This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
یک درمانگر خردمند
ساکت نمینشیند تا
ما پُرحرفی و وراجی کنیم و
هرچه به ذهنمان میرسد بگوییم...
اگر افراد با گفتن هرچه
به ذهنشان میرسد درمان میشدند،
مدتها پیش قهوهخانهها
انسان را درمان کرده بودند!
جان فردریکسون
...📚
یک درمانگر خردمند
ساکت نمینشیند تا
ما پُرحرفی و وراجی کنیم و
هرچه به ذهنمان میرسد بگوییم...
اگر افراد با گفتن هرچه
به ذهنشان میرسد درمان میشدند،
مدتها پیش قهوهخانهها
انسان را درمان کرده بودند!
جان فردریکسون
...📚
👍4😍2❤1
کتاب دانش
... برای انسانیکه نمیخواهد جزء توده باشد ; ,کافی است خودش را دستکم نگیرد و در عوض وجدان پاک خود را دنبال کند که به او نهیب میزند ; خودت باش! همهٔ آنچه که اکنون میکنی، میاندیشی، میطلبی، از آنِ خودت نیست... || #فردریش_نیچه -/ شوپنهاور بهمثابه…
...
📖 مطالعه قسمت سیُدو
از تقواهای ناچیز و سیاستهای
بیمقدار و ملاحظات جزوی و
تجمعات مورچگان و راحتیِ
حقیر و سعادت و خوشی اکثریت،
فراتر رَوید و بر آنها تعالی یابید.
ای برادران آیا شهامت دارید؟
/ صاحبان ارواح سرد، قاطرها،
کوران و مستان را من قویدل
نمیدانم. / آنکس شهامت دارد که
ترس را بشناسد ولی آن را مغلوب
کند. بشر باید بهتر و شریرتر
شود؛ این سخنان را برای گوشهای
دراز نتوان گفت؛ / هر حرفی
به هر دهانی تعلق ندارد.
آیا فکرمیکنید من راه نشان میدهم؟
نه! باید بر تو صاعقه نازل شود تا
به ارتفاع برسی/ ( سختی، برای بشر
رنج بکِش نه از رنجهای خودت )
برق دانش من چشمها را کور کرد.
/ هرگز بیش از نیروی خود چیزی
اراده نکن. [ منظور این هست که
دراینصورت دست به تقلب و
بیاعتمادی و دروغ خواهی زد. ]
/ دوستی و راستی کمیاب و
گرانبهاست. این دوره متعلق به
اوباش است. فرق بسیاری است
میان آزادی و سراب علم.
/ این را تحمل نکنید که دیگران
شما را حمل کنند. بر پشت و سر
دیگران برای رسیدن به ارتفاعات
سوار مشوید. / ميوهٔ شما مبنای
عمل شماست. / به هوش باشید
و فریب تقواهای دروغین را
نخورید! از زنان بپرسید! هیچکس
برای خوشی نمیزاید! آنکس که
طفلی بهدنیا میآورد باید روح
خود را تمیز کند. / از خودتان
چیزهای غیرممکن مخواهید.
/ از تقوای خود به ارتفاع برسید
نه از عیوب پدرانتان. ببینید!
پلیدی و ناپاکی درون ، مقدسانِ
صحرانشین را بوجود آورده.
اگر در قمار شکست خوردهاید
[ منظور زندگی، ایمان، پاکی ]
چه اهمیتی دارد/ شما هنوز،
بازی کردن و خندیدن را نیاموختهاید.
آیا همواره بر سر یک میز عظیم
و خنده و قمار ننشستهایم؟
- شکست نخوردهایم؟
/ اگر وازده و بیفایده هستی،
بسیار خب! / لااقل شجاع باش.
* هرچه تعالی یابی، موفقیت
نادرتر میشود.
* بشاش و خندهرو باش! اگر
شکست خوردی، چه اهمیتی دارد؟
* ای عالیترین مرد؛ هنوز بسیاری
چیزها ممکن است.
* ای عالیمردان در اطراف خود
چیزهای کوچک خوب و کامل را
بچینید. / چیز کامل به انسان
امیدواری میدهد.
* دلیلی برای خنده بیافرین.
* عشق بزرگ، عشق نمیطلبد،
بلکه زیادتر میخواهد.
از سر راه افراد مطلق دور شوید!
آنها دل را افسرده میکنند.
* همه چیزهای خوب، بهطور کج
به مقصد میرسند. * همهٔ چیزهای
خوب میخندند. / قدمهای یک
مرد او را لو میدهند.
آنکس که پاهای چالاک دارد؛
از روی مرداب و گِل، همچون یخِ
صیقلی، میرقصد.
/ ای برادران؛ دلهای خود را بلند
و بلندتر نگاه دارید. حتی روی
سرهای خود بایستید.
/ ای تاج مردان خندان، من خندهٔ
خود را تقديس کردهام.
* بهتر است انسان در راه سعادت
و خوشی حماقت کند نه در راه
بدبختی. / بهتر است انسان
برقصد تا اینکه لنگلنگان راه
برود.
