کتاب دانش
.... داستانهای کوتاه □ مهمان ✍ آلبر کامو 2 - از کلاس درس سرد و خالی گذشت. روی تابلوی سیاه، چهار رودخانهٔ فرانسه که با گچهایی به چهار رنگ مختلف ترسیم شده بودند از سه روز پیش بهسوی مصبشان جریان داشتند. پس از هشت ماه خشکی، بیآنکه باران دورهای…
...
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
باید تا برداشت محصول بعدی،
نیازها برآورده میشد، همین و بس.
اکنون کشتیهای گندم از فرانسه
میرسید، سختترین دوره
سپری شده بود.
اما فراموش کردن این بینوایی،
اشباح ژندهپوشی که زیر آفتاب
پرسه میزدند، جلگههای ماهها
سوخته، زمین خشک و سفت،
بهمعنای واقعی برشته،
هر سنگ که زیر پا له و به گرد و خاک
تبدیل میشد،
احتمالا کار سختی بود.
در آن مدت گوسفندها هزار هزار
میمردند و چندنفر هم اینجا و آنجا؛
گاه بیآنکه کسی خبردار شود.
در برابر آن همه فلاکت،
دارُ که در مدرسهٔ دورافتادهاش تقریبا
مثل کشیشی زندگی میکرد و بهعلاوه
از امکانات کمی که داشت و از آن
زندگی سخت راضی بود،
با دیوارهایش که پوشش تگرگی
داشتند، با نیمکت باریکش، با
قفسههای چوبی خودرنگش، با
چاهش و با ذخيرهٔ آب و غذایش،
احساس پادهاشی میکرد.
و ناگهان برف، بیهشدار،
بیآرامش باران.
سرزمین چنین بود، برای زیستن
طاقتفرسا. اما دارُ آنجا بهدنیا آمده
بود و هر کجای دیگر احساس غربت
میکرد.
از اتاق خارج شد و روی زمین هموار
مدرسه، پیش رفت.
اکنون دو مرد به نیمهٔ شب رسیده
بودند. اسب سوار را شناخت.
بالدوسکی " بود، ژاندارم پیری که
از مدتها قبل میشناخت.
سر طنابی که بالدوسکی بهدست
داشت به مرد عربی وصل بود که
دست بسته و سر به زیر انداخته،
پشت او راه میرفت. ژاندارم برای
گفتن سلام حرکتی کرد،
دارُ پاسخی نداد، سخت مشغول
نگاه کردن به مرد عرب بود که
جبهای سابقا آبی بهتن، شالی کوتاه
و باریک به سر و صندلهایی به
پا داشت اما جورابهایی از پشم
خام ضخیم روی پاهايش را
میپوشاند. بالدوسکی حیوان را در
حرکات قدم آهسته نگهداشته بود
تا مرد عرب زخمی نشود و گروه
آرام آرام پیشروی میکرد.
در محدودهٔ صدراس، بالدوسکی
فریاد زد:
سه کیلومتر بین آلآمور " تا اینجا،
یک ساعت طول کشید!
دارُ پاسخی نداد. کوتاه قد و
چهارشانه در پیراهن پشمیاش،
بالا آمدن آنها را نگاه میکرد.
مرد عرب حتی یکبار هم سر بلند
نکرده بود.
وقتی به زمین هموار رسیدند،
دار گفت: سلام، بیائید تو، خودتان را
گرم کنید.
بالدوسکی بیآنکه سر طناب را
رها کند، به زحمت از اسب پیاده شد.
زیر سبیل صاف و تیزش به آموزگار
لبخند زد.
چشمهای ریز و پر رنگی که پیشانی
سیه چردهاش عمیقا گود افتاده بود
و چروکهایی که دور تا دور دهانش
دیده میشد، ظاهری هوشیار و
مراقب به او میداد.
دارُ دهنهٔ اسب را گرفت، حیوان را
بهطرف سایبان برد و بهسوی دو
مرد برگشت که اینک در مدرسه
منتظرش بودند.
آنها را به اتاقش برد. گفت: میروم
کلاس درس را گرم کنم. آنجا
راحتتر خواهیم بود.
وقتی دوباره وارد اتاق شد، بالدوسکی
روی نیمکت بود. گرهٔ طناب رابط بین
خود و مرد عرب را باز کرده بود و
عرب کناری بخاری چمباتمه زده بود
با دستهایی هنوز بسته و شالی
که اکنون عقب رفته بود، بهسمت
پنجره نگاه میکرد.
دارُ ابتدا لبهای گوشتالو، صاف و
کم و بیش سیاهپوستیاش را
دید: با این حال بینیاش راست
بود، چشمهایش تیره رنگ و بسیار
تبآلود.
ادامه دارد
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
باید تا برداشت محصول بعدی،
نیازها برآورده میشد، همین و بس.
اکنون کشتیهای گندم از فرانسه
میرسید، سختترین دوره
سپری شده بود.
اما فراموش کردن این بینوایی،
اشباح ژندهپوشی که زیر آفتاب
پرسه میزدند، جلگههای ماهها
سوخته، زمین خشک و سفت،
بهمعنای واقعی برشته،
هر سنگ که زیر پا له و به گرد و خاک
تبدیل میشد،
احتمالا کار سختی بود.
در آن مدت گوسفندها هزار هزار
میمردند و چندنفر هم اینجا و آنجا؛
گاه بیآنکه کسی خبردار شود.
در برابر آن همه فلاکت،
دارُ که در مدرسهٔ دورافتادهاش تقریبا
مثل کشیشی زندگی میکرد و بهعلاوه
از امکانات کمی که داشت و از آن
زندگی سخت راضی بود،
با دیوارهایش که پوشش تگرگی
داشتند، با نیمکت باریکش، با
قفسههای چوبی خودرنگش، با
چاهش و با ذخيرهٔ آب و غذایش،
احساس پادهاشی میکرد.
و ناگهان برف، بیهشدار،
بیآرامش باران.
سرزمین چنین بود، برای زیستن
طاقتفرسا. اما دارُ آنجا بهدنیا آمده
بود و هر کجای دیگر احساس غربت
میکرد.
از اتاق خارج شد و روی زمین هموار
مدرسه، پیش رفت.
اکنون دو مرد به نیمهٔ شب رسیده
بودند. اسب سوار را شناخت.
بالدوسکی " بود، ژاندارم پیری که
از مدتها قبل میشناخت.
سر طنابی که بالدوسکی بهدست
داشت به مرد عربی وصل بود که
دست بسته و سر به زیر انداخته،
پشت او راه میرفت. ژاندارم برای
گفتن سلام حرکتی کرد،
دارُ پاسخی نداد، سخت مشغول
نگاه کردن به مرد عرب بود که
جبهای سابقا آبی بهتن، شالی کوتاه
و باریک به سر و صندلهایی به
پا داشت اما جورابهایی از پشم
خام ضخیم روی پاهايش را
میپوشاند. بالدوسکی حیوان را در
حرکات قدم آهسته نگهداشته بود
تا مرد عرب زخمی نشود و گروه
آرام آرام پیشروی میکرد.
در محدودهٔ صدراس، بالدوسکی
فریاد زد:
سه کیلومتر بین آلآمور " تا اینجا،
یک ساعت طول کشید!
