Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
❤🔥3🔥1🕊1😍1💔1
📚🍃
دو درویش در راهی باهم میرفتند.
یکی بیپول بود و دیگری پنج دينار
داشت. درویش بیپول، بیباک
میرفت و بههرجایی که میرسیدند،
چه ایمن بود و چه ناامن، بهآسودگی
میخوابیدند و بهچیزی نمیاندیشید.
اما دیگری مدام در بیموهراس بود
که مبادا پنج دينار را از کف بدهد.
بر چاهی رسیدند که جای دزدان
و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را
شست و زیر سایهٔ درختی آرمید.
در همین حین متوجه شد که
دوستش باخود چهکنم، چهکنم
میکند!
برخاست و از او پرسید: این چندین
چهکنم برای چیست؟
گفت: ای جوانمرد! بامن پنج دينار
است و اینجا ناامن است و من
جرأت خفتن ندارم.
مرد گفت: این پنج دينار را به من
دِه تا چارهٔ تو کنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در
چاه انداخت و گفت: رَستی از
چهکنم، چهکنم! ایمن بنشین،
ایمن بخسب و ایمن برو، که
آدم فقیر، دژیست که نمیتوان
فتحش کرد.
❇️ #قابوسنامه
...📚🍃
دو درویش در راهی باهم میرفتند.
یکی بیپول بود و دیگری پنج دينار
داشت. درویش بیپول، بیباک
میرفت و بههرجایی که میرسیدند،
چه ایمن بود و چه ناامن، بهآسودگی
میخوابیدند و بهچیزی نمیاندیشید.
اما دیگری مدام در بیموهراس بود
که مبادا پنج دينار را از کف بدهد.
بر چاهی رسیدند که جای دزدان
و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را
شست و زیر سایهٔ درختی آرمید.
در همین حین متوجه شد که
دوستش باخود چهکنم، چهکنم
میکند!
برخاست و از او پرسید: این چندین
چهکنم برای چیست؟
گفت: ای جوانمرد! بامن پنج دينار
است و اینجا ناامن است و من
جرأت خفتن ندارم.
مرد گفت: این پنج دينار را به من
دِه تا چارهٔ تو کنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در
چاه انداخت و گفت: رَستی از
چهکنم، چهکنم! ایمن بنشین،
ایمن بخسب و ایمن برو، که
آدم فقیر، دژیست که نمیتوان
فتحش کرد.
❇️ #قابوسنامه
...📚🍃
👍6👎1👌1
.
پرسیدم:
پس زندگی چیست؟
گفت:
تقلید واقعیت!
یعنی چی؟
یعنی همهٔ اینها قبلآ اتفاق افتاده
و وجود داشته.
✍ #گرت_هوفمان
📔 پردهخوان
نشر نو / ص ۸۳
...📚
پرسیدم:
پس زندگی چیست؟
گفت:
تقلید واقعیت!
یعنی چی؟
یعنی همهٔ اینها قبلآ اتفاق افتاده
و وجود داشته.
✍ #گرت_هوفمان
📔 پردهخوان
نشر نو / ص ۸۳
...📚
👏6👍2👎1
متن کامل کشکول.pdf
24.7 MB
آنان که بهسرمستی ما
طعنهزنانند
بگذار بمانند، بهخماری که
ز ما هیچ ندانند...
فقیه، شاعر، عارف،
حکیم، ریاضیدان.
اشعار و فرازهایی حکیمانه.
کشکول بهمعنی کشیدن به
دوش است[ هرنوع مطلبی در
این کتاب هست]
شُکوهِ سکوت را به
ارزانیِ
کلام مفروش
📚#کشکول
👤#شیخ_بهایی
t.me/ktabdansh 📚
.
طعنهزنانند
بگذار بمانند، بهخماری که
ز ما هیچ ندانند...
✍شیخ بهایی
فقیه، شاعر، عارف،
حکیم، ریاضیدان.
اشعار و فرازهایی حکیمانه.
کشکول بهمعنی کشیدن به
دوش است[ هرنوع مطلبی در
این کتاب هست]
شُکوهِ سکوت را به
ارزانیِ
کلام مفروش
📚#کشکول
👤#شیخ_بهایی
t.me/ktabdansh 📚
.
👍7
کتاب دانش
... با تقدسگرایی مبارزه کنید، هیچکس و هیچچیز آنقدر مقدس نیست که نتوان آن را به نقد کشید. ✍#فردریش_نیچه 📖 مطالعه قسمت بیست و سه ای دوستان ، آیا شما درست ارادهٔ دوگانه قلب مرا حدس زدهاید؟ پرتگاه من و خطر متوجه من. ارادهٔ من بشر را چسبیده…
....
زیاده از خویش سخنگفتن
راهی است برای پنهانکردن خویشتن.
✍ #فردریش_نیچه
📖 مطالعه
قسمت بیست و چهار
آسمان حجاب ستارگان خود است.