خواهشمندم این دانش را از من
بیاموزید: حتی بدترین چیزها هم
جنبهٔ خوبی دارند حتی بدترین
چیزها هم پا برای رقصیدن دارند.
/ متکی به ذات خود باشید /
همهٔ اضطراب و تشویش بیسر و
پایان اوباشان و همهٔ آههای سوزان
را فراموش کنید!
/ باد به آهنگ آواز خوش میتازد و
میرقصد، میلرزاند و میجهد،
همچو باد باشید.*
رحمت بر ان روح بیبندوبار که
میتازد. رحمت بر روح طوفانی و
وحشی که بر روی چمن و مرداب
میرقصد. رحمت بر ارواح آزاد و
خندان.
ای عالیمرد، هرگز خندهٔ از تهدل
را فراموش نکنید. من خنده را
مقدس ساختم. ای عالیمردان،
خندیدن را بیاموزید!
چنين گفت زرتشت
" ازنظر فردریش، رقصيدن و تفکر
به یک پایان یکسان ختم میشوند؛
بزرگداشت زندگی "
● ادامه دارد
...📚
📖 مطالعه قسمت سیُدو
از تقواهای ناچیز و سیاستهای
بیمقدار و ملاحظات جزوی و
تجمعات مورچگان و راحتیِ
حقیر و سعادت و خوشی اکثریت،
فراتر رَوید و بر آنها تعالی یابید.
ای برادران آیا شهامت دارید؟
/ صاحبان ارواح سرد، قاطرها،
کوران و مستان را من قویدل
نمیدانم. / آنکس شهامت دارد که
ترس را بشناسد ولی آن را مغلوب
کند. بشر باید بهتر و شریرتر
شود؛ این سخنان را برای گوشهای
دراز نتوان گفت؛ / هر حرفی
به هر دهانی تعلق ندارد.
آیا فکرمیکنید من راه نشان میدهم؟
نه! باید بر تو صاعقه نازل شود تا
به ارتفاع برسی/ ( سختی، برای بشر
رنج بکِش نه از رنجهای خودت )
برق دانش من چشمها را کور کرد.
/ هرگز بیش از نیروی خود چیزی
اراده نکن. [ منظور این هست که
دراینصورت دست به تقلب و
بیاعتمادی و دروغ خواهی زد. ]
/ دوستی و راستی کمیاب و
گرانبهاست. این دوره متعلق به
اوباش است. فرق بسیاری است
میان آزادی و سراب علم.
/ این را تحمل نکنید که دیگران
شما را حمل کنند. بر پشت و سر
دیگران برای رسیدن به ارتفاعات
سوار مشوید. / ميوهٔ شما مبنای
عمل شماست. / به هوش باشید
و فریب تقواهای دروغین را
نخورید! از زنان بپرسید! هیچکس
برای خوشی نمیزاید! آنکس که
طفلی بهدنیا میآورد باید روح
خود را تمیز کند. / از خودتان
چیزهای غیرممکن مخواهید.
/ از تقوای خود به ارتفاع برسید
نه از عیوب پدرانتان. ببینید!
پلیدی و ناپاکی درون ، مقدسانِ
صحرانشین را بوجود آورده.
اگر در قمار شکست خوردهاید
[ منظور زندگی، ایمان، پاکی ]
چه اهمیتی دارد/ شما هنوز،
بازی کردن و خندیدن را نیاموختهاید.
آیا همواره بر سر یک میز عظیم
و خنده و قمار ننشستهایم؟
- شکست نخوردهایم؟
/ اگر وازده و بیفایده هستی،
بسیار خب! / لااقل شجاع باش.
* هرچه تعالی یابی، موفقیت
نادرتر میشود.
* بشاش و خندهرو باش! اگر
شکست خوردی، چه اهمیتی دارد؟
* ای عالیترین مرد؛ هنوز بسیاری
چیزها ممکن است.
* ای عالیمردان در اطراف خود
چیزهای کوچک خوب و کامل را
بچینید. / چیز کامل به انسان
امیدواری میدهد.
* دلیلی برای خنده بیافرین.
* عشق بزرگ، عشق نمیطلبد،
بلکه زیادتر میخواهد.
از سر راه افراد مطلق دور شوید!
آنها دل را افسرده میکنند.
* همه چیزهای خوب، بهطور کج
به مقصد میرسند. * همهٔ چیزهای
خوب میخندند. / قدمهای یک
مرد او را لو میدهند.
آنکس که پاهای چالاک دارد؛
از روی مرداب و گِل، همچون یخِ
صیقلی، میرقصد.
/ ای برادران؛ دلهای خود را بلند
و بلندتر نگاه دارید. حتی روی
سرهای خود بایستید.
/ ای تاج مردان خندان، من خندهٔ
خود را تقديس کردهام.
* بهتر است انسان در راه سعادت
و خوشی حماقت کند نه در راه
بدبختی. / بهتر است انسان
برقصد تا اینکه لنگلنگان راه
برود.