دارُ پاسخی نداد. کوتاه قد و
چهارشانه در پیراهن پشمیاش،
بالا آمدن آنها را نگاه میکرد.
مرد عرب حتی یکبار هم سر بلند
نکرده بود.
وقتی به زمین هموار رسیدند،
دار گفت: سلام، بیائید تو، خودتان را
گرم کنید.
بالدوسکی بیآنکه سر طناب را
رها کند، به زحمت از اسب پیاده شد.
زیر سبیل صاف و تیزش به آموزگار
لبخند زد.
چشمهای ریز و پر رنگی که پیشانی
سیه چردهاش عمیقا گود افتاده بود
و چروکهایی که دور تا دور دهانش
دیده میشد، ظاهری هوشیار و
مراقب به او میداد.
دارُ دهنهٔ اسب را گرفت، حیوان را
بهطرف سایبان برد و بهسوی دو
مرد برگشت که اینک در مدرسه
منتظرش بودند.
آنها را به اتاقش برد. گفت: میروم
کلاس درس را گرم کنم. آنجا
راحتتر خواهیم بود.
وقتی دوباره وارد اتاق شد، بالدوسکی
روی نیمکت بود. گرهٔ طناب رابط بین
خود و مرد عرب را باز کرده بود و
عرب کناری بخاری چمباتمه زده بود
با دستهایی هنوز بسته و شالی
که اکنون عقب رفته بود، بهسمت
پنجره نگاه میکرد.
دارُ ابتدا لبهای گوشتالو، صاف و
کم و بیش سیاهپوستیاش را
دید: با این حال بینیاش راست
بود، چشمهایش تیره رنگ و بسیار
تبآلود.
ادامه دارد
...📚🌟🖊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🍃
STAY FOCUS ON YOURSELF ..
BE YOUR OWN HERO ..
TURN PAIN INTO POWER
روی خودت متمرکز بمون ..
قهرمانِ خودت باش ..
درد رو تبدیل به قدرت کن
...📚🍃
STAY FOCUS ON YOURSELF ..
BE YOUR OWN HERO ..
TURN PAIN INTO POWER
روی خودت متمرکز بمون ..
قهرمانِ خودت باش ..
درد رو تبدیل به قدرت کن
...📚🍃
👍1
شجاعت_مطلوب_نبودن؛_تدبیری_ژاپنی_برای_تغییردر_زندگی_و_رسیدن_به_شادی.pdf
26.4 MB
کتابِ شجاعت مطلوب نبودن
تغییر نگرش نسبت به تأییدیه
اجتماعی و پذيرش عدم
مطلوبیت درنظر دیگران است
بر اساس نظریات روانشناسی
آلفرد آدلر فروید یونگ
سه غول روانشناسی
نوشته شده و بیان میکند که
ترس از عدم تأیید و تلاش برای
جلب رضایت دیگران، مانع شادی
و آزادی واقعی ما میشود.
شب اول؛ نفی تروما
شب دوم؛ معضلات رابطهٔ فردی
شب سوم؛ دستکشیدن از وظایف
دیگران
شب چهارم؛ همان جایی که مرکز
جهان است
شب پنجم؛ زندگی صادقانه در
حال و همین لحظه
هدف قائلشدن برای پدیدهای
معین، بدون درنظر گرفتن علت
آن، سفسطهای بیش نیست و
اینکه بگوییم تروما وجود ندارد
امری محال است! مردم بهسادگی
نمیتوانند گذشته را فراموش
کنند، از آن رها شوند.
"روانشناسیهای زرد که
در اکثر سوشیال مدیا همگی
با آن روبرو هستیم و ناپختگی
یکسری افراد در باب چگونه
پیروز شویم موفق شویم
در این سن چهکنیم و آن کنیم
اغلب از گروهی برمیآید که
هیچ زمینهٔ پزشکی روانپزشکی
روانشناسی ندارند و فرد را با
پستهای نامعتبر فقط برای
دیده شدن با امضا زیر پست!!
خوداگاه جلوه میدهند
در فضای مجازی ذهن خود را
آلوده به مهملات نکنید.
t.me/ktabdansh 📚
.
تغییر نگرش نسبت به تأییدیه
اجتماعی و پذيرش عدم
مطلوبیت درنظر دیگران است
بر اساس نظریات روانشناسی
آلفرد آدلر فروید یونگ
سه غول روانشناسی
نوشته شده و بیان میکند که
ترس از عدم تأیید و تلاش برای
جلب رضایت دیگران، مانع شادی
و آزادی واقعی ما میشود.
شب اول؛ نفی تروما
شب دوم؛ معضلات رابطهٔ فردی
شب سوم؛ دستکشیدن از وظایف
دیگران
شب چهارم؛ همان جایی که مرکز
جهان است
شب پنجم؛ زندگی صادقانه در
حال و همین لحظه
هدف قائلشدن برای پدیدهای
معین، بدون درنظر گرفتن علت
آن، سفسطهای بیش نیست و
اینکه بگوییم تروما وجود ندارد
امری محال است! مردم بهسادگی
نمیتوانند گذشته را فراموش
کنند، از آن رها شوند.
"روانشناسیهای زرد که
در اکثر سوشیال مدیا همگی
با آن روبرو هستیم و ناپختگی
یکسری افراد در باب چگونه
پیروز شویم موفق شویم
در این سن چهکنیم و آن کنیم
اغلب از گروهی برمیآید که
هیچ زمینهٔ پزشکی روانپزشکی
روانشناسی ندارند و فرد را با
پستهای نامعتبر فقط برای
دیده شدن با امضا زیر پست!!
خوداگاه جلوه میدهند
در فضای مجازی ذهن خود را
آلوده به مهملات نکنید.
t.me/ktabdansh 📚
.
کتاب دانش
.... خویشتن خواهی، ظریفترین، دشوارترین و واپسین هنر است. ✍ #فردریش_نیچه 📖 مطالعه قسمت بیستُ نه زرتشت پرسید: آیا تو تا آخرین لحظه به او ( خدا ) خدمت کردی؟ او دید که چون بشر بر صلیب آویزان است، نتوانست این صحنه را تحمل کند، بهطوریکه…
...
📖 مطالعه قسمت سی
زرتشت هنوز تنهایی خویش را
بازنیافته بود که صدائی شنید؛
بایست! ای زرتشت، صبر کن، منم
سایهٔ تو!
زرتشت نایستاد، بهخود گفت
پس کنج انزوای من بهکجا رفته؟
چطور! عجیبترین چیزها به ما
مقدسان و منزویان سالخورده
روی ننموده است؟
تو چیستی؟ چرا تو، خود را سایهٔ من
مینامی؟
سایه جواب داد تو هرکجا نشستهای
من هم نشستهام راهها را با تو
پیمودهام. / اگر مرا تقوایی هست،
بیباکی از هرگونه محرمات است.
با تو، من اعتقاد به کلمات و ارزشها
و اسامی بزرگ را از یاد بردهام.