ما در اندوه و تنفر زمین باهم
شریکیم. حتی در خورشید هم
شریکیم. / ما در سکوت بهیکدیگر
مینگریم و عقل خود را بالبخند
بهیکدیگر میدهیم. /
با چشمانی درخشان از مسافتی
بعید به زیر پای خود لبخند میزنیم.
من آری میگویم و برکت میدهم.
زیرا همهچیز در ماورای نیک و بد
است. از فراز آسمان رحمت،
میفرستم.
بنگرید این رود را که پساز پیچ و
خمهای زیاد بار دیگر به سرچشمهٔ
خود بازمیگردد!
مردم کوچک را تقواهای کوچک،
در خور است.
آنکسیکه تعریف و تمجید میکند،
منتظر دریافت هدایاست. آنها
میخواهند مرا وادار به پذیرفتن
تقواهای ناچیز خود کنند.
من پیشروی آنان را لنگیدن مینامم.
چشم و پا نباید دروغ را به یکدیگر
دهند ولی در بین مردمان کوچک،
دروغگویی فراوان است.
مقلدان و بازیگران ناشی هستند.
در بین آنان مردانگی کمیاب است. /
درویی آنان: / من خدمت میکنم،
تو خدمت میکنی، ما خدمت میکنیم/
/ همه را راضی نگهمیدارند تا آزار
نبینند. اما این تقوا چیزی جز بزدلی
نیست. آنان گرگ را بهشکل سگ
درآوردهاند و بشر را حیوان اهلی.
لعنت بر شیطانهای بزدل.
آنانی شبیه مناند که زیر بار
اطاعت و فرمانبرداری نروند.
راحتطلبان و مردمان کوچک، رو
به نیستی میروند.
/ رویانیدن یک درخت بلند، ریشههای
سخت در اطراف سنگهای سخت
لازم دارد. / چنين گفت زرتشت
هرگز در زندگانی در مقابل اقتدار،
سر فرود نیاوردهام و اگر گاهی
دروغ گفتهام بهخاطر عشق
بودهاست.
هر خوبی هزار منشأ و مبدأ دارد،
هر چیز خوب برای خوشی بهوجود
میآید و چگونه ممکن است فقط
یکبار ایجاد شود؟
عزیزترین هنر من سکوت است.
این سکوت ممتد و درخشان.
/ من روشنفکران و شجاعان را در
بین اشخاص ساکت، عاقلترین
یافتم. چنین گفت زرتشت
این از کیشبرگشتگان گویند:
ما دوباره متمدن شدیم.
میگویم: شما از آن کسانی هستید
که به نماز و دعا بازمیگردند.
دیو بزدلی در ضمیر تو است که
میخواهد چیزها را برای تو آسان
کند. که بگویی خدایی هست.
این حقهبازان که در زیر صلیب
برای تنیدن تار خیره میشوند.
با حکیمی نیمهدیوانه در اتاقهای
تاریک، منتظر ورود ارواح
مینشینند. یکی از خدایان گفت
خدا یکی است و تو جز من خدایی
را نخواهی پرستید.
آنکس که گوش جان دارد بشنود.
اکنون تو فراگرفتهای که بین ترک
دوستی و تنها بودن، فرق بسیار
است. هنگامیکه آنها تو را دوست
بدارند در بین آنان غریبهای.
در اینجا همهٔ چیزها تملق تو را
میگویند، زیرا آنها میخواهند بر
تو سوار شوند.
در اینجا میتوانی با صداقت و
صمیمانه با همهچیز سخن گویی و
واقعآ آنها راستگفتن را تعریف
میدانند و جزو محاسن شخصی
میشمارند.
ما بیتکلف از میان درها عبور
میکنیم ، در تاریکی، بار زمان
سنگینتر است تا در روشنایی.
" همه شدن " مایل است سخنگفتن
را از من بياموزد. _ عقل آناست که
انسان فراموش کند و بگذرد.
آنکس که میخواهد همهچیز را در
آدمی بفهمد بایستی با همهچیز در
تماس باشد. چنین گفت زرتشت
● ادامه دارد
...📚
زیاده از خویش سخنگفتن
راهی است برای پنهانکردن خویشتن.
✍ #فردریش_نیچه
📖 مطالعه
قسمت بیست و چهار
آسمان حجاب ستارگان خود است.
ما در اندوه و تنفر زمین باهم
شریکیم. حتی در خورشید هم
شریکیم. / ما در سکوت بهیکدیگر
مینگریم و عقل خود را بالبخند
بهیکدیگر میدهیم. /
با چشمانی درخشان از مسافتی
بعید به زیر پای خود لبخند میزنیم.
من آری میگویم و برکت میدهم.
زیرا همهچیز در ماورای نیک و بد
است. از فراز آسمان رحمت،
میفرستم.
بنگرید این رود را که پساز پیچ و
خمهای زیاد بار دیگر به سرچشمهٔ
خود بازمیگردد!