خواهشمندم این دانش را از من
بیاموزید: حتی بدترین چیزها هم
جنبهٔ خوبی دارند حتی بدترین
چیزها هم پا برای رقصیدن دارند.
/ متکی به ذات خود باشید /
همهٔ اضطراب و تشویش بیسر و
پایان اوباشان و همهٔ آههای سوزان
را فراموش کنید!
/ باد به آهنگ آواز خوش میتازد و
میرقصد، میلرزاند و میجهد،
همچو باد باشید.*
رحمت بر ان روح بیبندوبار که
میتازد. رحمت بر روح طوفانی و
وحشی که بر روی چمن و مرداب
میرقصد. رحمت بر ارواح آزاد و
خندان.
ای عالیمرد، هرگز خندهٔ از تهدل
را فراموش نکنید. من خنده را
مقدس ساختم. ای عالیمردان،
خندیدن را بیاموزید!
چنين گفت زرتشت
" ازنظر فردریش، رقصيدن و تفکر
به یک پایان یکسان ختم میشوند؛
بزرگداشت زندگی "
📚چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد
...📚
کُلِ فرهنگ به شما میگوید
بشتابید،
درحالیکه هنر میگوید
عجله نکنید،
همیشه به هنر گوش کنید ( :
[ - هوگ موس
📔 هنرِ فهمِ هنر
ترجمهٔ شیوا نوروزی
نشر نظر / ص ۹۵ ||
بشتابید،
درحالیکه هنر میگوید
عجله نکنید،
همیشه به هنر گوش کنید ( :
[ - هوگ موس
📔 هنرِ فهمِ هنر
ترجمهٔ شیوا نوروزی
نشر نظر / ص ۹۵ ||
❤4👌2👎1🔥1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
◇ یک سؤال مفهومی
تماشاکنیم و تصمیم بگيريم
◇◇ تفاوت اساسی میان
جوانی و پیری این است که
در جوانی زندگی را پیش رو
داریم و در پیری مرگ را.
اما باید پرسید که کدام
دشوارتر است و آیا بطورکلی
بهتر نیست که آدمی زندگی را
پشتسر گذاشته باشد تا اینکه
پیش رو داشته باشد؟
@ktabdansh 📚📚
...📚
تماشاکنیم و تصمیم بگيريم
◇◇ تفاوت اساسی میان
جوانی و پیری این است که
در جوانی زندگی را پیش رو
داریم و در پیری مرگ را.
اما باید پرسید که کدام
دشوارتر است و آیا بطورکلی
بهتر نیست که آدمی زندگی را
پشتسر گذاشته باشد تا اینکه
پیش رو داشته باشد؟
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍2❤1
Eterafate Yek Sareghe Madarzad
<unknown>
📚🎧
اعترافات
یک سارق مادرزاد
👤 وودی آلن
کارگردان، نویسنده،
بازیگر، کمدین و
موسیقیدان امریکایی
بله، من دزدم.
چرا ندزدم؟
جایی که من بزرگ شدم
آدم باید میدزدید تا
بتونه شکمشُ سیر کنه
برادرم جری یه آدم اهل
مطالعه بود یه کرم کتاب
حسابی اگه عضو خانوادهٔ
ما نبود ممکن بود یه
چیزی بشه اما چون ...
...📚
اعترافات
یک سارق مادرزاد
👤 وودی آلن
کارگردان، نویسنده،
بازیگر، کمدین و
موسیقیدان امریکایی
بله، من دزدم.
چرا ندزدم؟
جایی که من بزرگ شدم
آدم باید میدزدید تا
بتونه شکمشُ سیر کنه
برادرم جری یه آدم اهل
مطالعه بود یه کرم کتاب
حسابی اگه عضو خانوادهٔ
ما نبود ممکن بود یه
چیزی بشه اما چون ...
...📚
.
زندگی همینه دیگه،
مثل قمارخونه میمونه
میبری، میبازی،
ولی همیشه قمارخونهس که
برنده میشه
و این بهاین معنی نیست که بهتو
خوش نگذشته ..
وودی آلن
📚🌖
زندگی همینه دیگه،
مثل قمارخونه میمونه
میبری، میبازی،
ولی همیشه قمارخونهس که
برنده میشه
و این بهاین معنی نیست که بهتو
خوش نگذشته ..
وودی آلن
📚🌖
👌3👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان
این فیلم کوتاه رو گرفتم
متن هم مناسب دیدم :)
دلش برای ماهی بزرگ
که صید کرده بود سوخت.
باخود گفت که این ماهی،
ماهی عالی و عجیبی است و
میداند که من چقدر پیرم.
تابهحال ماهی به این پر زوری
نگرفتهام، ماهی به این غریبی
نگرفتهام. شاید میداند که نباید
از آب بیرون بپرد. اگر پرید یا
وحشیگری درآورد بیچارهام
میکند. اما شاید هم پیش از
این چندبار به قلاب افتاده،
میداند که راه جنگیدنش همین
است. از کجا میداند که فقط
با یکنفر است، یا آنکه طرفش
پیرمرد است؟ اما عجب ماهیِ
بزرگی است، اگر گوشتش خوب
باشد در بازار خیلی پول میشود.
