روی پلههای یه رستوران خوابیده بود.
تا شنید دارم میرم سمتش، بهجای فرار کردن، سریع غلت زد کش اومد که خودشو لوس کنه شکمشو ناز کنم... انگار مدتها منتظر من بوده.😂😐
ماده هم بود. (آره من چک میکنم هر گربه رندومی که ببینم)
واسه همین نمیذاشت خیلی از حد خودم بگذرم و زیادی لمسش کنم.😔دستشو میذاشت رو دستم متوقفم میکرد.
خر کیوت سلیطه.
#خاطره 🦄
تا شنید دارم میرم سمتش، بهجای فرار کردن، سریع غلت زد کش اومد که خودشو لوس کنه شکمشو ناز کنم... انگار مدتها منتظر من بوده.😂😐
ماده هم بود. (آره من چک میکنم هر گربه رندومی که ببینم)
واسه همین نمیذاشت خیلی از حد خودم بگذرم و زیادی لمسش کنم.😔دستشو میذاشت رو دستم متوقفم میکرد.
خر کیوت سلیطه.
#خاطره 🦄
اتود از اولین کمیک عمرم چنین چیزی بود. حالت لیاوت و اسکچ.
از چپ به راست بیاید.
برای دو پنل آخر فرمودن که ما فقط ۱۸۰ درجهی روبرو اجازه داریم زاویهی دید رو بچرخونیم. نمیشه وقتی مو بلنده مثلا سمت چپه، زاویه یهو بره پشت سرشون و از پشت سر فلیپ بشه و برعکس بشن.
جز اون، همون اول که چشمشون افتاد به شکل و شمایل کارم، گفتن این نشونه مانگا خوندن زیاده. (که نمیدونم تعریف بود یا انتقاد😂😭)
و گفتن چقدر خوب که سایلنته و دیالوگ نداره و چقدر این کار سخته ولی این محتوا رو خوب میرسونه.
و اینکه... فرمودن اکسپرشنها و حالتای چهره رو خوب درمیارم اما بدیش اینه که آرتیستایی که اکسپرشنهارو خوب درمیارن، به دام میفتن و لحظه به لحظهی احساسات چهرهی کاراکتر رو میخوان نشون بدن. پس زیاد مومنت به مومنت کار میکنن.
خلاصه نباید توی نشون دادن احساسات کاراکتر زیادهروی کنم و در همین حد کافی پیش رفتم.
#خاطره
#آرت 🦄
از چپ به راست بیاید.
برای دو پنل آخر فرمودن که ما فقط ۱۸۰ درجهی روبرو اجازه داریم زاویهی دید رو بچرخونیم. نمیشه وقتی مو بلنده مثلا سمت چپه، زاویه یهو بره پشت سرشون و از پشت سر فلیپ بشه و برعکس بشن.
جز اون، همون اول که چشمشون افتاد به شکل و شمایل کارم، گفتن این نشونه مانگا خوندن زیاده. (که نمیدونم تعریف بود یا انتقاد😂😭)
و گفتن چقدر خوب که سایلنته و دیالوگ نداره و چقدر این کار سخته ولی این محتوا رو خوب میرسونه.
و اینکه... فرمودن اکسپرشنها و حالتای چهره رو خوب درمیارم اما بدیش اینه که آرتیستایی که اکسپرشنهارو خوب درمیارن، به دام میفتن و لحظه به لحظهی احساسات چهرهی کاراکتر رو میخوان نشون بدن. پس زیاد مومنت به مومنت کار میکنن.
خلاصه نباید توی نشون دادن احساسات کاراکتر زیادهروی کنم و در همین حد کافی پیش رفتم.
#خاطره
#آرت 🦄
این یکی از تکالیف این هفتهی کلاس عکاسی بود...
که استاد فرمودن یکی از دوتا بهترین کار این هفتهاس و یه مدل تعادلی داره به اسم «تعادل گشتاور»
که طبق یه قانون فیزیک به همین اسمه.
و کلی توضیح داد که این مدل تعادل خیلی سخته و خیلی خاصه و کلی ضابطه داره و خفنه.