مردم کوچک را تقواهای کوچک،
در خور است.
آنکسیکه تعریف و تمجید میکند،
منتظر دریافت هدایاست. آنها
میخواهند مرا وادار به پذیرفتن
تقواهای ناچیز خود کنند.
من پیشروی آنان را لنگیدن مینامم.
چشم و پا نباید دروغ را به یکدیگر
دهند ولی در بین مردمان کوچک،
دروغگویی فراوان است.
مقلدان و بازیگران ناشی هستند.
در بین آنان مردانگی کمیاب است. /
درویی آنان: / من خدمت میکنم،
تو خدمت میکنی، ما خدمت میکنیم/
/ همه را راضی نگهمیدارند تا آزار
نبینند. اما این تقوا چیزی جز بزدلی
نیست. آنان گرگ را بهشکل سگ
درآوردهاند و بشر را حیوان اهلی.
لعنت بر شیطانهای بزدل.
آنانی شبیه مناند که زیر بار
اطاعت و فرمانبرداری نروند.
راحتطلبان و مردمان کوچک، رو
به نیستی میروند.
/ رویانیدن یک درخت بلند، ریشههای
سخت در اطراف سنگهای سخت
لازم دارد. / چنين گفت زرتشت
هرگز در زندگانی در مقابل اقتدار،
سر فرود نیاوردهام و اگر گاهی
دروغ گفتهام بهخاطر عشق
بودهاست.
هر خوبی هزار منشأ و مبدأ دارد،
هر چیز خوب برای خوشی بهوجود
میآید و چگونه ممکن است فقط
یکبار ایجاد شود؟
عزیزترین هنر من سکوت است.
این سکوت ممتد و درخشان.
/ من روشنفکران و شجاعان را در
بین اشخاص ساکت، عاقلترین
یافتم. چنین گفت زرتشت
این از کیشبرگشتگان گویند:
ما دوباره متمدن شدیم.
میگویم: شما از آن کسانی هستید
که به نماز و دعا بازمیگردند.
دیو بزدلی در ضمیر تو است که
میخواهد چیزها را برای تو آسان
کند. که بگویی خدایی هست.
این حقهبازان که در زیر صلیب
برای تنیدن تار خیره میشوند.
با حکیمی نیمهدیوانه در اتاقهای
تاریک، منتظر ورود ارواح
مینشینند. یکی از خدایان گفت
خدا یکی است و تو جز من خدایی
را نخواهی پرستید.
آنکس که گوش جان دارد بشنود.
اکنون تو فراگرفتهای که بین ترک
دوستی و تنها بودن، فرق بسیار
است. هنگامیکه آنها تو را دوست
بدارند در بین آنان غریبهای.
در اینجا همهٔ چیزها تملق تو را
میگویند، زیرا آنها میخواهند بر
تو سوار شوند.
در اینجا میتوانی با صداقت و
صمیمانه با همهچیز سخن گویی و
واقعآ آنها راستگفتن را تعریف
میدانند و جزو محاسن شخصی
میشمارند.
ما بیتکلف از میان درها عبور
میکنیم ، در تاریکی، بار زمان
سنگینتر است تا در روشنایی.
" همه شدن " مایل است سخنگفتن
را از من بياموزد. _ عقل آناست که
انسان فراموش کند و بگذرد.
آنکس که میخواهد همهچیز را در
آدمی بفهمد بایستی با همهچیز در
تماس باشد. چنین گفت زرتشت
📚 چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد
...📚
👍5❤1
یک اصل غیرقابل تردید در زندگی
این است :
کسانیکه زیاد از شرافت حرف
میزنند، از آن هیچ بویی نبردهاند..
👤 #رابرت_سرتیس
...📚
این است :
کسانیکه زیاد از شرافت حرف
میزنند، از آن هیچ بویی نبردهاند..
👤 #رابرت_سرتیس
...📚
👍6❤2😢2💯1
.
تراژدی زندگی این است که
ما خیلی زود پیر میشویم
و خیلی دیر خردمند..
📓 زندگیِ مَن - بنجامین فرانکلین
...📚🌘
تراژدی زندگی این است که
ما خیلی زود پیر میشویم
و خیلی دیر خردمند..
📓 زندگیِ مَن - بنجامین فرانکلین
...📚🌘
👍8👏4👎1💯1
.
■ انسان کینهتوز یک سگ است،
نوعی سگ که فقط بر ردّپاها
نیروگذاری میکند:
برای او تحریک بهگونهای موضعی
با ردّپا درمیآمیزد،
انسان کینهتوز دیگر نمیتواند
واکنش خود را بهعمل درآورد...
انسان کینهتوز هر موجود یا ابژه را
دقیقا بهنسبت اثری که از آن میپذیرد
به منزلهی یک اهانت تجربه میکند.