طعمه را هم مثل ماهی نر خورد،
کشیدنش هم به ماهی نر میماند،
در جنگیدنش هم نشانی از ترس
نمیبینم. نمیدانم نقشه دارد
یا او هم مثل من وامانده است؟
|| 📘 پیرمرد و دریا 🌊 |
...📚
این فیلم کوتاه رو گرفتم
متن هم مناسب دیدم :)
دلش برای ماهی بزرگ
که صید کرده بود سوخت.
باخود گفت که این ماهی،
ماهی عالی و عجیبی است و
میداند که من چقدر پیرم.
تابهحال ماهی به این پر زوری
نگرفتهام، ماهی به این غریبی
نگرفتهام. شاید میداند که نباید
از آب بیرون بپرد. اگر پرید یا
وحشیگری درآورد بیچارهام
میکند. اما شاید هم پیش از
این چندبار به قلاب افتاده،
میداند که راه جنگیدنش همین
است. از کجا میداند که فقط
با یکنفر است، یا آنکه طرفش
پیرمرد است؟ اما عجب ماهیِ
بزرگی است، اگر گوشتش خوب
باشد در بازار خیلی پول میشود.
طعمه را هم مثل ماهی نر خورد،
کشیدنش هم به ماهی نر میماند،
در جنگیدنش هم نشانی از ترس
نمیبینم. نمیدانم نقشه دارد
یا او هم مثل من وامانده است؟
|| 📘 پیرمرد و دریا 🌊 |
...📚
🕊6😍3
چراغ ها را من خاموش می کنم.pdf
3.9 MB
رمان ایرانی
📚#چراغها_را_من_خاموش_میکنم
✍#رؤیا_پیرزاد
برندهٔ جایزهٔ هوشنگ گلشیری
کلاریس وارد دنیای جدیدی
میشود که سردرگمیهای
زیادی برایش بههمراه
خواهد داشت
دوتایی باهم داد زدند وای
و زل زدند به امیلی
در ارتفاعی که منتظر بودم
هیچکس را ندیدم
سرم را خیلی پایین بردم
قدش کوتاه بود...
t.me/ktabdansh📚
.
📚#چراغها_را_من_خاموش_میکنم
✍#رؤیا_پیرزاد
برندهٔ جایزهٔ هوشنگ گلشیری
کلاریس وارد دنیای جدیدی
میشود که سردرگمیهای
زیادی برایش بههمراه
خواهد داشت
دوتایی باهم داد زدند وای
و زل زدند به امیلی
در ارتفاعی که منتظر بودم
هیچکس را ندیدم
سرم را خیلی پایین بردم
قدش کوتاه بود...
t.me/ktabdansh📚
.
❤6👍1🔥1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📖 مطالعه
📗 #قطعات_تفکر
🖊 #امیل_سیوران
ترجمهٔ بهمن خلیلی
نشر مرکز
مقدمه:
متفکر مجاز است در اندیشهٔ خود،
همان اندازه تضاد را که در
دنیا وجود دارد قبول کند.
" غروب اندیشه "
این مجموعه گزیدهای است از
افورسیمهای امیل سیوران،
نویسنده و متفکر
رومانی الاصل که سالها در
پاریس زندگی کرده و مهمترین
آثار خود را به زبان فرانسوی
نوشته است.
ریشهٔ واژهٔ افوریسم یونایی
است و بهمعنای تعریف،
تعریف یک چیز یا یک
موقعیت برای فلاسفه و دانشمندان
یونانی بیان اصل ( جوهر، ذات )
آن چیز یا موقعیت بهزبان فشرده
و با استفاده از حداقل کلمات.
قطعهٔ تفکر بیانی است تمام نشده؛
اندیشهای است که ادامه میطلبد؛
نقطهٔ پایان نیست.
سیوران از عبارت قطعه " یا
قطعات استفاده میکند.
قطعهٔ تفکر، منشأ و زائیده تفکر
است. کمال و پختگی و اوج
تلطیف در پی یافتن لحن نو.
۱- تازمانیکه به فلسفه اعتقاد
داريم آدم سالمی هستیم.
بیماری وقتی آغاز
میشود که شروع به فکرکردن
میکنیم.
" شروع مطالعه کتاب قطعات تفکر
دوستداران مطالعه کتابهای
خاص و تفکرات ناب "
● ادامه دارد...
@ktabdansh 📚📚
...📚
📗 #قطعات_تفکر
🖊 #امیل_سیوران
ترجمهٔ بهمن خلیلی
نشر مرکز
مقدمه:
متفکر مجاز است در اندیشهٔ خود،
همان اندازه تضاد را که در
دنیا وجود دارد قبول کند.
" غروب اندیشه "
این مجموعه گزیدهای است از
افورسیمهای امیل سیوران،
نویسنده و متفکر
رومانی الاصل که سالها در
پاریس زندگی کرده و مهمترین
آثار خود را به زبان فرانسوی
نوشته است.