(و البته چندباری تاکید کرد که خانم رپین این تعادل رو شانسی گرفته. که خب راستم میگه. سنسمضمض)
و خب از نظر مینیمال بودن و صاف بودن کادر و این چیزا هم مورد تأیید واقع شد و بچهها دوبار دست زدن برام. و من ذوق کردم.😂🥹
همین دیگه. وسط تایم آنتراک کلاس عکاسی اومدم اینجا خوشالی کنم.🙂↔️
#خاطره 🦄
که استاد فرمودن یکی از دوتا بهترین کار این هفتهاس و یه مدل تعادلی داره به اسم «تعادل گشتاور»
که طبق یه قانون فیزیک به همین اسمه.
و کلی توضیح داد که این مدل تعادل خیلی سخته و خیلی خاصه و کلی ضابطه داره و خفنه.
(و البته چندباری تاکید کرد که خانم رپین این تعادل رو شانسی گرفته. که خب راستم میگه. سنسمضمض)
و خب از نظر مینیمال بودن و صاف بودن کادر و این چیزا هم مورد تأیید واقع شد و بچهها دوبار دست زدن برام. و من ذوق کردم.😂🥹
همین دیگه. وسط تایم آنتراک کلاس عکاسی اومدم اینجا خوشالی کنم.🙂↔️
#خاطره 🦄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
توی سلف گیر افتادیم. انقدر بارون و تگرگ شدید بود که برقها هم قطع شدن.
حس انیمههایی رو دارم که بارون میگیره و دانشآموزا توی مدرسه و بدون چتر گیر میفتن. البته که قطعا قرار نیست مثل وانشات «بزرگ و خوشحال» یه قند عسل با چتر پیداش بشه بگه بیا برسونمت خانومی و فلان.
ما میشینیم بارون کم بشه اسنپ بگیریم بریم خانهمان زیر پتو.
همهجا خنک و مرطوبه و بوی خیسی بارون میاد.😭 خیلی قشنگه...
اگه پریود و دردمند نبودم و کتابهای ژاپنیم توی کولهپشتیم نبودن و نمیخواستم واسه فاینال جمعه، زبان بخونم... خیلی حالم بهتر هم میبود.
میخواستم برم کتابخونهی دانشگاه که ژاپنی بخونم ولی با قطعی برق فعلا کنسله. میریم خونه چیل میکنیم تا دلدرد کمردردمون هم بهتر بشه.😔
#خاطره 🦄
حس انیمههایی رو دارم که بارون میگیره و دانشآموزا توی مدرسه و بدون چتر گیر میفتن. البته که قطعا قرار نیست مثل وانشات «بزرگ و خوشحال» یه قند عسل با چتر پیداش بشه بگه بیا برسونمت خانومی و فلان.
ما میشینیم بارون کم بشه اسنپ بگیریم بریم خانهمان زیر پتو.
همهجا خنک و مرطوبه و بوی خیسی بارون میاد.😭 خیلی قشنگه...
اگه پریود و دردمند نبودم و کتابهای ژاپنیم توی کولهپشتیم نبودن و نمیخواستم واسه فاینال جمعه، زبان بخونم... خیلی حالم بهتر هم میبود.
میخواستم برم کتابخونهی دانشگاه که ژاپنی بخونم ولی با قطعی برق فعلا کنسله. میریم خونه چیل میکنیم تا دلدرد کمردردمون هم بهتر بشه.😔
#خاطره 🦄
خب...
من یک آویز رنگینکمونی و یه دستبند گیلاسی از غرفههای انجمن علمی دانشجوها و از غرفهی صنایع دستی هم خریدم و از همون دختر فروشندههه خواستم دستبنده رو واسم ببنده. چون مهربون به نظر میرسید و من کس دیگهای رو نداشتم که واسم ببندش.
و کلی لبخند مهربان و ارتباط چشمی کمرو هم پاشیدم به سر و صورتش.