آیا نام، چیزی جز پوست است؟
اغلب من واقعا از نزدیک حقیقت را
دنبال کردهام. / حقیقت مرا با سر
به زمین زده است . / آنطور که
میخواهم زندگی کنم یا اگر میسر
نشد اصولا زندگی نکنم؟ / آیا
مرا مقصدی هست؟ / تنها کسیکه
میداند بهکجا روان است باد
موافق را میشناسد.
/ سرمنزل مقصود کجاست؟
چنين گفت زرتشت
آیا هرگز دیدهای چگونه جانیان و
ادمکشان در زندان راحت
میخسبند؟ مواظب باش یک مذهب
محدود تو را محدود میسازد.
با ازدستدادن هدفت، تو راه خود
را نیز گم کردهای.
راه غار من از آن طرف است.
در منزل من جشنی امشب برپاست.
در حوالی ظهر، زرتشت در کنار یک
درخت انگور درحالیکه به خواب
میرفت چنین گفت
عجب صلح و آرامشی! آیا جهان
در این لحظه بهسرحدکمال نرسیده
است؟ مرا چه دست داده؟ بهراستی
که این خواب سبک است.
من همچون یک کشتی، در آرامترین
بندرگاه، استراحت میکنم. مخوان!
آرام باش! جهان تکمیل میشود.
چقدر بهدست آوردن سعادت سهل
است! کفر است گر بگویم دانا
هستم! عجبا! زرتشت خود را گسترد
و خفت. ای آسمان بالای سر من،
تو گوش میدهی؟ زرتشت مدت
طویلی نیارمید.
سپس به غار خود بازگشت.
بهناگاه فریاد استغاثهای شنید.
این فریاد عجیب و گوناگون بود؛
از درهم آمیختن صداهایی بسیار.
وارد شد:
همهٔ آن کسانی را که در راه دیده بود
باهم نشست بودند. او یکایک آنان را
با احترام ورانداز کرد.
تمامی بهپاخواستند و
چنین گفت زرتشت
ای مردمان عجیب! اکنون عالیمرد
در غار من نشسته است!
شما باهم سازگار نیستید!
نمیدانید چهچیز موجب تشجیع من
شده. مرا ببخشید! زیرا هرکس
وقتی چشمش به ناامیدی میافتد،
متهور میشود. / برای تشویق یک
مرد ناامید، هرکس خود را به
اندازهٔ کافی قوی فرض میکند.
اینجا محیط فرمانده من است.
هرآنچه مراست، امشب از آن شما
خواهد بود. غار من مأمن استراحت
شما خواهد بود. / در خانهٔ من
هیچکس مأیوس نخواهد شد.
از حیوانات وحشی در امان
خواهید بود. این هدیه من است.
اگر انگشت کوچک من را بهدست
آورید، همگی دستم را بگیرید!
قلبم را هم تصرف کنید!
ای دوستان خوشآمدید!
اینجا خانهٔ خودتان است.
چنين گفت زرتشت
● ادامه دارد
...📚
📖 مطالعه قسمت سی
زرتشت هنوز تنهایی خویش را
بازنیافته بود که صدائی شنید؛
بایست! ای زرتشت، صبر کن، منم
سایهٔ تو!
زرتشت نایستاد، بهخود گفت
پس کنج انزوای من بهکجا رفته؟
چطور! عجیبترین چیزها به ما
مقدسان و منزویان سالخورده
روی ننموده است؟
تو چیستی؟ چرا تو، خود را سایهٔ من
مینامی؟
سایه جواب داد تو هرکجا نشستهای
من هم نشستهام راهها را با تو
پیمودهام. / اگر مرا تقوایی هست،
بیباکی از هرگونه محرمات است.
با تو، من اعتقاد به کلمات و ارزشها
و اسامی بزرگ را از یاد بردهام.
آیا نام، چیزی جز پوست است؟
اغلب من واقعا از نزدیک حقیقت را
دنبال کردهام. / حقیقت مرا با سر
به زمین زده است . / آنطور که
میخواهم زندگی کنم یا اگر میسر
نشد اصولا زندگی نکنم؟ / آیا
مرا مقصدی هست؟ / تنها کسیکه
میداند بهکجا روان است باد
موافق را میشناسد.
/ سرمنزل مقصود کجاست؟
چنين گفت زرتشت
آیا هرگز دیدهای چگونه جانیان و
ادمکشان در زندان راحت
میخسبند؟ مواظب باش یک مذهب
محدود تو را محدود میسازد.
با ازدستدادن هدفت، تو راه خود
را نیز گم کردهای.
راه غار من از آن طرف است.
در منزل من جشنی امشب برپاست.
در حوالی ظهر، زرتشت در کنار یک
درخت انگور درحالیکه به خواب
میرفت چنین گفت
عجب صلح و آرامشی! آیا جهان
در این لحظه بهسرحدکمال نرسیده
است؟ مرا چه دست داده؟ بهراستی
که این خواب سبک است.
من همچون یک کشتی، در آرامترین
بندرگاه، استراحت میکنم. مخوان!
آرام باش! جهان تکمیل میشود.
چقدر بهدست آوردن سعادت سهل
است! کفر است گر بگویم دانا
هستم! عجبا! زرتشت خود را گسترد
و خفت. ای آسمان بالای سر من،
تو گوش میدهی؟ زرتشت مدت
طویلی نیارمید.
سپس به غار خود بازگشت.
بهناگاه فریاد استغاثهای شنید.
این فریاد عجیب و گوناگون بود؛
از درهم آمیختن صداهایی بسیار.
وارد شد:
همهٔ آن کسانی را که در راه دیده بود
باهم نشست بودند. او یکایک آنان را
با احترام ورانداز کرد.
تمامی بهپاخواستند و
چنین گفت زرتشت
ای مردمان عجیب! اکنون عالیمرد
در غار من نشسته است!
شما باهم سازگار نیستید!
نمیدانید چهچیز موجب تشجیع من
شده. مرا ببخشید! زیرا هرکس
وقتی چشمش به ناامیدی میافتد،
متهور میشود. / برای تشویق یک
مرد ناامید، هرکس خود را به
اندازهٔ کافی قوی فرض میکند.
اینجا محیط فرمانده من است.
هرآنچه مراست، امشب از آن شما
خواهد بود. غار من مأمن استراحت
شما خواهد بود. / در خانهٔ من
هیچکس مأیوس نخواهد شد.
از حیوانات وحشی در امان
خواهید بود. این هدیه من است.
اگر انگشت کوچک من را بهدست
آورید، همگی دستم را بگیرید!
قلبم را هم تصرف کنید!
ای دوستان خوشآمدید!
اینجا خانهٔ خودتان است.
چنين گفت زرتشت
📚 چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد
...📚
همچون دوندهای که در
حساسترین لحظهٔ مسابقه میایستد
و سعی میکند بفهمد منظور از
مسابقه چیست.
تأمل ; اعتراف به از نفسافتادگی
است. ص ۱۰۹
|| قطعات تفکر |
.
حساسترین لحظهٔ مسابقه میایستد
و سعی میکند بفهمد منظور از
مسابقه چیست.
تأمل ; اعتراف به از نفسافتادگی
است. ص ۱۰۹
|| قطعات تفکر |
.
👎1
بارها و بارها
بهداشتن رهبران بهتر امیدوار میشویم
ولی اغلب این امیدها به یأس
تبدیل میشوند.