ریشهٔ واژهٔ افوریسم یونایی
است و بهمعنای تعریف،
تعریف یک چیز یا یک
موقعیت برای فلاسفه و دانشمندان
یونانی بیان اصل ( جوهر، ذات )
آن چیز یا موقعیت بهزبان فشرده
و با استفاده از حداقل کلمات.
قطعهٔ تفکر بیانی است تمام نشده؛
اندیشهای است که ادامه میطلبد؛
نقطهٔ پایان نیست.
سیوران از عبارت قطعه " یا
قطعات استفاده میکند.
قطعهٔ تفکر، منشأ و زائیده تفکر
است. کمال و پختگی و اوج
تلطیف در پی یافتن لحن نو.
۱- تازمانیکه به فلسفه اعتقاد
داريم آدم سالمی هستیم.
بیماری وقتی آغاز
میشود که شروع به فکرکردن
میکنیم.
" شروع مطالعه کتاب قطعات تفکر
دوستداران مطالعه کتابهای
خاص و تفکرات ناب "
● ادامه دارد...
@ktabdansh 📚📚
...📚
❤5😍3🕊1
کتاب دانش
... فردا صبح باید او را به روستای تنگی ببری. مردک مثل تو قوی است و از این بیستکیلومتر راه نمیترسد. بعد، دیگر کاری نداری. دوباره به سراغ زندگی راحت و شاگردانت برمیگردی. صدای سمزدن و شیهه اسب از پشت دیوار بهگوش میرسید. دارُ از پنجره نگاه میکرد.…
...
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
از خودم دفاع میکنم. قبل از اینکه
به اینجا برسند، وقت کافی دارم،
متوجهٔ آمدنشان میشوم.
بالدوسکی شروع به خندیدن
کرد. بعد سبیلش ناگهان روی
دندانهای هنوز سفیدش را
پوشاند.
- وقت کافی داری؟ قبول. من هم
همین حرفها را میزدم. تو
همیشه کمی خل و چل بودهای.
پسرم هم مثل تو بوده، برای همین
دوستت دارم.
بالدوسکی با گفتن این جمله،
هفتتیرش را درآورد و روی میز
گذاشت.
- نگهش دار. از اینجا تا آلآمور
نیازی به دو اسلحه ندارم.
هفتتیر روی رنگ سیاه میز برق
میزد. وقتی ژاندارم رو به سوی او
برگرداند، بوی چرم و اسب به
مشام رسید. ناگهان گفت:
- گوش کن بالدوسکی، همهٔ این
داستان و بهخصوصی از زندانی
تو حالم بههم میخورد.
اما تحویلش نمیدهم. اگر لازم
باشد میجنگم. اما این کار را نمیکنم.
ژاندارم پیر جلوی او ایستاده بود
و با حالتی جدی نگاهش میکرد.
آهسته گفت:
- کارهای ابلهانه میکنی.
من هم از این ماجرا خوشم نمیآید.
حتی بعد از سالها آدم عادت نمیکند
که انسان دیگری را بت طناب
ببندد. بله، آدم حتی خجالت میکشد
اما نمیتوانیم بگذاريم هر کاری بکند.
دارُ تکرار کرد:
- من تحویلش نمیدهم.
- پسر، تکرار میکنم این یک
دستور است.
- باشد. حرفی را که گفتم برایشان
تکرار کن. من تحویلش نمیدهم.
بالدوسکی آشکارا میکوشید
تعمق کند. به دارُ به مردعرب نگاه
میکرد. سرانجام تصمیماش را
گرفت:
- نه، چیزی به آنها نمیگویم.
اگر میخواهی طرف ما را نگیری،
میل خودت است. من تو را لو
نمیدهم. دستور داشتم زندانی
را تحویل بدهم و این کار را کردم.
حالا کاغذش را امضاء کن.
- لازم نیست. هیچوقت انکار
نمیکنم که او را پیش من گذاشتی.
- با من بدجنسی نکن. میدانم
که حقیقت را خواهی گفت. تو
مردی و اهل اینجایی. اما باید
امضاء کنی. مقررات این است.
دار کشو میزش را باز کرد،
شيشهٔ چهارگوش جوهر بنفش ،
قلمدانی از چوب قرمز و قلم
نوک تیز و بلندی را درآورد که
برای نوشتن سرمشها از آن
استفاده میکرد. امضاء کرد.
ژاندارم بادقت کاغذ را تا کرد و
در کیف پولش گذاشت. بعد به
سمت در رفت. دارّ گفت:
- همراهیت میکنم.
بالدوسکی گفت:
- نه، لازم نیست مؤدب باشی. به
من توهین کردی.
به مردعرب که سر جایش بیحرکت
مانده بود نگاه کرد، با چهرهای
غمگین آب دماغش را بالا کشید
و بهطرف در روی برگرداند.
گفت:
خداحافظ، پسر.
در پشت سرش بههم خورد.
بالدوسکی پشت پنجره ظاهر شد،
سپس ناپدید گشت.
برف صدای گامهایش را خفه میکرد.
