معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
دلیلِ راهِ عشق آمد وگرنه
ندارد عقل استحقاقِ هستی

#غبار_همدانی
نیارد صفحه طاقت تا نویسم شرحِ هجران را

مگر از پاره‌های دل فراهم گردد اوراقی

#غبار_همدانی
بر عاصیان هر قوم بگماشت حق بلایی

ما خیل عشق بازان هجرانمان بلا بود

#غبار_همدانی
تو خضر راه شو ای عشق تا در این دم مرگ
رسانی از ظلماتم به آب حیوانش

#غبار_همدانی
با شیخ، الفتِ ما، البته راست نایَد
ما صوفی‌ایم و بدنام، او زاهد ریایی

#غبار_همدانی
مرا مگوی «چرا پند عاقلان نپذیری؟»

که غیر عشق توام هیچ دل‌پذیر نباشد

#غبار_همدانی
با شیخ، الفتِ ما، البته راست نایَد
ما صوفی‌ایم و بدنام، او زاهد ریایی

#غبار_همدانی
نیارد صفحه طاقت تا نویسم شرح هجران را

مگر از پاره های دل فراهم گردد اوراقی...


#غبار_همدانی
آلوده بود دامنم از اشک چشم و شیخ
پنداشت باده است، از آن احتراز کرد

#غبار_همدانی
ما سمندر زادگان را شکوه از آتش نباشد
کِی ز آتش میگریزد هرکه در وی غش نباشد

گر کنند ایمن زهجرانم غم از نیران ندارم
بیمم از آن است ورنه باکم از آتش نباشد

بی غشم کن ساقیا از مِی که بسیار آزمودم
دفع غم را داروئی چون بادۀ بی غش نباشد

کی در او خاصیت آتش بود یا ذوق مستی
باده گر همرنگ با آن لعل آتش وش نباشد

سرو بستان پیش سرو قامت آن ماه پیکر
گر خرام کبک دارد همچنان دلکش نباشد

می توانم گویی از میدان غبارا در ربودن
توسن بخت ز پای افتاده گر سرکش نباشد

#غبار_همدانی
بر زلف تو تا باد صبا را گذر افتاد

بس نافۀ چین بر سر هر رهگذر افتاد

بس یوسف دل دید در آن چاه زنخدان

دیوانه دلم بر سَر آنان به سر افتاد

ما را ز سر زلف تو این شیوه خوش آمد

کاشفته چو ما بر سر و پای تو در افتاد

یک حلقه از آن زلف گره گیر گشودند

صد عُقده به کار من بی پا و سر افتاد

دیگر خبر مردم هشیار نپرسد

آن مست که در کوی مغان بی خبر افتاد

تا زلف تو در دست نسیم سحر افتاد

کار من سودا زده زیر و زبر افتاد

#غبار_همدانی
بر عاصیان هر قوم، بگماشت حق عذابی
ما خیل عشق بازان، هجرانمان بلا بود

#غبار_همدانی
 

هان ای مُغَنّی صبح شد برخیز و چنگی ساز کن

ناخن براندامش بزن وز خواب چشمش باز کن

برخاست مرغ صبح خوان برداشت نوبت را فغان

از خواب مستی خیز هان برگ صبوحی ساز کن


#غبار_همدانی
با شیخ، الفتِ ما، البته راست نایَد
ما صوفی‌ایم و بدنام، او زاهد ریایی

#غبار_همدانی



روزی که کلک تقدیر در پنجهٔ قضا بود
بر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بود
زان پیشتر که نوشد خضر آب زندگانی
ما را خیال لعلت سرمایهٔ بقا بود
روزی که می‌گرفتند پیمان ز نسل آدم
عشق از میان ذرات در جستجوی ما بود
ساقی شراب شوقم دیشب زیادتر داد
گر پاره شد ز مستی پیراهنم بجا بود
بر عاصیان هر قوم بگماشت حق بلائی
ما خیل عشق‌بازان هجران‌مان بلا بود
ساقی لباس زهدم صد ره به می فرو شست
تا پاک شد ز رنگی کالودهٔ ریا بود
گر در محیط حیرت غرقم، گناه من چیست؟
در کشتی وجودم عشق تو ناخدا بود
می‌خواستم که دل را از غم خلاص یابم
داغ جدائی آمد وین آخرالدوا بود


#غبار_همدانی