زیبایی و نیکی از برای او ضرورتا
دشنامهاییاند به بزرگی درد یا
بدبختیای که تحمل میکند:
انسان کینهتوز به خودی خود
موجودی دردمند است:
تصلب یا سختشدگی آگاهیاش،
سرعت انجماد و یخبستن هر تحریک
در او و سنگینی ردپاهایی که
تسخیرش میکنند، جملگی
رنجهایی بس جانکاهاند. و بسی
ژرفتر از این، خاطرهٔ ردپاها به
خودی خود و درخود پر از کینه
است. این خاطره زهرآلود و افسرده
است، زیرا ابژه را مقصر میشناسد
تا ناتوانیاش را از خلاصکردن خود
از ردپاهای تحریک متناظر با این
ابژه جبران کند.
هم از اینروست که انتقام کینهتوزی،
حتی وقتی عملی میشود، دراصل
خود همچنان " روحانی "،
تخیلی و نمادین باقی میماند.
✍ #ژیل_دلوز
این متن از کتابِ؛ مادر
نوشتهٔ #ماکسیم_گورکی
رو میخوندم ضمیمه کنم که ؛
روی زمین مردمانی آزاد خواهند بود.
مردمانی که بهعلت آزادیشان بزرگند.
با قلبی عاری از کینه و حسد راه
خواهند رفت و دیگر در نهاد هيچکس
بدجنسی وجود نخواهد داشت.
آنوقت دیگر زندگی زندگی
نخواهد بود بلکه
نیایشی اَست نِسبَت به بَشَر..
...📚
■ انسان کینهتوز یک سگ است،
نوعی سگ که فقط بر ردّپاها
نیروگذاری میکند:
برای او تحریک بهگونهای موضعی
با ردّپا درمیآمیزد،
انسان کینهتوز دیگر نمیتواند
واکنش خود را بهعمل درآورد...
انسان کینهتوز هر موجود یا ابژه را
دقیقا بهنسبت اثری که از آن میپذیرد
به منزلهی یک اهانت تجربه میکند.
زیبایی و نیکی از برای او ضرورتا
دشنامهاییاند به بزرگی درد یا
بدبختیای که تحمل میکند:
انسان کینهتوز به خودی خود
موجودی دردمند است:
تصلب یا سختشدگی آگاهیاش،
سرعت انجماد و یخبستن هر تحریک
در او و سنگینی ردپاهایی که
تسخیرش میکنند، جملگی
رنجهایی بس جانکاهاند. و بسی
ژرفتر از این، خاطرهٔ ردپاها به
خودی خود و درخود پر از کینه
است. این خاطره زهرآلود و افسرده
است، زیرا ابژه را مقصر میشناسد
تا ناتوانیاش را از خلاصکردن خود
از ردپاهای تحریک متناظر با این
ابژه جبران کند.
هم از اینروست که انتقام کینهتوزی،
حتی وقتی عملی میشود، دراصل
خود همچنان " روحانی "،
تخیلی و نمادین باقی میماند.
✍ #ژیل_دلوز
این متن از کتابِ؛ مادر
نوشتهٔ #ماکسیم_گورکی
رو میخوندم ضمیمه کنم که ؛
روی زمین مردمانی آزاد خواهند بود.
مردمانی که بهعلت آزادیشان بزرگند.
با قلبی عاری از کینه و حسد راه
خواهند رفت و دیگر در نهاد هيچکس
بدجنسی وجود نخواهد داشت.
آنوقت دیگر زندگی زندگی
نخواهد بود بلکه
نیایشی اَست نِسبَت به بَشَر..
...📚
❤5👍2💯2
کتاب دانش
.... روکانتن هرچه در جهان خارج و آنچه در آن میگذرد، بیشتر تعمق میورزد، آن را تحملناپذیر مییابد. برای او رابطهٔ متعارف کلمات و اشیاء گسسته شده. او تصور میکند که اشیا دارند لمسش میکنند. روکانتن موجبی برای ادامهٔ زندگی نمیبیند و این مشکل او در سراسر رمان…
....
ادبیات شاید نتواند جلوی جنگ
و خونریزی را بگیرد،
شاید نتواند از مرگ یک کودک
جلوگیری کند؛ ولی میتواند
کاری کند که دنیا به آن فکر کند.
✍ #ژان_پل_سارتر
که این مردم به زعم او سرشار از
خودفریبی هستند. آنها به خود
قبولاندهاند که اشيا همانگونه
هستند که آنها مینگرند.
روکانتن برای کشف وجود" باید
از این ریا فاصله بگیرد. اصولا
ضرورت را باید در میان معانی و
مفاهیم جستجو کرد.
- اوج داستان زمانی است که
روکانتن در پارک روی نیمکت نشسته
و ریشههای درخت شاه بلوط توجه
او را جلب میکند: اشراقی ناگهانی
به او دست میدهد و در یک حالت
خلسه مانند، کلید وجود، کلید
تهوعهای خود و کلید زندگی را
مییابد. او نتیجه میگیرد که هیچ
شیئ تعریف خود را ندارد. "
📖 مطالعه ص ۲۰۹
همیشه فکر میکردم، عشق و نفرت
و مرگ مثل زبانههای آتش جمعه
مقدس ، روی ما فرود ميان.