اسب پشت دیوار تقلا کرد.
مرغها ترسیدند.
لحظهای بعد بالدوسکی که دهنهٔ
اسبش را میکشید، بار دیگر از
پشت پنجره گذشت، بیآنکه
سر برگرداند.
...📚🌟🖊
لذت من کتاب خواندن کنار شماست♡
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
از خودم دفاع میکنم. قبل از اینکه
به اینجا برسند، وقت کافی دارم،
متوجهٔ آمدنشان میشوم.
بالدوسکی شروع به خندیدن
کرد. بعد سبیلش ناگهان روی
دندانهای هنوز سفیدش را
پوشاند.
- وقت کافی داری؟ قبول. من هم
همین حرفها را میزدم. تو
همیشه کمی خل و چل بودهای.
پسرم هم مثل تو بوده، برای همین
دوستت دارم.
بالدوسکی با گفتن این جمله،
هفتتیرش را درآورد و روی میز
گذاشت.
- نگهش دار. از اینجا تا آلآمور
نیازی به دو اسلحه ندارم.
هفتتیر روی رنگ سیاه میز برق
میزد. وقتی ژاندارم رو به سوی او
برگرداند، بوی چرم و اسب به
مشام رسید. ناگهان گفت:
- گوش کن بالدوسکی، همهٔ این
داستان و بهخصوصی از زندانی
تو حالم بههم میخورد.
اما تحویلش نمیدهم. اگر لازم
باشد میجنگم. اما این کار را نمیکنم.
ژاندارم پیر جلوی او ایستاده بود
و با حالتی جدی نگاهش میکرد.
آهسته گفت:
- کارهای ابلهانه میکنی.
من هم از این ماجرا خوشم نمیآید.
حتی بعد از سالها آدم عادت نمیکند
که انسان دیگری را بت طناب
ببندد. بله، آدم حتی خجالت میکشد
اما نمیتوانیم بگذاريم هر کاری بکند.
دارُ تکرار کرد:
- من تحویلش نمیدهم.
- پسر، تکرار میکنم این یک
دستور است.
- باشد. حرفی را که گفتم برایشان
تکرار کن. من تحویلش نمیدهم.
بالدوسکی آشکارا میکوشید
تعمق کند. به دارُ به مردعرب نگاه
میکرد. سرانجام تصمیماش را
گرفت:
- نه، چیزی به آنها نمیگویم.
اگر میخواهی طرف ما را نگیری،
میل خودت است. من تو را لو
نمیدهم. دستور داشتم زندانی
را تحویل بدهم و این کار را کردم.
حالا کاغذش را امضاء کن.
- لازم نیست. هیچوقت انکار
نمیکنم که او را پیش من گذاشتی.
- با من بدجنسی نکن. میدانم
که حقیقت را خواهی گفت. تو
مردی و اهل اینجایی. اما باید
امضاء کنی. مقررات این است.
دار کشو میزش را باز کرد،
شيشهٔ چهارگوش جوهر بنفش ،
قلمدانی از چوب قرمز و قلم
نوک تیز و بلندی را درآورد که
برای نوشتن سرمشها از آن
استفاده میکرد. امضاء کرد.
ژاندارم بادقت کاغذ را تا کرد و
در کیف پولش گذاشت. بعد به
سمت در رفت. دارّ گفت:
- همراهیت میکنم.
بالدوسکی گفت:
- نه، لازم نیست مؤدب باشی. به
من توهین کردی.
به مردعرب که سر جایش بیحرکت
مانده بود نگاه کرد، با چهرهای
غمگین آب دماغش را بالا کشید
و بهطرف در روی برگرداند.
گفت:
خداحافظ، پسر.
در پشت سرش بههم خورد.
بالدوسکی پشت پنجره ظاهر شد،
سپس ناپدید گشت.
برف صدای گامهایش را خفه میکرد.
اسب پشت دیوار تقلا کرد.
مرغها ترسیدند.
لحظهای بعد بالدوسکی که دهنهٔ
اسبش را میکشید، بار دیگر از
پشت پنجره گذشت، بیآنکه
سر برگرداند.
...📚🌟🖊
لذت من کتاب خواندن کنار شماست♡
👍8❤3
✍#مادام_بواری
👤 #گوستاو_فلوبرنه،
تکان نخور!
حرف نزن!
مرا نگاه کن!
از چشم هایت یک چیز
خیلی ملایمی
بیرون می زند که تسکینم می دهد.
📚🌒
👤 #گوستاو_فلوبرنه،
تکان نخور!
حرف نزن!
مرا نگاه کن!
از چشم هایت یک چیز
خیلی ملایمی
بیرون می زند که تسکینم می دهد.
📚🌒
❤6🕊2😍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🍃
در هجدهسالگی
نگران تفکر دیگران دربارهٔ
خودتان هستید
وقتی چهل ساله میشوید
اهمیتی نمیدهید دیگران
دربارهٔ شما چه فکر میکنند،
و زمانیکه شصتساله میشوید
پی میبرید دیگران اصلا
دربارهٔ شما فکر نمیکردهاند
واای چه آسان هدر میدهیم
عمر خویش را ...