پروفسور کلنتر میگوید دلیلش
این است که قدرت باعث میشود
افراد ان مهربانی و فروتنی را که
باعث انتخاب شدنشان شده بود
از دست بدهند
شاید از اول هم این صفات را نداشتند
در اجتماعی که سلسه مراتبی
سازماندهی شده است تابعان
ماکیاولی همواره یکقدم
جلوتر هستند
آنها سلاح مخفی و برتری دارند
که با آن رقبای خود را شکست دهند
بیشرم هستند ... در چنین دنیایی
مهربانترین و همدلترین افراد
نیستند که به قله میرسند
قطبهای مخالف آنها به قله
میرسند.
این دنیا، دنیای بیشرمان است ...
✍ #روتخر_برخمان
[ آدمی یک تاریخ نویدبخش
مترجم مزدا موحد
نشر فرهنگ نو ||
...📚
بهداشتن رهبران بهتر امیدوار میشویم
ولی اغلب این امیدها به یأس
تبدیل میشوند.
پروفسور کلنتر میگوید دلیلش
این است که قدرت باعث میشود
افراد ان مهربانی و فروتنی را که
باعث انتخاب شدنشان شده بود
از دست بدهند
شاید از اول هم این صفات را نداشتند
در اجتماعی که سلسه مراتبی
سازماندهی شده است تابعان
ماکیاولی همواره یکقدم
جلوتر هستند
آنها سلاح مخفی و برتری دارند
که با آن رقبای خود را شکست دهند
بیشرم هستند ... در چنین دنیایی
مهربانترین و همدلترین افراد
نیستند که به قله میرسند
قطبهای مخالف آنها به قله
میرسند.
این دنیا، دنیای بیشرمان است ...
✍ #روتخر_برخمان
[ آدمی یک تاریخ نویدبخش
مترجم مزدا موحد
نشر فرهنگ نو ||
...📚
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
/- وینی دابولکار
کتابِ ذهن آگاهی ص ۱۵۱
ذهنآگاهی یعنی اینکه
هر باور را فقط بهعنوان یک فرض
درنظر بگیریم و تناسب و همخوانیِ
آن را با شرایط و اوضاعِ موجود
بررسی کنیم.
این کار نیاز به هوشیاری دارد
تا پردههای توهم که تار و پودِ
آن از باورهای کور و متعصبانه
بافته شده، کنار بروند.
راهکارِ ذهنآگاهی مبتنی بر یادگیریِ
دیدنِ واقعیت به آنگونه که هست
میباشد.
این گفتهٔ کریشنا مورتی
که حقیقت، یک سرزمینِ بدون جاده
است را دوست دارم.
این یعنی هرکس مسیرِ
منحصربهفرد خود را برای
سفر معنوی خویش در پیش دارد.
/- اکهارت تله
کتابِ تمرین نیروی حال
ص ۱۱۰ و ۱۱۱
بر گزینش تاکید میکند بهطوری که
گزینش را مستلزم آگاهی میداند.
بدون آگاهی، انتخاب ممکن نیست.
ذهن را از الگوهای شرطی رها کنید.
تا زمانیکه به این مرحله برسید،
ازنظر معنوی ناآگاه هستید،
هيچکس دیوانگی و تضاد را
انتخاب نمیکند. اگر دائما از طریق
ذهن اداره شوید رنج ادامه دارد.
گذشته هیچ تأثیری بر امروز شما
ندارد... ذهن یک شیاد است که
شما را تسلیم داوریها و عواطف
منفی میکند. ذهنآگاهی، معنویت
و در حال زندگی کردن را تقویت
میکند.
...📚🌳🍃
کتابِ ذهن آگاهی ص ۱۵۱
ذهنآگاهی یعنی اینکه
هر باور را فقط بهعنوان یک فرض
درنظر بگیریم و تناسب و همخوانیِ
آن را با شرایط و اوضاعِ موجود
بررسی کنیم.
این کار نیاز به هوشیاری دارد
تا پردههای توهم که تار و پودِ
آن از باورهای کور و متعصبانه
بافته شده، کنار بروند.
راهکارِ ذهنآگاهی مبتنی بر یادگیریِ
دیدنِ واقعیت به آنگونه که هست
میباشد.
این گفتهٔ کریشنا مورتی
که حقیقت، یک سرزمینِ بدون جاده
است را دوست دارم.
این یعنی هرکس مسیرِ
منحصربهفرد خود را برای
سفر معنوی خویش در پیش دارد.
/- اکهارت تله
کتابِ تمرین نیروی حال
ص ۱۱۰ و ۱۱۱
بر گزینش تاکید میکند بهطوری که
گزینش را مستلزم آگاهی میداند.
بدون آگاهی، انتخاب ممکن نیست.
ذهن را از الگوهای شرطی رها کنید.
تا زمانیکه به این مرحله برسید،
ازنظر معنوی ناآگاه هستید،
هيچکس دیوانگی و تضاد را
انتخاب نمیکند. اگر دائما از طریق
ذهن اداره شوید رنج ادامه دارد.
گذشته هیچ تأثیری بر امروز شما
ندارد... ذهن یک شیاد است که
شما را تسلیم داوریها و عواطف
منفی میکند. ذهنآگاهی، معنویت
و در حال زندگی کردن را تقویت
میکند.
...📚🌳🍃
کتاب دانش
... از هر صد نفر، یکنفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی، بگذار دیگران هرچه دوست دارند بگويند، زیرا هرکسی آزاد است که احمق باشد! عالیمقام #شوپنهاور 📖 مطالعه قسمت ۳ برای قضیهٔ خودتان معنا و مفهومی بسته قائل شوید. مثال : انگلیسیها در…
...
📖 مطالعه قسمت ۴
در قسمت قبل یک مثال از هگل
خواندیم؛ هگل رئیس دپارتمان
فلسفه دانشگاه برلین بود. شوپنهاور
پس از انتشار کتابش/ جهان
همچون اراده و تصور / که
تقریبآ فروش خوبی نداشت،
بر این عقیده بود که توطئهای
علیه او توسط هگل، فیشته و
شلینگ انجام شده.
فلسفه آرتور ریشه در
واقعیات و تجربهٔ ذهنی است و
فلسفه گئورگ هگل، برمبنای
فهم واقعیت از طریق تز و
آنتی تز است. و خب اختلافاتی
که نیاز به توضیح داره ...
شوپنهاور از فلسفهٔ کانت
تأثیر گرفته، البته آثار شوپنهاور
بیشتر پس از مرگش مورد توجه
قرار گرفت.
واگنر، نیچه، داروین، فروید،
شيفتهٔ شوپنهاور بودند.
۴ - دستت را رو نکن
اگر میخواهی نتیجهای متفاوت و
خاص بگیری نباید بزاری دستت
رو بشه! ( مقدمات را بهطور
درهم و برهم، پسوپیش، بدون
جلبتوجه، مطرح کن. )
درغیراینصورت طرف مقابل
سعی میکنه به سفسطه متوسل
بشه. حتی برای مقدمهٔ بحثت
هم مقدمهچینی کن.