مود ابرازگر با لبخند ملیح و فمینینم رو امروز آن کردم.😂
و متوجه شدم خط چشم آبی جدیدم هم پشت پلکهام تیرهتر دیده میشه و خیلی فرقی با مشکی نداره. :(
الان کمتر دلم گرفته.
بریم سر نوشتن ورک بوک ژاپنی.🚶
#خاطره 🦄
من یک آویز رنگینکمونی و یه دستبند گیلاسی از غرفههای انجمن علمی دانشجوها و از غرفهی صنایع دستی هم خریدم و از همون دختر فروشندههه خواستم دستبنده رو واسم ببنده. چون مهربون به نظر میرسید و من کس دیگهای رو نداشتم که واسم ببندش.
و کلی لبخند مهربان و ارتباط چشمی کمرو هم پاشیدم به سر و صورتش.
مود ابرازگر با لبخند ملیح و فمینینم رو امروز آن کردم.😂
و متوجه شدم خط چشم آبی جدیدم هم پشت پلکهام تیرهتر دیده میشه و خیلی فرقی با مشکی نداره. :(
الان کمتر دلم گرفته.
بریم سر نوشتن ورک بوک ژاپنی.🚶
#خاطره 🦄
امروز بیست و هشتم خرداد، روز بعد از امتحانهای ویردوی سیدانی، با زهرا رفتیم بخشهای قدیمی و کوچههای تنگ و کوچولوی نیشابور که دنبال سوژه برای پروژهی عکاسی بگردیم...
گلچین عکسهایی که دوستشون دارم اینان.
مخصوصا اون عکسی که بالای تبلیغات نونوایی تافتون، یه نفر خیلی شاعرانه کامنت گذاشته «گرون میدهند تافتونهایشان را»
پ.ن: پخته شدیم. برای واقعی. انقدر آب خوردیم، راه رفتنی صدای دریا میدادیم.
#خاطره 🦄
گلچین عکسهایی که دوستشون دارم اینان.
مخصوصا اون عکسی که بالای تبلیغات نونوایی تافتون، یه نفر خیلی شاعرانه کامنت گذاشته «گرون میدهند تافتونهایشان را»
پ.ن: پخته شدیم. برای واقعی. انقدر آب خوردیم، راه رفتنی صدای دریا میدادیم.
#خاطره 🦄
روزی که از رشته تجربی، به رفتن به دانشکده هنر فکر میکردم، خیال میکردم بچههای هنر همه یک فاز فرهیختگی و اداییای داشته باشن که ارتباط گرفتن و صمیمی شدن باهاشون غیرممکن باشه.
فکرشم نمیکردم یه روزی بعد از آخرین امتحان کارشناسی که امتحان تاریخ هنر دو باشه، با دوست گل گلابی که از همون ترم دو پیدا کردم و به سرپرستی گرفتم(چون درونگراست😂😔)چندتا خیابون اونطرفتر از اتوبوس پیاده شیم... که بریم تی و برس توالت بخریم.
و با همون تی و برس تو دستامون کل مسیر رو پیاده زیر آفتاب سگسوز راه بریم. طوری که انگار این تی و برس یجور اکسسوری هنریان واسمون.
نه وسیلهی شست و شویی که خریدیم خونه رو باهاش تمیز کنیم، چون فردا خانوادههامون برای شرکت توی جشن فارغالتحصیلی میان پیشمون و باید دوروبر رو برق بندازیم ببینن چه دخترای پاکیزهای هستیم.✨
- بعد از امتحان آشنایی با هنر در تاریخ ۲ صبا فدوی.
- چهارم تیر ۱۴۰۳
پ.ن: برس با پیرهنم ست بود.
پ.ن.ن: جزوهی ترسناک تاریخ هنوز توی کیفمه که در تصویر میبینید.
#خاطره 🦄
فکرشم نمیکردم یه روزی بعد از آخرین امتحان کارشناسی که امتحان تاریخ هنر دو باشه، با دوست گل گلابی که از همون ترم دو پیدا کردم و به سرپرستی گرفتم(چون درونگراست😂😔)چندتا خیابون اونطرفتر از اتوبوس پیاده شیم... که بریم تی و برس توالت بخریم.