اینکه تنفر وجود داره ، که به
آدما مسلط میشه و اونا رو به
چیزی بالاتر از خودشون ارتقا
میده.
" مثل من فکر میکند. انگار
هیچوقت ترکش نکرده بودم."
میگویم:
" ما باهم تعییر کردیم.
با حقارت نگاهم میکند
' من مثل تو نیستم. '
با افسردگی ادامه میدهد:
' من سفر میکنم . تازه از سوئد
برگشتم.
" در آغوشش بگیرم؟ چه فایده؟
او هم مثل من تنهاست.. سعی
کردم یه کتاب بنویسم....
احساس وحشتناکی بهم دست داده،
که دیگر حرفی برای گفتن نداریم.
حالا کنجکاویام ته کشیده. او به
هيچکس وابسته نشده.
آنی ناگهانی میگوید باید الان بری.
منتظر کسی هستم.
" خب، بازم میبینمت؟
' نمیدونم، فردا میرم لندن. '
فقط از ترک کردن او نیست که
آشفتهام؛ - ترس وحشتناکی از
برگشتن خود به تنهایی دارم. -
باید بعداز پیداکردن دوبارهات،
ترکت کنم."
آهسته میگوید: نه، نه. تو دوباره
من رو پیدا نکردی. پسر بیچاره!
هیچوقت شانسی نداشتی.
برو بیرون.
یکشنبه
هنوز چیزی به گذشته تبدیل نشده
بود. او هنوز آنجا بود. - هنوز
احساس تنهایی نمیکردم. -
سوار تاکسی شدم تا به ایستگاه
سنلازار بروم.
و بعد دیدمشان. مرد هنوز جوان
و تنومند بود. سوار قطار شدند.
آنی مرا دید؛ ردی از عصبانیت در
چهرهاش نبود. سرد و بیاحساس.
- به وضوح دیدم همهچیز محو شد.
فردا باید به بوویل بروم. تا قبل از
پایان هفته در پاریس خواهم بود.
آیا از این تغییر چیزی عایدم
خواهد شد؟ از شهرها میترسم.
ادامه دارد
...📚
ادبیات شاید نتواند جلوی جنگ
و خونریزی را بگیرد،
شاید نتواند از مرگ یک کودک
جلوگیری کند؛ ولی میتواند
کاری کند که دنیا به آن فکر کند.
✍ #ژان_پل_سارتر
که این مردم به زعم او سرشار از
خودفریبی هستند. آنها به خود
قبولاندهاند که اشيا همانگونه
هستند که آنها مینگرند.
روکانتن برای کشف وجود" باید
از این ریا فاصله بگیرد. اصولا
ضرورت را باید در میان معانی و
مفاهیم جستجو کرد.
- اوج داستان زمانی است که
روکانتن در پارک روی نیمکت نشسته
و ریشههای درخت شاه بلوط توجه
او را جلب میکند: اشراقی ناگهانی
به او دست میدهد و در یک حالت
خلسه مانند، کلید وجود، کلید
تهوعهای خود و کلید زندگی را
مییابد. او نتیجه میگیرد که هیچ
شیئ تعریف خود را ندارد. "
📖 مطالعه ص ۲۰۹
همیشه فکر میکردم، عشق و نفرت
و مرگ مثل زبانههای آتش جمعه
مقدس ، روی ما فرود ميان.
اینکه تنفر وجود داره ، که به
آدما مسلط میشه و اونا رو به
چیزی بالاتر از خودشون ارتقا
میده.
" مثل من فکر میکند. انگار
هیچوقت ترکش نکرده بودم."
میگویم:
" ما باهم تعییر کردیم.
با حقارت نگاهم میکند
' من مثل تو نیستم. '
با افسردگی ادامه میدهد:
' من سفر میکنم . تازه از سوئد
برگشتم.
" در آغوشش بگیرم؟ چه فایده؟
او هم مثل من تنهاست.. سعی
کردم یه کتاب بنویسم....
احساس وحشتناکی بهم دست داده،
که دیگر حرفی برای گفتن نداریم.
حالا کنجکاویام ته کشیده. او به
هيچکس وابسته نشده.
آنی ناگهانی میگوید باید الان بری.
منتظر کسی هستم.
" خب، بازم میبینمت؟
' نمیدونم، فردا میرم لندن. '
فقط از ترک کردن او نیست که
آشفتهام؛ - ترس وحشتناکی از
برگشتن خود به تنهایی دارم. -
باید بعداز پیداکردن دوبارهات،
ترکت کنم."
آهسته میگوید: نه، نه. تو دوباره
من رو پیدا نکردی. پسر بیچاره!
هیچوقت شانسی نداشتی.
برو بیرون.
