان پیر و چنان عالم فنا به
که تا عبرت شود لایعلمون را
کنون عالم شود کز عشق جان داد
کنون واقف شود علم درون را
درون خانه دل او ببیند
ستون این جهان بیستون را
که سرگردان بدین سرهاست گر نه
سکون بودی جهان بیسکون را
تن باسر نداند سر کن را
تن بیسر شناسد کاف و نون را
یکی لحظه بنه سر ای برادر
چه باشد از برای آزمون را
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را چنین اسب حرون را
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
فنا شو کم طلب این سرفزون را
چنان اندر صفات حق فرورو
که برنایی نبینی این برون را
چه جویی ذوق این آب سیه را
چه بویی سبزه این بام تون را
خمش کردم نیارم شرح کردن
ز رشک و غیرت هر خام دون را
نما ای شمس تبریزی کمالی
که تا نقصی نباشد کاف و نون را