تا فرصت دارید جانانه
زندگی کنید،
نپرسید دنیا بهچه نیاز دارد،
نپرسید دیگران دربارهٔ کاری که
شما با زندگیتان انجام میدهید
چه فکر میکنند؛
بپرسید چهچیزی باعث بیداری و
زندهشدنتان میشود.
دنیا به مردان و زنانی نیاز دارد
که با خلوص ذاتی علایقشان را
دنبال میکنند و در زندگی دیگران
نیز بهبودی ایجاد میکنند.
وقتی وارد قلبها شدید؛
در آنها بهنیکویی زندگی کنید.
" مکن تلخ از دروغِ بیثمر زنهار
کام خود که صبح از راستی
قند مکرر میبرد اینجا
صائب
...📚🍃🌺
در هجدهسالگی
نگران تفکر دیگران دربارهٔ
خودتان هستید
وقتی چهل ساله میشوید
اهمیتی نمیدهید دیگران
دربارهٔ شما چه فکر میکنند،
و زمانیکه شصتساله میشوید
پی میبرید دیگران اصلا
دربارهٔ شما فکر نمیکردهاند
واای چه آسان هدر میدهیم
عمر خویش را ...
تا فرصت دارید جانانه
زندگی کنید،
نپرسید دنیا بهچه نیاز دارد،
نپرسید دیگران دربارهٔ کاری که
شما با زندگیتان انجام میدهید
چه فکر میکنند؛
بپرسید چهچیزی باعث بیداری و
زندهشدنتان میشود.
دنیا به مردان و زنانی نیاز دارد
که با خلوص ذاتی علایقشان را
دنبال میکنند و در زندگی دیگران
نیز بهبودی ایجاد میکنند.
وقتی وارد قلبها شدید؛
در آنها بهنیکویی زندگی کنید.
" مکن تلخ از دروغِ بیثمر زنهار
کام خود که صبح از راستی
قند مکرر میبرد اینجا
صائب
...📚🍃🌺
❤5
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی
در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسربچهای یازدهساله بودم
روزی سهنفر از بچههای قلدر مدرسه
جلوی من را گرفتند و کتک مفصلی
به من زدند و پول من را هم به زور
از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم
با چشمانی گریان قضیه را برای
پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی
تحقیرآمیز بهمن کرد و گفت:
من از تو بیشتر از اینها انتظار
داشتم؛
واقعا که مایهٔ شرم است که از
سه پسربچهٔ پاپتی و نادان کتک
بخوری. فکر میکردم پسر من باید
زرنگتر از اینها باشد ولی ظاهرآ
اشتباه میکردم. بعد هم سری
تکان داد و گفت این مشکل خودته
باید خودت حلش کنی!
چرچیل مینویسد وقتی پدرم
حمایتش را از من دریغ کرد
تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم.
اول گفتم یکییکی میتوانم از
پسشان بربیایم. آنها را تنها گیر
میآورم و حسابشان را میرسم
اما بعد گفتم نه آنها دوباره باهم
متحد میشوند و باز من را کتک
میزنند. ناگهان فکری بهخاطرم
رسید! سه بسته شکلات خریدم
و با خودم به مدرسه بردم.
وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی
پشت سر آنها حرکت کردم، آنها
متوجه من نبودند. سر یک کوچهٔ
خلوت صدا زدم:
هی بچهها صبر کنید! بعد رفتم
کنار آنها ایستادم و شکلاتها را
از جیبم بیرون آوردم و به هرکدام
یک بسته دادم. آنها اول با تردید
بهمن نگاه میکردند و بعد شکلاتها
را از من گرفتند و تشکر کردند.
من گفتم چطور است باهم دوست
باشیم؟ بعد قدمزنان باهم بهطرف
خانه رفتیم. معلوم بود که کار من
آنها را خجالتزده کرده بود.
پس از آن ما هر روز باهم به مدرسه
میرفتیم و باهم برمیگشتیم.
بهواسطهٔ دوستی من و آنها تا
پایان سال همه از من حساب
میبردند و از ترس دوستهای
قلدرم هیچکس جرأت نمیکرد با
من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم.
پدرم لبخندی زد و دست من را
به گرمی فشرد و گفت:
آفرین! نظرم نسبت به تو عوض
شد. اگر آن روز من به تو کمک
کرده بودم تو چه داشتی؟
یک پدر پیر غمگین و سهتا دشمن
جوان و عصبانی و انتقامجو.
اما امروز تو چه داری؟ یک پدر پیر
خوشحال و سهتا دوست جوان
و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگهدار
و دشمنانت را نزدیکتر!