هدف از این کار؛ مخفیکردن
نقشهات است. ( دائم از این شاخه
به آن شاخه رفتن. گیج شدنش رو
متوجه شدن و با دور زدنش به
هدف رسیدن. )
۵ - به مقدمات کاذب متوسل شو
برای اثبات و درستی یک مسأله
باید از چیزهایی که واقعی نیست
کمک بگیری. حتی اگه درستی آنها را
درک نکند. ( قضایایی را انتخاب
کن که فینفسه کاذباند ولی ازنظر
طرف مقابل صادقند.
بر سبیل تفکرش شروع کن به
استدلال. )
پس ایدههای غلط او بهواسطه ایدههای
غلطی که فکر میکنه درسته رد میشه.
باید با ایدههای نادرست سروصدا
راه بندازی. مثلآ اگر به یک گروه خاص
تمایل داره باید با عقاید شناختهشدهٔ
این افراد، اصول آنها را برعلیه او
بهکار ببندی.
۶ -
چیزی را که باید به اثبات برسد
مسلم فرض کن
یعنی؛ یک پرسش که کاملآ بدیهی
است رو بهش لباس مبدل بپوشون
تا برای به اثبات رسیدن به تعویق
بیفته. مثلآ از نیکنامی بهجای شرافت.
از اعتبار بهجای شهرت استفاده کن.
درواقع " اصطلاحات قابل تبدیل "
مثال؛ اینکه در علم پزشکی هیچ
قطعیتی نیست رو با عدم قطعیت
در دانش بشری به تعویق بندار.
توضیحات سادهتر و روانتر
برای اینکه بهتر درک بهتر کنیم.
|| هنر همیشه بر حق بودن
۳۸ راه برای پیروزی زمانیکه
شکست خوردهاید
- شوپنهاور |
● ادامه دارد
...📚
📖 مطالعه قسمت ۴
در قسمت قبل یک مثال از هگل
خواندیم؛ هگل رئیس دپارتمان
فلسفه دانشگاه برلین بود. شوپنهاور
پس از انتشار کتابش/ جهان
همچون اراده و تصور / که
تقریبآ فروش خوبی نداشت،
بر این عقیده بود که توطئهای
علیه او توسط هگل، فیشته و
شلینگ انجام شده.
فلسفه آرتور ریشه در
واقعیات و تجربهٔ ذهنی است و
فلسفه گئورگ هگل، برمبنای
فهم واقعیت از طریق تز و
آنتی تز است. و خب اختلافاتی
که نیاز به توضیح داره ...
شوپنهاور از فلسفهٔ کانت
تأثیر گرفته، البته آثار شوپنهاور
بیشتر پس از مرگش مورد توجه
قرار گرفت.
واگنر، نیچه، داروین، فروید،
شيفتهٔ شوپنهاور بودند.
۴ - دستت را رو نکن
اگر میخواهی نتیجهای متفاوت و
خاص بگیری نباید بزاری دستت
رو بشه! ( مقدمات را بهطور
درهم و برهم، پسوپیش، بدون
جلبتوجه، مطرح کن. )
درغیراینصورت طرف مقابل
سعی میکنه به سفسطه متوسل
بشه. حتی برای مقدمهٔ بحثت
هم مقدمهچینی کن.
هدف از این کار؛ مخفیکردن
نقشهات است. ( دائم از این شاخه
به آن شاخه رفتن. گیج شدنش رو
متوجه شدن و با دور زدنش به
هدف رسیدن. )
۵ - به مقدمات کاذب متوسل شو
برای اثبات و درستی یک مسأله
باید از چیزهایی که واقعی نیست
کمک بگیری. حتی اگه درستی آنها را
درک نکند. ( قضایایی را انتخاب
کن که فینفسه کاذباند ولی ازنظر
طرف مقابل صادقند.
بر سبیل تفکرش شروع کن به
استدلال. )
پس ایدههای غلط او بهواسطه ایدههای
غلطی که فکر میکنه درسته رد میشه.
باید با ایدههای نادرست سروصدا
راه بندازی. مثلآ اگر به یک گروه خاص
تمایل داره باید با عقاید شناختهشدهٔ
این افراد، اصول آنها را برعلیه او
بهکار ببندی.
۶ -
چیزی را که باید به اثبات برسد
مسلم فرض کن
یعنی؛ یک پرسش که کاملآ بدیهی
است رو بهش لباس مبدل بپوشون
تا برای به اثبات رسیدن به تعویق
بیفته. مثلآ از نیکنامی بهجای شرافت.
از اعتبار بهجای شهرت استفاده کن.
درواقع " اصطلاحات قابل تبدیل "
مثال؛ اینکه در علم پزشکی هیچ
قطعیتی نیست رو با عدم قطعیت
در دانش بشری به تعویق بندار.
توضیحات سادهتر و روانتر
برای اینکه بهتر درک بهتر کنیم.
|| هنر همیشه بر حق بودن
۳۸ راه برای پیروزی زمانیکه
شکست خوردهاید
- شوپنهاور |
● ادامه دارد
...📚
.
تو همیشه خیال میکنی میشود
به حقیقت مردم پی برد...
اگر اینجور بود دنیای ما
وضع دیگری میداشت.
اگر شرافت مردم شریف از
صورتشان پیدا بود و خباثتِ
ناکسان دیدنی بود،
میتوانستیم از ته دل بخندیم.
[ اریش کستنر
📔 سهنفر در برف ]
تو همیشه خیال میکنی میشود
به حقیقت مردم پی برد...
اگر اینجور بود دنیای ما
وضع دیگری میداشت.
اگر شرافت مردم شریف از
صورتشان پیدا بود و خباثتِ
ناکسان دیدنی بود،
میتوانستیم از ته دل بخندیم.
[ اریش کستنر
📔 سهنفر در برف ]
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
راستی وقاحت ومادرقحبگی
در این ملک تا
کجا میرود!
چه سرزمین لعنتی پست
و گندیدهای
و چه موجودات پست
جهنمی
بدجنسی دارد!
حس میکنم که تمام زندگیم
را توپ بازی در
دست [ ... ]
ومادرقحبهها بودهام.
دیگر نهتنها هیچگونه حس
همدردی برای این موجودات
ندارم بلکه حس
میکنم که با آنها کوچکترین
سنخیت و جنسیت هم
نمیتوانم
داشته باشم.
- نامه به حسن شهید نورایی
-/ صادق هدایت
...📚
راستی وقاحت و
در این ملک تا
کجا میرود!
چه سرزمین لعنتی پست
و گندیدهای
و چه موجودات پست
جهنمی
بدجنسی دارد!
حس میکنم که تمام زندگیم
را توپ بازی در
دست [ ... ]
و
دیگر نهتنها هیچگونه حس
همدردی برای این موجودات
ندارم بلکه حس
میکنم که با آنها کوچکترین
سنخیت و جنسیت هم
نمیتوانم
داشته باشم.
- نامه به حسن شهید نورایی
-/ صادق هدایت
...📚
👍2👎1
کتاب دانش
... داستانهای کوتاه □○ مهمان ✍ آلبر کامو باید تا برداشت محصول بعدی، نیازها برآورده میشد، همین و بس. اکنون کشتیهای گندم از فرانسه میرسید، سختترین دوره سپری شده بود. اما فراموش کردن این بینوایی، اشباح ژندهپوشی که زیر آفتاب پرسه میزدند، جلگههای…
....
