◎•°Lär°•◎
310 subscribers
803 photos
223 videos
3 files
99 links
°• 𝑰'𝒎 𝒓𝒆𝒂𝒅𝒚 𝒕𝒐 𝒍𝒆𝒕 𝒈𝒐 •° ⁦
________________________

𝑩𝒆𝒈𝒊𝒏: 27/08/2021

🦄: http://wattpad.com/user/f_skndri

🥕: http://wattpad.com/user/sanae_Chaan
Download Telegram
ببینین کی داره با وانت میره دانشکده🤭
#خاطره 🦄
بچه‌ها استاد علی امینی خیلی باحاله.😭
ساعتای هشت رفتیم در مغازه‌اش باهاش خداحافظی کنیم، ساعت نه اومدیم بیرون.
و درباره‌ی چیزایی حرف زدیم که فکرشم نمیکردم یه روزی با استاد مملکت راجع بهشون حرف بزنم.
#خاطره 🦄
توی روستای ارجمند، نزدیکی فیروزکوه، خانواده‌های زیادی از تاجیک‌ها، بلوچ‌ها و هزاره‌ها زندگی میکنن و توی کانال‌های پرورش ماهی اینجا مشغول به کارن.
بعلاوه‌ی خانواده‌ای از اقوام ما که قراره امروز تا فردا توی هوای خنک و بارونی اینجا پیششون بمونیم. درحالی که تمام مدت صدای جریان آب رودخونه و کانال‌های آب، خونه رو پر کرده. ناهار هم، از همین ماهی‌های تازه در کنار زیتون پرورده و سیرترشی تشکیل شده بود.
بچه‌هاشون دست منو گرفتن و کشوندن کنار رودخونه تا کدوهای قلنبه‌‌ای رو بهم نشون بدن که صاحبشون دیگه لازمشون نداره و تر و تازه توی باغ رها شدن.
و معصومه و دوقلوهای زینب و مجتبی، سه‌تا خواهر برادر که از منطقه‌ی دایکندی افغانستان میان، توی رودخونه‌ی سرد آب‌بازی میکنن و همزمان گیاه‌های دارویی کنار آب رو برامون میچینن.
و هوا رعد و برق میزنه اما نمی‌باره.
بچه‌ها توی طبیعت و زمانی که خوی رها و شیطنت بچگی خودشون رو دارن، جالب‌ترن.

#خاطره 🦄
خب بیاید براتون از اولین تجربه‌ام توی بغل کردن مار پیتون بگم.
از این سفید زردهاش بود.
بدنشون سرده و گنده و سنگیییین ان. خیلیم خرلجبازن😂 هرچی سرشو می‌گرفتم بچرخونمش رو به دوربین که عکس بگیرم، اینجوری بود که «نو بچ... رئیس منم» و میچرخید که بره.
و فلس‌هاش روی دستم حرکت میکرد و ستون مهره‌هاش خیلی دراز و باحال بود.
خوشمان آمد.
#خاطره 🦄
دوست جدید و کوتاه مدتم🥹
انقدر عاشقش شدم که هی میخواستم ماچش کنم... ولی خیلیییی کوچولو بووود ممکن بود تصادفا هوف بکشمش. یه ماچ روی پوسته‌اش و یکی دیگه هم روی چشش زدم ولی.🥲
کوچیک و خیس و لزج بود. و آرووووم... کل کف دست و ساق دستم و روی ساعت مچیم رو درنوردید، تهش خسته شد کف دستم رفت توی پوسته‌اش خوابید.🥹
کل مدت خرید ناهارمون همینجوری کف دستم نگهش داشتم باهمدیگه دور زدیم.
و دیگه چون داشتیم اون شهر رو ترک میکردیم همونجا باهاش وداع کردم...

#خاطره 🦄
این کاربرِ بارون ندیده انقدر به همراه ظرف خالی ماکارونیش زیر بارون موند که کل هیکلش خیس شد و موهاش به هم چسبید. سنسنسصمضض
و هاشم هم این دفعه دیر رسید سر غذای من.
تا پاشو گذاشت رو من که از هیکلم بره بالا و پشماشو بریزه روم، بارون گرفت و هاشم رفت زیر نیمکت، چندتایی عطسه زد.
هاشم دختره البته.
(پسر بود :) )
#خاطره 🦄
هاشم موقع رفتن تصمیم گرفت شوهرش کاظم رو بهم معرفی کنه.
شوهرش یکم خجالتی بود فقط یک‌بار گذاشت نازش کنم که همون یک‌بار هم هاشم سلیطه بهش فیخخخ کرد گفت این انسان، نشیمنِ کیون همایونی منه. به بوی خودت آلوده‌اش نکن...
و فراریش داد.
و همونطور که میبینین... تخمای کاظم کوچیکن. پس تخم نکرد مقابل دوست‌پسر غربتش نزدیکم بشه.

پ.ن: انقدر هاشم روی پام نشست و خرخر کرد و چرت زد که تهش آقای نگهبان اومد گفت ببرش خونتون برای خودت. (که تمام و کمال برده‌اش بشم؟ هاه.)
#خاطره 🦄
◎•°Lär°•◎
Video message
پا شدم برم، میگه کجا میری؟
میگم دارم میرم دیگه بابام اومده دنبالم.
میگه بابات کجاست الان؟
میگم دم در.
میگه خب... خب خونتون کجاست؟ من فردا صبح بیام خونتون.
میگم من هرروز همینجام خونمون نیستم. بیا اینجا ببینمت.
میگه نه بگو خونتون کجاست. من فردا صبح زنگ خونتونو میزنم.

همینجوری که خداحافظی میکردیم و براش بای بای میکردم هی حرف میزد که کجا میری منم میام خونتون.😂
#خاطره 🦄
توی ورک بوک ژاپنی یک سوال پرسیده بود:
چطور دوست پسر خوب پیدا کنیم؟ -_-

بعد اینجانب، این گرگ امگای خارج از گله، خنده‌کنان نوشته بود:
برو کتابخونه، اونجا با یه پسر باهوش آشنا شو و قرار بذار.

جوابِ گرگ تنها، امروز سر خودش اومد.

#خاطره 🦄