یکشنبه
هنوز چیزی به گذشته تبدیل نشده
بود. او هنوز آنجا بود. - هنوز
احساس تنهایی نمیکردم. -
سوار تاکسی شدم تا به ایستگاه
سنلازار بروم.
و بعد دیدمشان. مرد هنوز جوان
و تنومند بود. سوار قطار شدند.
آنی مرا دید؛ ردی از عصبانیت در
چهرهاش نبود. سرد و بیاحساس.
- به وضوح دیدم همهچیز محو شد.
فردا باید به بوویل بروم. تا قبل از
پایان هفته در پاریس خواهم بود.
آیا از این تغییر چیزی عایدم
خواهد شد؟ از شهرها میترسم.
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
👍5👌3❤1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تماشاکنیم
اگر باهوش باشید
احتمالا یک آدم ساده هم
هستید که بقیه از شما
سواستفاده میکنند!
□ چگونه مورد سواستفاده
قرار میگیریم؟
@ktabdansh 📚📚
...📚
اگر باهوش باشید
احتمالا یک آدم ساده هم
هستید که بقیه از شما
سواستفاده میکنند!
□ چگونه مورد سواستفاده
قرار میگیریم؟
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍5❤3💯1
.
کویر و سیاست مثل یکدیگرند.
هردو زمینیاند که چیزی در
آن نمیروید.
- بختیار علی
...📚
کویر و سیاست مثل یکدیگرند.
هردو زمینیاند که چیزی در
آن نمیروید.
- بختیار علی
...📚
👍5👌3❤2
کتاب دانش
... داستانهای کوتاه 📖 بیاعتنا نه بهاین دلیل که این فضائل او دلپذیرتر بودند بلکه صرفآ بهاین علت که زن جوان دوستش میداشت. مادلن مردان جذابتر و دلنشینتری را میشناخت و خود میدانست. بنابراین شنبه شب، ساعت هفت و ربع، هنگامیکه لوپره به سالن مادلن…
....
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
برایش نامه نوشت،
چهار روز بیجواب ماند،
سپس نامهای رسید که بهچشم
هرکس دیگر پرمهر و محبت مینمود.
اما مادلن را به ورطهٔ ناامیدی کشاند.
نوشته بود:
حال مادرم بهتر است. سه هفتهٔ
دیگر عازم سفر میشوم، تا آن زمان
زندگی پرمشغلهای دارم. اما سعی
میکنم برای ادای احترام، یکبار
خدمت برسم.
آیا از حسادت نسبت به مشغلههای
بسیاری بود که اجازه نمیدادند
وارد زندگیش شود،
آیا از غمواندوه عزیمتش بود،
یا از این فکر که تا آن زمان بیش از
یکبار به دیدنش نمیآمد،
یا بیشتر غم آنکه مرد، نیاز نداشت
که پیشاز سفر، روزی دهبار به
منزلش برود؟
بههرحال زن جوان دیگر نتوانست در
خانه بماند،
باعجله کلاهش را بر سر گذاشت،
از خانه بیرون رفت و پای پیاده،
در خیابانهایی بهراه افتاد که به
خانهٔ او منتهی میشد،
بااین امید باطل که براثر معجزهای
که انتظار داشت، لوپره سرشار از
مهرومحبت در خَمِ میدانی ظاهر
شود و در یک نگاه، همهچیز را
برایش شرح دهد.
ناگهان چشمش به او افتاد که
شاد و خندان با دوستانش راه
میرفت و حرف میزد.
اما در آن لحظه، شرمسار شد،
گمان کرد لوپره احتمالا حدس خواهد
زد که بهدنبالش میگردد و
بیدرنگ به مغازهای وارد شد.
روزهای بعد دیگر بهدنبالش نگشت،
از مکانهایی که ممکن بود او را
ببیند، دوری جست و این آخرین
شیوهٔ دلربایی از او و متانت دربرابر
خویشتن را ادامه داد.
یک روز صبح در تویلری "
در تراس بوردولو "
تنها نشسته بود، غم و اندوهش را
رها کرده بود تا آن احساس در
افقی گشاده، شناور بماند، گسترده
شود، آزادانهتر به آرامش برسد.
گلهایی بچیند، با فوارهها،
گلهای ختمی و ستونها اوج بگیرد.
بهدنبال دستهٔ سوارانی که محلهٔ
اورسه " را ترک میکردند، بِدَوَد،
روی رودخانهٔ سِن "
به هرسو کشیده شود و در آسمانِ
رنگباخته، همراه با پرستوها به
پرواز درآید.
پنج روز از دریافت نامهٔ محبتآمیزی
که اندوهگینش کرده بود،
میگذشت.
ناگهان سگ بزرگ و سفید لوپره را
دید که اجازه داشت هر روز صبح،
تنها از خانه خارج شود.
مادلن در اینباره با مرد جوان ،
شوخی کرده و گفته بود که بالاخره
یک روز سگش را میدزدند.