و با همون تی و برس تو دستامون کل مسیر رو پیاده زیر آفتاب سگسوز راه بریم. طوری که انگار این تی و برس یجور اکسسوری هنریان واسمون.
نه وسیلهی شست و شویی که خریدیم خونه رو باهاش تمیز کنیم، چون فردا خانوادههامون برای شرکت توی جشن فارغالتحصیلی میان پیشمون و باید دوروبر رو برق بندازیم ببینن چه دخترای پاکیزهای هستیم.✨
- بعد از امتحان آشنایی با هنر در تاریخ ۲ صبا فدوی.
- چهارم تیر ۱۴۰۳
پ.ن: برس با پیرهنم ست بود.
پ.ن.ن: جزوهی ترسناک تاریخ هنوز توی کیفمه که در تصویر میبینید.
#خاطره 🦄
◎•°Lär°•◎
امشب روی پیشونیم نوشته شده بود: «با من حرف بزنید.» داشتم میرفتم پنیر بخرم... از جلوی مغازهی امینی رد شدم، رفتم به استاد گل گلابم سلامی عرض کنم. خدا شاهده حدود چهل دقیقه منو نگه داشته بود توی مغازهاش داشت باهام حرف میزد که چقدر مصاحبه دکتری بهش سخت گذشته.…
و بعدش که موفق شدم برسم به سوپرمارکت، مرد مغازه دار که اسمش کاظم عه و باهم دوستیم (سنش از بابام بیشتره) یهو بیمقدمه شروع کرد:
میبینین دستام سیاه شدن؟ به خاطر توت سیاه اینجوری شده... نمیدونم چرا سیاه شده...
دیروز جاتون خالی رفته بودم توت سیاه بتکونم، دستام رنگی شدن اصلا پاک نمیشن.
من: هه هه... آره رنگش خیلی موندگاره...
کاظم: باورتون میشه دستکش پوشیده بودم، بازم دیدم دستام رنگی شدن...😨
من: عجب...
کاظم: نمیدونم چرا هرچی میشورم رنگش نمیره. سیاه شدن. من دستکش پوشیده بودم.
(و همزمان کارت میکشید)
من: خوبه روی لباستون نریخته. از روی لباس که اصلاااا پاک نمیشه.😂😔
یه نفر پای حرفای این مردا بشینه.
چرا انقدر امشب تنها شده بودن؟😂😭
نزدیک بود به مغازهدار میوهفروشیه که با اونم رفیقم هم سر بزنم بگم جان... تو چی میخوای برام تعریف کنی...
#خاطره 🦄
میبینین دستام سیاه شدن؟ به خاطر توت سیاه اینجوری شده... نمیدونم چرا سیاه شده...
دیروز جاتون خالی رفته بودم توت سیاه بتکونم، دستام رنگی شدن اصلا پاک نمیشن.
من: هه هه... آره رنگش خیلی موندگاره...
کاظم: باورتون میشه دستکش پوشیده بودم، بازم دیدم دستام رنگی شدن...😨
من: عجب...
کاظم: نمیدونم چرا هرچی میشورم رنگش نمیره. سیاه شدن. من دستکش پوشیده بودم.
(و همزمان کارت میکشید)
من: خوبه روی لباستون نریخته. از روی لباس که اصلاااا پاک نمیشه.😂😔
یه نفر پای حرفای این مردا بشینه.
چرا انقدر امشب تنها شده بودن؟😂😭
نزدیک بود به مغازهدار میوهفروشیه که با اونم رفیقم هم سر بزنم بگم جان... تو چی میخوای برام تعریف کنی...
#خاطره 🦄
توی روستای ارجمند، نزدیکی فیروزکوه، خانوادههای زیادی از تاجیکها، بلوچها و هزارهها زندگی میکنن و توی کانالهای پرورش ماهی اینجا مشغول به کارن.