شال، پيشانی لجوجی را نمایان
میساخت و زیر پوستی سوخته
اما اندکی رنگپریده در اثر سرما
تمام چهره حالتی در عین حال
نگران و سرکش داشت که وقتی
مرد عرب صورتش را بهسوی او
برگرداند و مستقیم در چشمهایش
نگاه کرد، سبب تعجب دارُ شد.
آموزگار گفت: به اتاق مجاور بیائید
چای نعنا برایتان درست کردهام!
بالدوسکی گفت: مرسی. چه کار
سختی! زندهباد بازنشستگی!
سپس زندانی را به زبان عربی
مخاطب قرار داد و گفت بیا تو.
عرب برخاست و همچنان که
مچهای طناب بستهاش را به جلو
گرفته بود آهسته وارد شد.
دار چای و یک صندلی آورد.
اما بالدوسکی از قبل روی یک
میز دانشآموزی، گویی به تخت
نشسته بود و مرد عرب روبروی
بخاری، که بین میز کار و پنجره
قرار داشت چمباتمه زده بود و به
سکوی معلم تکیه داده بود. وقتی
دارُ استکان چای را به زندانی
میداد، لحظهای در برابر دستهای
بستهاش مردد ماند: شاید بشود
دستهایش را باز کرد؟ بالدوسکی
گفت: البته، برای سفر بود. حالت
بلند شدن به خود گرفت اما دارُ
استکان چای را روی زمین گذاشته
و کنار مرد عرب زانو زده بود.
عرب بیآنکه چیزی بگوید، با
چشمهایی تبآلود به حرکات او
نگاه میکرد. وقتی دستهایش
باز شده، مچهای ورم کردهاش را
به هم مالید، استکان چای را
برداشت و با جرعههای تند و کوتاه
مایع داغ را سرکشید. دارُ گفت:
خب، حالا کجا میخواهید کجا
میخواهید بروید؟ بالدوسکی
سبیلش را از چای بیرون کشید:
- همین جا پسر!
- چه شاگردهای جالبی! همین جا
میخوابید؟
- نه، من به آلآمور برمیگردم.
و تو، رفیقمان را به تنگی " تحویل
میدهی. در بلوک مشترک ( بخش
اداری دولت فرانسه در الجزایر )
منتظرش هستند. بالدوسکی با
لبخندی دوستانه به دار نگاه میکرد.
آموزگار گفت:
- چی داری میگی، مسخرهام
میکنی؟
- نه، پسر، دستور این است.
- دستور؟ من که جزوء...
مردد ماند. نمیخواست پيرمرد اهل
کورس " ( جزیرهای در جنوب
فرانسه ) را ناراحت کند: به هر
صورت، این کار من نیست.
- بَه! چه حرفها میزنی! زمان
جنگ آدم هر کاری میکند.
- خب پس منتظر اعلان جنگ
میمانم!
بالدوسکی با سر تصدیق کرد.
- قبول، اما دستور همین است و
به تو مربوط میشود. ظاهرآ اتفاقی
در شرف وقوع است. از شورش
آینده حرفهایی میزنند. ما کم و
بیش بسیج شدهایم.
دار حالت لجوجانهاش را حفظ
میکرد. بالدوسکی گفت:
- گوش کن پسر. من از تو خوشم
میآید پس باید بفهمی. ما در
آلآمور برای گشت در خطهٔ یک
بخش کوچک فقط دوازده نفریم
و من باید فورا برگردم. به من
گفتند این مردک عجیب را به تو
بسپرم و فورا برگردم. نمیتوانستیم
آنجا نگهش داریم. اهالی دهکدهاش
شلوغش کرده بودند، میخواستند
پساش بگیرند.
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
ادامه دارد
...📚
شال، پيشانی لجوجی را نمایان
میساخت و زیر پوستی سوخته
اما اندکی رنگپریده در اثر سرما
تمام چهره حالتی در عین حال
نگران و سرکش داشت که وقتی
مرد عرب صورتش را بهسوی او
برگرداند و مستقیم در چشمهایش
نگاه کرد، سبب تعجب دارُ شد.
آموزگار گفت: به اتاق مجاور بیائید
چای نعنا برایتان درست کردهام!
بالدوسکی گفت: مرسی. چه کار
سختی! زندهباد بازنشستگی!
سپس زندانی را به زبان عربی
مخاطب قرار داد و گفت بیا تو.
عرب برخاست و همچنان که
مچهای طناب بستهاش را به جلو
گرفته بود آهسته وارد شد.
دار چای و یک صندلی آورد.
اما بالدوسکی از قبل روی یک
میز دانشآموزی، گویی به تخت
نشسته بود و مرد عرب روبروی
بخاری، که بین میز کار و پنجره
قرار داشت چمباتمه زده بود و به
سکوی معلم تکیه داده بود. وقتی
دارُ استکان چای را به زندانی
میداد، لحظهای در برابر دستهای
بستهاش مردد ماند: شاید بشود
دستهایش را باز کرد؟ بالدوسکی
گفت: البته، برای سفر بود. حالت
بلند شدن به خود گرفت اما دارُ
استکان چای را روی زمین گذاشته
و کنار مرد عرب زانو زده بود.
عرب بیآنکه چیزی بگوید، با
چشمهایی تبآلود به حرکات او
نگاه میکرد. وقتی دستهایش
باز شده، مچهای ورم کردهاش را
به هم مالید، استکان چای را
برداشت و با جرعههای تند و کوتاه
مایع داغ را سرکشید. دارُ گفت:
خب، حالا کجا میخواهید کجا
میخواهید بروید؟ بالدوسکی
سبیلش را از چای بیرون کشید:
- همین جا پسر!
- چه شاگردهای جالبی! همین جا
میخوابید؟
- نه، من به آلآمور برمیگردم.
و تو، رفیقمان را به تنگی " تحویل
میدهی. در بلوک مشترک ( بخش
اداری دولت فرانسه در الجزایر )
منتظرش هستند. بالدوسکی با
لبخندی دوستانه به دار نگاه میکرد.
آموزگار گفت:
- چی داری میگی، مسخرهام
میکنی؟
- نه، پسر، دستور این است.
- دستور؟ من که جزوء...
مردد ماند. نمیخواست پيرمرد اهل
کورس " ( جزیرهای در جنوب
فرانسه ) را ناراحت کند: به هر
صورت، این کار من نیست.
- بَه! چه حرفها میزنی! زمان
جنگ آدم هر کاری میکند.
- خب پس منتظر اعلان جنگ
میمانم!
بالدوسکی با سر تصدیق کرد.
- قبول، اما دستور همین است و
به تو مربوط میشود. ظاهرآ اتفاقی
در شرف وقوع است. از شورش
آینده حرفهایی میزنند. ما کم و
بیش بسیج شدهایم.