حیوان او را شناخت و نزديک رفت.
نیاز دیوانهواری که زن به دیدار
لوپره داشت، از پنج روز پیش،
مهار کرده بود، یکباره بر سراسر
وجودش چیره شد.
حیوان را در آغوش گرفت و
همچنان که از هقهق گریه
میلرزید، با تمام نیرو و توانش
بوسید.
سپس دستهگل بنفشی را که به
نیمتنهاش آویخته بود، باز کرد به
قلادهٔ سگ بست و او را رها کرد تا
برود.
اما آرام، تسکین و بهبودیافته در
پی آن بحران، احساس کرد که
رنج و آزردگیاش به تدریج،
رنگ میبازد و همراه با آرامش
جسمانی، اندک شادی و امیدی به
سویش بازمیگردد، و زندگی و
خوشبختی برایش ارزشمند میشود.
لوپره هفده روز دیگر
عازم سفر میشود.
مادلن نامهای نوشت و از او دعوت
کرد تا برای شام، فردا شب
به منزلش برود.
ادامه دارد قسمت هفتم
نویسنده؛ - مارسل_پروست
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
برایش نامه نوشت،
چهار روز بیجواب ماند،
سپس نامهای رسید که بهچشم
هرکس دیگر پرمهر و محبت مینمود.
اما مادلن را به ورطهٔ ناامیدی کشاند.
نوشته بود:
حال مادرم بهتر است. سه هفتهٔ
دیگر عازم سفر میشوم، تا آن زمان
زندگی پرمشغلهای دارم. اما سعی
میکنم برای ادای احترام، یکبار
خدمت برسم.
آیا از حسادت نسبت به مشغلههای
بسیاری بود که اجازه نمیدادند
وارد زندگیش شود،
آیا از غمواندوه عزیمتش بود،
یا از این فکر که تا آن زمان بیش از
یکبار به دیدنش نمیآمد،
یا بیشتر غم آنکه مرد، نیاز نداشت
که پیشاز سفر، روزی دهبار به
منزلش برود؟
بههرحال زن جوان دیگر نتوانست در
خانه بماند،
باعجله کلاهش را بر سر گذاشت،
از خانه بیرون رفت و پای پیاده،
در خیابانهایی بهراه افتاد که به
خانهٔ او منتهی میشد،
بااین امید باطل که براثر معجزهای
که انتظار داشت، لوپره سرشار از
مهرومحبت در خَمِ میدانی ظاهر
شود و در یک نگاه، همهچیز را
برایش شرح دهد.
ناگهان چشمش به او افتاد که
شاد و خندان با دوستانش راه
میرفت و حرف میزد.
اما در آن لحظه، شرمسار شد،
گمان کرد لوپره احتمالا حدس خواهد
زد که بهدنبالش میگردد و
بیدرنگ به مغازهای وارد شد.
روزهای بعد دیگر بهدنبالش نگشت،
از مکانهایی که ممکن بود او را
ببیند، دوری جست و این آخرین
شیوهٔ دلربایی از او و متانت دربرابر
خویشتن را ادامه داد.
یک روز صبح در تویلری "
در تراس بوردولو "
تنها نشسته بود، غم و اندوهش را
رها کرده بود تا آن احساس در
افقی گشاده، شناور بماند، گسترده
شود، آزادانهتر به آرامش برسد.
گلهایی بچیند، با فوارهها،
گلهای ختمی و ستونها اوج بگیرد.
بهدنبال دستهٔ سوارانی که محلهٔ
اورسه " را ترک میکردند، بِدَوَد،
روی رودخانهٔ سِن "
به هرسو کشیده شود و در آسمانِ
رنگباخته، همراه با پرستوها به
پرواز درآید.
پنج روز از دریافت نامهٔ محبتآمیزی
که اندوهگینش کرده بود،
میگذشت.
ناگهان سگ بزرگ و سفید لوپره را
دید که اجازه داشت هر روز صبح،
تنها از خانه خارج شود.
مادلن در اینباره با مرد جوان ،
شوخی کرده و گفته بود که بالاخره
یک روز سگش را میدزدند.
حیوان او را شناخت و نزديک رفت.
نیاز دیوانهواری که زن به دیدار
لوپره داشت، از پنج روز پیش،
مهار کرده بود، یکباره بر سراسر
وجودش چیره شد.
حیوان را در آغوش گرفت و
همچنان که از هقهق گریه
میلرزید، با تمام نیرو و توانش
بوسید.
سپس دستهگل بنفشی را که به
نیمتنهاش آویخته بود، باز کرد به
قلادهٔ سگ بست و او را رها کرد تا
برود.
اما آرام، تسکین و بهبودیافته در
پی آن بحران، احساس کرد که
رنج و آزردگیاش به تدریج،
رنگ میبازد و همراه با آرامش
جسمانی، اندک شادی و امیدی به
سویش بازمیگردد، و زندگی و
خوشبختی برایش ارزشمند میشود.