...📚
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی
در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسربچهای یازدهساله بودم
روزی سهنفر از بچههای قلدر مدرسه
جلوی من را گرفتند و کتک مفصلی
به من زدند و پول من را هم به زور
از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم
با چشمانی گریان قضیه را برای
پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی
تحقیرآمیز بهمن کرد و گفت:
من از تو بیشتر از اینها انتظار
داشتم؛
واقعا که مایهٔ شرم است که از
سه پسربچهٔ پاپتی و نادان کتک
بخوری. فکر میکردم پسر من باید
زرنگتر از اینها باشد ولی ظاهرآ
اشتباه میکردم. بعد هم سری
تکان داد و گفت این مشکل خودته
باید خودت حلش کنی!
چرچیل مینویسد وقتی پدرم
حمایتش را از من دریغ کرد
تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم.
اول گفتم یکییکی میتوانم از
پسشان بربیایم. آنها را تنها گیر
میآورم و حسابشان را میرسم
اما بعد گفتم نه آنها دوباره باهم
متحد میشوند و باز من را کتک
میزنند. ناگهان فکری بهخاطرم
رسید! سه بسته شکلات خریدم
و با خودم به مدرسه بردم.
وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی
پشت سر آنها حرکت کردم، آنها
متوجه من نبودند. سر یک کوچهٔ
خلوت صدا زدم:
هی بچهها صبر کنید! بعد رفتم
کنار آنها ایستادم و شکلاتها را
از جیبم بیرون آوردم و به هرکدام
یک بسته دادم. آنها اول با تردید
بهمن نگاه میکردند و بعد شکلاتها
را از من گرفتند و تشکر کردند.
من گفتم چطور است باهم دوست
باشیم؟ بعد قدمزنان باهم بهطرف
خانه رفتیم. معلوم بود که کار من
آنها را خجالتزده کرده بود.
پس از آن ما هر روز باهم به مدرسه
میرفتیم و باهم برمیگشتیم.
بهواسطهٔ دوستی من و آنها تا
پایان سال همه از من حساب
میبردند و از ترس دوستهای
قلدرم هیچکس جرأت نمیکرد با
من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم.
پدرم لبخندی زد و دست من را
به گرمی فشرد و گفت:
آفرین! نظرم نسبت به تو عوض
شد. اگر آن روز من به تو کمک
کرده بودم تو چه داشتی؟
یک پدر پیر غمگین و سهتا دشمن
جوان و عصبانی و انتقامجو.
اما امروز تو چه داری؟ یک پدر پیر
خوشحال و سهتا دوست جوان
و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگهدار
و دشمنانت را نزدیکتر!
...📚
❤2👍1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
• A man called OVe
• #فیلم_سینمایی
• مردی بهنام اُوه
• کارگردان هانس هولم
براساس کتابی باهمین نام
نوشتهٔ فردریک بکمن
• سال انتشار 2015
• کیفیت 720
• زیرنویس فارسی
t.me/ktabdansh📚
.
• #فیلم_سینمایی
• مردی بهنام اُوه
• کارگردان هانس هولم
براساس کتابی باهمین نام
نوشتهٔ فردریک بکمن
• سال انتشار 2015
• کیفیت 720
• زیرنویس فارسی
t.me/ktabdansh📚
.
❤2
hich rahi door nist
<unknown>
📚🎧
هیچ راهی دور نیست
✍ ریچارد باخ
نامهای کوتاه به یک دوست.
برای درک عظمت دوستانمان
و عظمت دوستی .
میتوانی حلقهای را که
امروز بهتو میدهم
ببینی همانطور که
وقتی بهمن تعلق
داشت تنها من میتوانستم
آن را ببینم...
...📚
هیچ راهی دور نیست
✍ ریچارد باخ
نامهای کوتاه به یک دوست.
برای درک عظمت دوستانمان
و عظمت دوستی .
میتوانی حلقهای را که
امروز بهتو میدهم
ببینی همانطور که
وقتی بهمن تعلق
داشت تنها من میتوانستم
آن را ببینم...
...📚
❤2
لذتبردن از تمامِ لحظههای زندگی
هنر است؛
گاه عاقلانه و گاه دیوانهوار.
#مینه_سوئوت
-| آپارتمان پنج سویم
ترجمهٔ مژده الفت
📚🌖
لذتبردن از تمامِ لحظههای زندگی
هنر است؛
گاه عاقلانه و گاه دیوانهوار.
#مینه_سوئوت
-| آپارتمان پنج سویم
ترجمهٔ مژده الفت
📚🌖
❤2
Forwarded from کانال تبادلات ژرف
🔰💎همیشه شروع کردن سخته مخصوصا از شنبه
🎁اما پیشنهاد جذاب ما برای یک شروع متفاوت
با آموزش و اطلاعات عالی
از بهترینهای تلگرامی
👇👇👇👇
https://t.me/addlist/VBTP4aiLRJkwMWU0
🚀کاهش وزن و اندام مناسب و تغذیه عالی
@organicketo👈
🎁اما پیشنهاد جذاب ما برای یک شروع متفاوت
با آموزش و اطلاعات عالی
از بهترینهای تلگرامی
👇👇👇👇
https://t.me/addlist/VBTP4aiLRJkwMWU0
🚀کاهش وزن و اندام مناسب و تغذیه عالی
@organicketo👈