بعلاوهی خانوادهای از اقوام ما که قراره امروز تا فردا توی هوای خنک و بارونی اینجا پیششون بمونیم. درحالی که تمام مدت صدای جریان آب رودخونه و کانالهای آب، خونه رو پر کرده. ناهار هم، از همین ماهیهای تازه در کنار زیتون پرورده و سیرترشی تشکیل شده بود.
بچههاشون دست منو گرفتن و کشوندن کنار رودخونه تا کدوهای قلنبهای رو بهم نشون بدن که صاحبشون دیگه لازمشون نداره و تر و تازه توی باغ رها شدن.
و معصومه و دوقلوهای زینب و مجتبی، سهتا خواهر برادر که از منطقهی دایکندی افغانستان میان، توی رودخونهی سرد آببازی میکنن و همزمان گیاههای دارویی کنار آب رو برامون میچینن.
و هوا رعد و برق میزنه اما نمیباره.
بچهها توی طبیعت و زمانی که خوی رها و شیطنت بچگی خودشون رو دارن، جالبترن.
#خاطره 🦄
بعلاوهی خانوادهای از اقوام ما که قراره امروز تا فردا توی هوای خنک و بارونی اینجا پیششون بمونیم. درحالی که تمام مدت صدای جریان آب رودخونه و کانالهای آب، خونه رو پر کرده. ناهار هم، از همین ماهیهای تازه در کنار زیتون پرورده و سیرترشی تشکیل شده بود.
بچههاشون دست منو گرفتن و کشوندن کنار رودخونه تا کدوهای قلنبهای رو بهم نشون بدن که صاحبشون دیگه لازمشون نداره و تر و تازه توی باغ رها شدن.
و معصومه و دوقلوهای زینب و مجتبی، سهتا خواهر برادر که از منطقهی دایکندی افغانستان میان، توی رودخونهی سرد آببازی میکنن و همزمان گیاههای دارویی کنار آب رو برامون میچینن.
و هوا رعد و برق میزنه اما نمیباره.
بچهها توی طبیعت و زمانی که خوی رها و شیطنت بچگی خودشون رو دارن، جالبترن.
#خاطره 🦄
خب بیاید براتون از اولین تجربهام توی بغل کردن مار پیتون بگم.
از این سفید زردهاش بود.
بدنشون سرده و گنده و سنگیییین ان. خیلیم خرلجبازن😂 هرچی سرشو میگرفتم بچرخونمش رو به دوربین که عکس بگیرم، اینجوری بود که «نو بچ... رئیس منم» و میچرخید که بره.
و فلسهاش روی دستم حرکت میکرد و ستون مهرههاش خیلی دراز و باحال بود.
خوشمان آمد.
#خاطره 🦄
از این سفید زردهاش بود.
بدنشون سرده و گنده و سنگیییین ان. خیلیم خرلجبازن😂 هرچی سرشو میگرفتم بچرخونمش رو به دوربین که عکس بگیرم، اینجوری بود که «نو بچ... رئیس منم» و میچرخید که بره.
و فلسهاش روی دستم حرکت میکرد و ستون مهرههاش خیلی دراز و باحال بود.
خوشمان آمد.
#خاطره 🦄
دوست جدید و کوتاه مدتم🥹
انقدر عاشقش شدم که هی میخواستم ماچش کنم... ولی خیلیییی کوچولو بووود ممکن بود تصادفا هوف بکشمش. یه ماچ روی پوستهاش و یکی دیگه هم روی چشش زدم ولی.🥲
کوچیک و خیس و لزج بود. و آرووووم... کل کف دست و ساق دستم و روی ساعت مچیم رو درنوردید، تهش خسته شد کف دستم رفت توی پوستهاش خوابید.🥹✨
کل مدت خرید ناهارمون همینجوری کف دستم نگهش داشتم باهمدیگه دور زدیم.
و دیگه چون داشتیم اون شهر رو ترک میکردیم همونجا باهاش وداع کردم...