لوپره هفده روز دیگر
عازم سفر میشود.
مادلن نامهای نوشت و از او دعوت
کرد تا برای شام، فردا شب
به منزلش برود.
ادامه دارد قسمت هفتم
نویسنده؛ - مارسل_پروست
...📚🌟🖊
❤5👍3
...
زِندگی اِدامه دارَد ؛ دُرُست مِثلِ آن
دَردِ بیاِنتها که بَعداز نَبودِ کسی در
قلبِتان بهوجود میآید..
🔅 نامههایی از فانوس دریایی
🖊 اِما کرول
📚🌒
زِندگی اِدامه دارَد ؛ دُرُست مِثلِ آن
دَردِ بیاِنتها که بَعداز نَبودِ کسی در
قلبِتان بهوجود میآید..
🔅 نامههایی از فانوس دریایی
🖊 اِما کرول
📚🌒
❤4👍4😍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🍃
لبخند زدن
وقتی درونت زخم است ،
هنرِ دلقک بودن نیست
هنرِ انسان بودن است.
لبخند زدن
وقتی درونت زخم است ،
هنرِ دلقک بودن نیست
هنرِ انسان بودن است.
از کتابِ ؛عقاید یک دلقک
اثر؛هاینریش_بل
...📚🍃
❤4👍1🕊1
رزها قرمزند.pdf
3.3 MB
مسلح و خطرناک - یک
تکیهکلام رایج است اما
برای مأموران پلیس معنایی
واقعی داشت.
هنگامیکه وارد طبقهٔ پنجم
شدم حسکردم که میتوانم
صدای محسوس کشیده شدن
خط قرمز نازک بین دیوانه
و عاقل را بشنوم...
✍ #جیمز_پاترسون
📚#رزها_قرمزند
■ یک رمان جنایی
■ رکورددار پرفروشترین
داستان در شهر نیویورک اتفاق
میافتد.
یک سارق حرفهای که مجبور
به قتلهای زنجیرهای میشود.
رزها قرمزند
t.me/ktabdansh 📚
.
تکیهکلام رایج است اما
برای مأموران پلیس معنایی
واقعی داشت.
هنگامیکه وارد طبقهٔ پنجم
شدم حسکردم که میتوانم
صدای محسوس کشیده شدن
خط قرمز نازک بین دیوانه
و عاقل را بشنوم...
✍ #جیمز_پاترسون
📚#رزها_قرمزند
■ یک رمان جنایی
■ رکورددار پرفروشترین
داستان در شهر نیویورک اتفاق
میافتد.
یک سارق حرفهای که مجبور
به قتلهای زنجیرهای میشود.
رزها قرمزند
t.me/ktabdansh 📚
.
👏3👌2🙏1
• آیو
کیست که زئوس را از بلندای
قدرت فرو مینشاند ؟
• پرومتئوس
سودای خامِ او.
[ آیسخولوس ]
/ پرومتئوس در بند /
| نمایشنامه |
'- نشر نی
...📚
کیست که زئوس را از بلندای
قدرت فرو مینشاند ؟
• پرومتئوس
سودای خامِ او.
[ آیسخولوس ]
/ پرومتئوس در بند /
| نمایشنامه |
'- نشر نی
...📚
👍4👌3
.
چیزی جدید توی تجربهٔ انسانها
وجود نداره، آقای تالی.
هر نسل فکر میکنه شهوترانی،
درد و رنج یا سرکشی رو اختراع
کرده. ولی تمام امیال و هوسهای
انسان، از چندشآور یا تحسینبرانگیز،
همینجا دوروبرت به نمايش گذاشته
شده. پس، قبل از اینکه به چیزی
انگِ کسلکننده یا بیربطی بزنی،
اينو یادت باشه که اگه واقعا
میخوای زمان حال یا خودت رو
درک کنی، باید از گذشته شروع کنی.
میدونی تاریخ، فقط مطالعه تاریخ
نیست یه توضیح از زمانِ حاله...
[ دیالوگی از فیلم جاماندگان ]
|| کارگردان الکساندر پین
2023
...📚
چیزی جدید توی تجربهٔ انسانها
وجود نداره، آقای تالی.
هر نسل فکر میکنه شهوترانی،
درد و رنج یا سرکشی رو اختراع
کرده. ولی تمام امیال و هوسهای
انسان، از چندشآور یا تحسینبرانگیز،
همینجا دوروبرت به نمايش گذاشته
شده. پس، قبل از اینکه به چیزی
انگِ کسلکننده یا بیربطی بزنی،
اينو یادت باشه که اگه واقعا
میخوای زمان حال یا خودت رو
درک کنی، باید از گذشته شروع کنی.
میدونی تاریخ، فقط مطالعه تاریخ
نیست یه توضیح از زمانِ حاله...
[ دیالوگی از فیلم جاماندگان ]
|| کارگردان الکساندر پین
2023
...📚
👍4👌3❤2