دار حالت لجوجانهاش را حفظ
میکرد. بالدوسکی گفت:
- گوش کن پسر. من از تو خوشم
میآید پس باید بفهمی. ما در
آلآمور برای گشت در خطهٔ یک
بخش کوچک فقط دوازده نفریم
و من باید فورا برگردم. به من
گفتند این مردک عجیب را به تو
بسپرم و فورا برگردم. نمیتوانستیم
آنجا نگهش داریم. اهالی دهکدهاش
شلوغش کرده بودند، میخواستند
پساش بگیرند.
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
ادامه دارد
...📚
❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🍃
دعا میکنم هیچوقت ذوقت
کور نشود عزیز من
دعا میکنم هیچوقت کنار کسانی
نباشی که
تو را نمیفهمند،
قدر تو را نمیدانند و
تو را حیف میکنند.
دعا میکنم بتوانی بهموقع
بچه باشی،
بهموقع جوانی کنی،
بهموقع دیوانه باشی و
بهوقتش با آدم درستی
زندگی کنی..
دعا میکنم طرد نشوی،
بیتوجهی نبینی،
و اگر هم دیدی ؛
نشکنی! مقاوم باشی!
دوام بیاوری!
که هنر واقعی این است :
تنها شدن و جا نزدن،
طرد شدن و نشکستن،
زمین خوردن و برخاستن .
هنر واقعی این است که:
در هر شرایطی، قبل از هرکسی
روی خودت حساب کنی. ♡
...📚🍃
دعا میکنم هیچوقت ذوقت
کور نشود عزیز من
دعا میکنم هیچوقت کنار کسانی
نباشی که
تو را نمیفهمند،
قدر تو را نمیدانند و
تو را حیف میکنند.
دعا میکنم بتوانی بهموقع
بچه باشی،
بهموقع جوانی کنی،
بهموقع دیوانه باشی و
بهوقتش با آدم درستی
زندگی کنی..
دعا میکنم طرد نشوی،
بیتوجهی نبینی،
و اگر هم دیدی ؛
نشکنی! مقاوم باشی!
دوام بیاوری!
که هنر واقعی این است :
تنها شدن و جا نزدن،
طرد شدن و نشکستن،
زمین خوردن و برخاستن .
هنر واقعی این است که:
در هر شرایطی، قبل از هرکسی
روی خودت حساب کنی. ♡
...📚🍃
👍3❤2
دختری که ماه را نوشید.pdf
86.8 MB
📚#دختری_که_ماه_را_نوشید
پرفروشترین کتاب
نیویورک تایمز
کتابی پر از احساسات و
ماجراهای مختلف
شخصیتهای پیچیده و
منحصربهفرد
تصویری زنده و پویا
مفهوم زمان و گذر
✍ #کلی_بارن_هیل
هرسال مردم نوزادی را به
جنگل میبرند و او را به
جادوگر برای قربانی تقدیم
میکنند تا از خشمش درامان
باشند.. تا نوزادی که از ماه
تغذیه میکند...
t.me/ktabdansh📚
.
پرفروشترین کتاب
نیویورک تایمز
کتابی پر از احساسات و
ماجراهای مختلف
شخصیتهای پیچیده و
منحصربهفرد
تصویری زنده و پویا
مفهوم زمان و گذر
✍ #کلی_بارن_هیل
هرسال مردم نوزادی را به
جنگل میبرند و او را به
جادوگر برای قربانی تقدیم
میکنند تا از خشمش درامان
باشند.. تا نوزادی که از ماه
تغذیه میکند...
t.me/ktabdansh📚
.
کتاب دانش
... 📖 مطالعه قسمت سی زرتشت هنوز تنهایی خویش را بازنیافته بود که صدائی شنید؛ بایست! ای زرتشت، صبر کن، منم سایهٔ تو! زرتشت نایستاد، بهخود گفت پس کنج انزوای من بهکجا رفته؟ چطور! عجیبترین چیزها به ما مقدسان و منزویان سالخورده روی ننموده است؟ تو…
...
برای انسانیکه نمیخواهد
جزء توده باشد ;
,کافی است خودش را دستکم
نگیرد و در عوض وجدان پاک
خود را دنبال کند که به او
نهیب میزند ;
خودت باش! همهٔ آنچه که
اکنون میکنی، میاندیشی،
میطلبی، از آنِ خودت نیست...
|| #فردریش_نیچه
-/ شوپنهاور بهمثابه آموزگار. |
📖 مطالعه قسمت سیُ یک
پادشاه گفت ای زرتشت، ما تو
را شناختیم. تو خود را با احترام،
حقیر کردی! ما چون سیاحان
کنجکاو، مشتاق دیدن درخشش
چشمهای کمنور هستیم.
ای زرتشت، هیچچیزی که در
زمین میروید مانند یک ارادهٔ
نیرومند به انسان لذت نمیدهد.
یک درخت کاج؛ همچون تو؛
بلند، ساکت، سخت، منفرد با
چوب عالی!
درخت تو حتی شخص عزادار
و شکستخورده را شاد میکند.
مردم میپرسند زرتشت کیست؟
آیا هنوز زنده است؟
آیا او راه تنهایی را دریده است؟
از انزوا پخته شده است!
/ همهجا انسان بهکسانیکه صعود
کردهاند برمیخورد. ما مأیوسان
دیگر ناامید نیستیم، ای زرتشت
به آنان که نمیخواهند زنده بمانند،
امیدواری عظیم بیاموز. تنها در راه
توست که میتوان بقایای خداوند
را یافت. ( خواست دست زرتشت
را ببوسد که او اجازه نداد. )
چنین گفت زرتشت
ممکن است شما عالیمرد باشید
ولی برای من بهاندازهٔ کافی
قوی و عالی نیستید. تعلق شما
بهمن مانند تعلق دست راست من
نیست. شما به محض شنیدن صدای
طبل از ترس نقش زمین میشوید.
در باطن شما اوباش مخفی شدهاند.
شما نشانههایی از مردان عالی که
در راه مناند دارید اما من در انتظار
ورود شیران خندان هستم.
به من از کودکانی که غنی هستند
خبر دهید چنین گفت زرتشت و
ساکت شد. فالگیر گفت ای زرتشت
گفتهای / تنها یک چیز لازمتر است
و آن، یک کلام بهموقع است. /
از گرسنگی و تشنگی مردن،
سخن نگفتهاید. از شراب بگو.
زرتشت با کمک آنها از گوشت بره
شام تهیه دید و صحبت چیزی
جز عالیمرد نبود.
دربارهٔ عالیمرد
هنگامیکه بهسوی مردمان بازار
رفتم، سخنم به هیچکس نرسید.
شب، بندبازان و اجساد همراهم بودند.
اوباش میگويند عالیمرد وجود ندارد.
ما همه باهم برابریم، مرد مرد است.
در مقابل ملکوت خداوند ما
همه یکسانیم!
اما اکنون خداوند مرده است.
ای برادران، آیا این کلام را
درک میکنید؟ دلهای شما گیج
شده است .
برخیزید و به پیش روید!
زبر مرد زنده باشد.
/ مضطربترین کسان میپرسند ؛
بشر چکونه باید حفظ شود؟
ولی زرتشت تنها و اولین کسی است
که میپرسد:
/ بشر چگونه باید تعالی یابد؟
ای برادران، آنچه من در بشر دوست
دارم : طلوع و افول او است.