#خاطره 🦄
انقدر عاشقش شدم که هی میخواستم ماچش کنم... ولی خیلیییی کوچولو بووود ممکن بود تصادفا هوف بکشمش. یه ماچ روی پوستهاش و یکی دیگه هم روی چشش زدم ولی.🥲
کوچیک و خیس و لزج بود. و آرووووم... کل کف دست و ساق دستم و روی ساعت مچیم رو درنوردید، تهش خسته شد کف دستم رفت توی پوستهاش خوابید.🥹✨
کل مدت خرید ناهارمون همینجوری کف دستم نگهش داشتم باهمدیگه دور زدیم.
و دیگه چون داشتیم اون شهر رو ترک میکردیم همونجا باهاش وداع کردم...
#خاطره 🦄
این کاربرِ بارون ندیده انقدر به همراه ظرف خالی ماکارونیش زیر بارون موند که کل هیکلش خیس شد و موهاش به هم چسبید. سنسنسصمضض
و هاشم هم این دفعه دیر رسید سر غذای من.
تا پاشو گذاشت رو من که از هیکلم بره بالا و پشماشو بریزه روم، بارون گرفت و هاشم رفت زیر نیمکت، چندتایی عطسه زد.
هاشم دختره البته.
(پسر بود :) )
#خاطره 🦄
و هاشم هم این دفعه دیر رسید سر غذای من.
تا پاشو گذاشت رو من که از هیکلم بره بالا و پشماشو بریزه روم، بارون گرفت و هاشم رفت زیر نیمکت، چندتایی عطسه زد.
(پسر بود :) )
#خاطره 🦄
هاشم موقع رفتن تصمیم گرفت شوهرش کاظم رو بهم معرفی کنه.
شوهرش یکم خجالتی بود فقط یکبار گذاشت نازش کنم که همون یکبار هم هاشم سلیطه بهش فیخخخ کرد گفت این انسان، نشیمنِ کیون همایونی منه. به بوی خودت آلودهاش نکن...
و فراریش داد.
و همونطور که میبینین... تخمای کاظم کوچیکن. پس تخم نکرد مقابل دوستپسر غربتش نزدیکم بشه.
پ.ن: انقدر هاشم روی پام نشست و خرخر کرد و چرت زد که تهش آقای نگهبان اومد گفت ببرش خونتون برای خودت. (که تمام و کمال بردهاش بشم؟ هاه.)
#خاطره 🦄
شوهرش یکم خجالتی بود فقط یکبار گذاشت نازش کنم که همون یکبار هم هاشم سلیطه بهش فیخخخ کرد گفت این انسان، نشیمنِ کیون همایونی منه. به بوی خودت آلودهاش نکن...
و فراریش داد.
و همونطور که میبینین... تخمای کاظم کوچیکن. پس تخم نکرد مقابل دوستپسر غربتش نزدیکم بشه.
پ.ن: انقدر هاشم روی پام نشست و خرخر کرد و چرت زد که تهش آقای نگهبان اومد گفت ببرش خونتون برای خودت. (که تمام و کمال بردهاش بشم؟ هاه.)
#خاطره 🦄
◎•°Lär°•◎
Video message
پا شدم برم، میگه کجا میری؟
میگم دارم میرم دیگه بابام اومده دنبالم.
میگه بابات کجاست الان؟
میگم دم در.
میگه خب... خب خونتون کجاست؟ من فردا صبح بیام خونتون.
میگم من هرروز همینجام خونمون نیستم. بیا اینجا ببینمت.
میگه نه بگو خونتون کجاست. من فردا صبح زنگ خونتونو میزنم.
همینجوری که خداحافظی میکردیم و براش بای بای میکردم هی حرف میزد که کجا میری منم میام خونتون.😂
#خاطره 🦄
میگم دارم میرم دیگه بابام اومده دنبالم.
میگه بابات کجاست الان؟
میگم دم در.
میگه خب... خب خونتون کجاست؟ من فردا صبح بیام خونتون.
میگم من هرروز همینجام خونمون نیستم. بیا اینجا ببینمت.
میگه نه بگو خونتون کجاست. من فردا صبح زنگ خونتونو میزنم.
همینجوری که خداحافظی میکردیم و براش بای بای میکردم هی حرف میزد که کجا میری منم میام خونتون.😂
#خاطره 🦄