/ شما سرِ تسلیم فرود آوردن و
فریب دادن های بیارزش را
نیاموختهآید./
زیرا امروزه مردان بیمقدار،
ارباب و صاحب زمین شدهاند.
چنين گفت زرتشت
● ادامه دارد
...📚
برای انسانیکه نمیخواهد
جزء توده باشد ;
,کافی است خودش را دستکم
نگیرد و در عوض وجدان پاک
خود را دنبال کند که به او
نهیب میزند ;
خودت باش! همهٔ آنچه که
اکنون میکنی، میاندیشی،
میطلبی، از آنِ خودت نیست...
|| #فردریش_نیچه
-/ شوپنهاور بهمثابه آموزگار. |
📖 مطالعه قسمت سیُ یک
پادشاه گفت ای زرتشت، ما تو
را شناختیم. تو خود را با احترام،
حقیر کردی! ما چون سیاحان
کنجکاو، مشتاق دیدن درخشش
چشمهای کمنور هستیم.
ای زرتشت، هیچچیزی که در
زمین میروید مانند یک ارادهٔ
نیرومند به انسان لذت نمیدهد.
یک درخت کاج؛ همچون تو؛
بلند، ساکت، سخت، منفرد با
چوب عالی!
درخت تو حتی شخص عزادار
و شکستخورده را شاد میکند.
مردم میپرسند زرتشت کیست؟
آیا هنوز زنده است؟
آیا او راه تنهایی را دریده است؟
از انزوا پخته شده است!
/ همهجا انسان بهکسانیکه صعود
کردهاند برمیخورد. ما مأیوسان
دیگر ناامید نیستیم، ای زرتشت
به آنان که نمیخواهند زنده بمانند،
امیدواری عظیم بیاموز. تنها در راه
توست که میتوان بقایای خداوند
را یافت. ( خواست دست زرتشت
را ببوسد که او اجازه نداد. )
چنین گفت زرتشت
ممکن است شما عالیمرد باشید
ولی برای من بهاندازهٔ کافی
قوی و عالی نیستید. تعلق شما
بهمن مانند تعلق دست راست من
نیست. شما به محض شنیدن صدای
طبل از ترس نقش زمین میشوید.
در باطن شما اوباش مخفی شدهاند.
شما نشانههایی از مردان عالی که
در راه مناند دارید اما من در انتظار
ورود شیران خندان هستم.
به من از کودکانی که غنی هستند
خبر دهید چنین گفت زرتشت و
ساکت شد. فالگیر گفت ای زرتشت
گفتهای / تنها یک چیز لازمتر است
و آن، یک کلام بهموقع است. /
از گرسنگی و تشنگی مردن،
سخن نگفتهاید. از شراب بگو.
زرتشت با کمک آنها از گوشت بره
شام تهیه دید و صحبت چیزی
جز عالیمرد نبود.
دربارهٔ عالیمرد
هنگامیکه بهسوی مردمان بازار
رفتم، سخنم به هیچکس نرسید.
شب، بندبازان و اجساد همراهم بودند.
اوباش میگويند عالیمرد وجود ندارد.
ما همه باهم برابریم، مرد مرد است.
در مقابل ملکوت خداوند ما
همه یکسانیم!
اما اکنون خداوند مرده است.
ای برادران، آیا این کلام را
درک میکنید؟ دلهای شما گیج
شده است .
برخیزید و به پیش روید!
زبر مرد زنده باشد.
/ مضطربترین کسان میپرسند ؛
بشر چکونه باید حفظ شود؟
ولی زرتشت تنها و اولین کسی است
که میپرسد:
/ بشر چگونه باید تعالی یابد؟
ای برادران، آنچه من در بشر دوست
دارم : طلوع و افول او است.
/ شما سرِ تسلیم فرود آوردن و
فریب دادن های بیارزش را
نیاموختهآید./
زیرا امروزه مردان بیمقدار،
ارباب و صاحب زمین شدهاند.
چنين گفت زرتشت
📚 چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد
...📚
سیسرون ( سیاستمدار و خطیب رومی )
میگوید ؛
یک کماندار را درنظر بگیرید .
او کمان را میکشد، بهاندازهای که
تواناییهایش اجازه میدهند
مهارت بهخرج میدهد، ولی
بهمحض اینکه کمان را رها میکند،
نفسِ راحتی میکشد، چون
میداند مسیرِ کمان دیگر دراختیارِ
او نیست.
[ 📔 قطار فلسفه
/- اریک واینر
صفحهٔ ۳۷۶ - طاقچه ]
میگوید ؛
یک کماندار را درنظر بگیرید .
او کمان را میکشد، بهاندازهای که
تواناییهایش اجازه میدهند
مهارت بهخرج میدهد، ولی
بهمحض اینکه کمان را رها میکند،
نفسِ راحتی میکشد، چون
میداند مسیرِ کمان دیگر دراختیارِ
او نیست.
[ 📔 قطار فلسفه
/- اریک واینر
صفحهٔ ۳۷۶ - طاقچه ]
❤2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
لودویک یوزف یوهان ویتگنشتاین
فیلسوف نامدار اتریشی
برترین دانشجوی برتراند راسل
رسالهٔ منطقی فلسفی او با
پیشگفتار راسل به چاپ رسید.
#ویتگنشتاین
#فلسفه_ی_ارتباط
#مستند #ویدئو_مستند
این دو واژه را جستجو کنید
و بیش از ۵۰ زندگینامه و آثار
بزرگان جهان ادبیات را
تماشا کنید.
t.me/ktabdansh📚📚
...📚
لودویک یوزف یوهان ویتگنشتاین
فیلسوف نامدار اتریشی
برترین دانشجوی برتراند راسل
رسالهٔ منطقی فلسفی او با
پیشگفتار راسل به چاپ رسید.
#ویتگنشتاین
#فلسفه_ی_ارتباط
#مستند #ویدئو_مستند
این دو واژه را جستجو کنید
و بیش از ۵۰ زندگینامه و آثار
بزرگان جهان ادبیات را
تماشا کنید.
t.me/ktabdansh📚📚
...📚
اوه
20
آدمها هیچوقت نمیفهمند
که چقدر نیاز دارند دیده
شوند، از آنها مراقبت بشود
وقتی کسی در کنار تو
باشد در هرلحظهای از
زندگی میفهمی که
نمیخواهی تنها باشی.
📚🎧 مردی به نام اوه
✍ #فردریک_بکمن
- پایان.
فیلم سینمایی
مردی بهنام اوه
همین جمعه
۳۱ مرداد در
کانال کتاب دانش
📚🌒
که چقدر نیاز دارند دیده
شوند، از آنها مراقبت بشود
وقتی کسی در کنار تو
باشد در هرلحظهای از
زندگی میفهمی که
نمیخواهی تنها باشی.
📚🎧 مردی به نام اوه
✍ #فردریک_بکمن
- پایان.
فیلم سینمایی
مردی بهنام اوه
همین جمعه
۳۱ مرداد در
کانال کتاب دانش
📚🌒
🔥2👍1👎1
Forwarded from تبادلات علوم انسانی 💯
https://t.me/addlist/rWtAK9QzNSNiZmE0
عدد
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM