کانال فلسفی «تکانه»
5.69K subscribers
54 photos
10 videos
19 files
601 links
Download Telegram
شاهِ میهن پرستِ ایران را از اورنگِ فرمان راندیم و سامانِ شاهنشاهی را از میان برداشتیم. جای سامانِ کهنِ ایرانی سامانی گذاشتیم که از یکسو یونانی-رومی بود و از دیگرسو حجازی. آنان که با آغازه های کهن درمی افتند آغازه ای نوین نمی توانند داشت. آن زمان درنیافتیم که با فروکوبیدنِ بینش و منش و سامانِ ایرانی، در مغاکی که می کَنیم خود نیز بلعیده خواهیم شد.

⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️

«شاهی که درگذرد، خود به تنهایی نمی میرد، غرقابی است که هر آنچه را در جوار خودش دارد در خود فرومی کشد؛ گویی چرخی است بس ستبر که بر تارک بلندترین کوه نصب شده و بر پرّه های عظیم آن ده ها هزار خُرده ریز بسته و کار گذاشته شده است؛ هنگامی که او فرو بیفتد، این مضافاتِ خُرد و این متفرعات ناچیز در سقوط بلندآوازه اش همراهیش می کنند. شاه هرگز آهی نمی کِشد که با نالهٔ ملّتی همراه نباشد.»
[شکسپیر، هملت، پردهٔ سوم، صحنهٔ سوم، ترجمهٔ به آذین، صفحهٔ ۱۵۹]

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel

به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید.
« ای پروتاگوراس، شنیده ام به هنگامِ پیری، آنگاه که در حالِ فرار از آتن بودی، وفات یافتی؛ شهرِ کِکروپس تو را نفی بلد کرد؛ از آتن گریختی، اما از هادس[خدای جهانِ مردگان] نتوانستی بگریزی.»

[دیوگنس لائرتیوس،فیلسوفانِ آتن، ترجمهٔ بهراد رحمانی، صفحهٔ ۴۰۴]


کانالِ فلسفیِ «
تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ رُمی ها واژه ای داشتند PEREGRINUS که به کسی گفته می شد که دور از سرزمینِ خود بود و در گذر. و کسی که از سرزمینی دیگر به رُم می آمد او را پِرِگرینو peregrino، می خواندند چرا که بیگانه بود با رُم و به گونه ی گذرا آنجا بود، و حتا اگر آنجا می زیست ولی رُمی نگشته بود او را peregrino می خواندند. ولی رُمی ها این واژه را به سود خود گستراندند. هر جایی را که می گرفتند و آن سرزمین را زیرِ فرمانِ خود درمی آوردند، اهالیِ آن سرزمین ها و زادگانِ آن سرزمین ها را پِرِگرینی peregrini، می خواندند و خود را باشندگانِ راستین می شماردند.
اکنون که به شیوه ی رفتارِ امریکایی ها می اندیشم، آنان را وارثانِ همان نگرشِ ویرانگر و سرزمین دزدِ رُمی می یابم. براستی هم امروزه برای امریکایی ها هیچکس در خانه ی خود صاحبخانه نیست و خود را اجاره نشینِ زورگویانِ امریکایی می پندارد. امروز هرکسی در کشورِ خود، خود را peregrino حس می کند. هر کشوری اگر امروز با کدخدای جهان نباشد، رانده شده و یاغی به شمار می آید. و آنانی هم که با امریکا هستند، خود را و کشور خود را چونان سرزمینِ اجاره ای به شمار می آورند و به این دلیل هم هست که مردمانِ کشور ها از حسّ میهن پرستی شان کاسته شده و خود را وابسته و مالکِ سرزمینِ خود نمی دانند. از برای یاری به سرزمین و به میهن خود نمی کوشند. و می بینیم که همه ی دانش آموختگان و کاردانانِ کشور ها نیز، سرزمین و میهن خود را رها کرده و به سوی سرزمینِ صاحبخانه ی اصلی می شتابند. ایرانیانی که در امریکا گرد آمده اند، برخی شان خود را بیشتر امریکایی می شمارند تا ایرانی و از برای نابود کردن و ویران کردنِ ایران، در کنارِ امریکا ایستاده اند و به این نیز می بالند. این نگرشِ رُمی که امروز از سوی امریکا پیش برده می شود، آن چنان نیرو گرفته که باشندگانِ سرزمینی که تاریخ اش سرشار از بزرگی ها و قهرمانی ها و آفرینش هاست، خود را در برابرِ سرزمین دزدانِ امریکایی، خوار بشمارند و آنگاه که در امریکا پذیرفته می شوند خود را سرافراز بدانند. ما شاخه های کوچکِ درختی تنومندیم که بر خاکِ ایران روییده و بالیده است. هرگز مباد که به کسی این پروانه را دهیم که ما را در سرزمین خود،با خود بیگانه سازد. هرگز مباد که به کسی این پروانه دهیم که در خانه ی خود، ما را اجاره نشین به شمار آرند. هرگز مباد که مهرِ به میهن و سرزمین از ایرانیان جدا افتد. هر کسی با میهن و سرزمین اش هویت می یابد و تعریف می شود. ما با استوره ها و آیین ها و تاریخِ خود است که هویت می یابیم. با آنی که نیاکان مان به ارث گذاشتند هم بیرون مان و هم درون مان هویت می یابد. سرزمین درونِ ما نیز که با استوره ها و آیین ها و ارزش های کهن در هم آمیخته و به خود ریخت داده، امروز زیرِ تازش است و در خطرِ نابودی. امریکا می خواهد جهانیان در سرزمینِ خاکیِ خود، خود را پِرِگرینیperegrini، بدانند و هم در سرزمینِ درون و در ژرفای روحِ خود، با خود بیگانه گردند تا تسخیرِ هردو آسان شود. فردوسیِ بزرگ ما را فرا می خوانَد تا در هر دو گستره، چه خاک و چه روح، استوار بمانیم و مگذاریم آبِ فراموشی آتشِ یاد و یادگار را خاموش نماید. مگذاریم امریکای سرزمین دزد و بی استوره، ما را بی استوره سازد. مگذاریم امریکای بی آیین، بی آیین مان کند. مگذاریم امریکای بی تاریخ، بی تاریخ مان نماید. ما هرگز درخود بسته نبودیم، ما هماره گشوده بوده ایم. ولی گشوده بودن در چمِ خودباختگی و دگرپرستی نیست. بسازیم کشور مان را، میهن مان را مهر بورزیم و هرگز مگذاریم با ما آن کنند که در سرزمین خود، خود را بی آشیان و peregrini بپنداریم.

با مهر به ایران ِ پایا و مانا


کانالِ فلسفیِ «
تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
شبان و رمه
هزاران هزار گوسفند را در چراگاه ها بنگرید. حتا یکی از آن ها را نخواهید یافت که سرش به زیر نباشد. هیچ گوسفندی چراگاه و رمه را نمی پاید. رمه را شبانی نیاز است و سگی تیزبین و نیرومند. گرگ ها دیگر پوستِ گوسفندان دریده را در دشت ها رها نمی کنند. آن ها آموخته اند در پوستِ گوسفندان درآیند تا بتوانند در رمه ها رخنه کنند. گرگ ها آموخته اند که به چه سان و به ناگاه، از پوست گوسفندان برون آیند، چهرهٔ خود آشکار کنند، هراس در دل های گوسفندان افکنند و آن ها را به این سو و آن سو بپراکنند. هم هنگام شبان و سگِ نگاهبان را نیز سر درگم کنند تا گرگ های در کمین بتوانند گوسفندان را به آن جا که دل خواهشان است برانند تا به آسانی آن ها را بدرند. گرگ ها آن گاه که بتوانند، سگِ نگاهبان و خودِ شبان را نیز می درند. گوسفندان بنا بر سرشت شان نه در اندیشهٔ نگاهبانی از چراگاه اند و نه توان آن دارند. این بر دوش شبان است که سگی نیرومند و باهوش برای نگاهبانی از چراگاه و رمه بگمارد و خود هماره به هوش و بیدار باشد. هرگز دیده نشده است که گوسفندان برای خود سگِ رمه و شبان برگزینند. گوسفندانِ به خود رها شده، نا خواسته، نادانسته و به پای خود ره به کنامِ گرگ ها می برند.

هفتم فوریه ۲۰۲۰

کانالِ فلسفیِ «
تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
‍ در هر قطره اشکی که از دیدگانم می بارید چهر خدا بود که بامن می گفت : تو می گریی ولی گریه منم، تو دردمندی ولی درد منم، تو اندوهگینی ولی اندوه منم. تو را از فردوس راندم، ولی رانده منم. تو می گویی که تو را وانهادم ، ولی تو بودی که با شیطان دمخور شدی، پس وانهاده منم. و مرا بگفت: ای آدم، تو تنها نیستی، همه جا شیطان باتوست و آن که تنهاست منم. تو اکنون برای خود می گریی ولی من خودِ گریه ام ، خودِ اندوه و غمم از برای تو. تا اینجای کار، نه تو، نه من که شیطان است که پیروز است.
تو می گویی می اندیشی و پس هستی
فریبت داده است ابلیس، منم اندیشه و هستی
تو نالانی ولی همراهِ شیطانی،
تو غمگینی ولی غم خوار شیطانی.
تو آن بازنده ی پیروز مِیدانی،
به هر جایی که باشی یارِ شیطانی
بیا ابلیس را وانِه در آن هامونِ تنهایی
که اوست زیبنده ی خواری و رسوایی
تو را می بخشم ای آدم دوباره پیشِ من باز آی
که تا هر دو برون آییم از درد و غم و اندوهِ تنهایی

کانالِ فلسفیِ «
تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
رازِ وجودِ ادوارد فیتز جرالد

« عمر خیام، چنانکه می دانیم، معتقد به نظریهٔ افلاتونی و فیثاغورثیِ انتقالِ ارواح به بدن های متعدد بود. روحِ او پس از گذشتِ قرن ها، احتمالاً در انگلستان تناسخ یافت، تا به زبانِ ژرمنیِ مهجوری که آکنده از لغاتِ لاتینی است، کار ادبیِ خود را، که در نیشابور ریاضیات بدان مجالِ انجام نداده بود، به انجام برساند…شاید روحِ عمر در حدود سالِ ۱۸۵۷ در جسمِ فیتز جرالد حلول کرده باشد. در رباعیات می خوانیم که تاریخِ جهان چیزی جز اندیشه و ارادهٔ خدا نیست که عینیت می یابد و خدا در آن می نگرد؛ این شیوهٔ تفکر (که نامِ فنی آن وحدتِ وجود است) به ما اجازه می دهد این اعتقاد را داشته باشیم که احتمالاً فیتز جرالد شاعر ایرانی را باز آفریده است، زیرا هر دو، در جوهر، خدا بودند، یا صورت هایی موقتی از خدا…
هر نوع همکاری مشکوک است. این یک، یعنی همکاریِ یک انگلیسی و یک ایرانی، حتی مشکوک تر بود؛زیرا این دو بسیار متفاوت بودند، و شاید اگر در زندگی به یکدیگر بر می خوردند تن به دوستی نمی دادند؛ این مرگ و تغییرِ زمان بود که توانست این امر را پیش آوَرَد که یکی دیگری را بشناسد و هر دو به شاعری واحد بدل شوند.»

[هزار توهای بورخِس، خورخه لوئیس بورخس، ترجمهٔ احمد میرعلائی، صفحاتِ ۱۲۹-۱۲۸]


کانالِ فلسفیِ «
تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
رخدادِ شوم و ویرانگرِ ۱۷۸۹ فرانسه و جایگاهِ نجات بخشِ آن برای کانت.
وای به حال کسانی که برای ایران نیز رخدادِ نجات بخشِ کانتی را آرزو دارند!
کانت در انقلابِ فرانسه همان نجات بخشی را می بیند که شمعون در مسیح دید.

در صفحهٔ ۱۳ از پیشگفتارِ به «سنجش خرد ناب»، ادیب سلطانی می نویسد: «کانت ۶۵ ساله همچون جوانان، انقلابِ فرانسه را با شور و شوق استقبال کرد و با چشم اشکبار بدوستان خود چنین گفت:
«حال می توانم مانندِ سیمه ئون[=شمعون] بگویم «خداوندا اکنون بگذار تا بندهٔ تو بیارامَد، زیرا دیدگانِ من سلام و رحمت تو را دیدند.
[تاریخ فلسفهٔ ویل دورانت، ترجمهٔ زریاب خویی، صفحهٔ ۲۶۷]

«و چون هشت روز سپری گشت و هنگام ختنهٔ او فرا رسید، عیسی نام گرفت، نامی که فرشته پیش از لقاحِ او معین کرده بود. و چون ایام تطهیر ایشان طبق شریعت موسی به سر آمد، او را به اورشلیم بردند تا بر خداوند تقدیم دارند، - و از آن روی که بر وفق آنچه در شریعت خداوند گفته شده است، یک جفت قُمری یا دو جوجه کبوتر را همچون قربانی اهدا کنند. در آن زمان مردی به نامِ شمعون در اورشلیم بود. این مرد درستکار و پارسا بود و انتظار تسلیِ اسرائیل را می کشید. روح القدس بر او بود. و به میانجی روح القدس، از جانب خدا آگهانیده شده بود که پیش از دیدنِ مسیحِ خداوند، مرگ را نخواهد دید. پس به الهام روح به معبد آمد. چون والدین، عیسیِ کودک را آوردند تا فرایض شریعت را در باب او به جای آورند، او را در آغوش کشید و خدای را متبارک خواند و گفت:
“اینک سرورا، بر وفق کلامِ خویش می توانی بندهٔ خود را رخصت عنایت کنی تا به سلامت برود؛ چه دیدگانِ من نجاتِ ترا دیده است، نجاتی که برابر جملهٔ قوم ها مهیا ساختی، نوری بهرِ روشنایی بخشیدن ملتها و مجدی از برای قوم تو اسرائیل.”
[انجیل لوقا، بخشِ دوم، آیه های ۳۲-۲۱]

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel

به کانالِ فلسفیِ «
تکانه » در تلگرام بپیوندید.
فلسفه اگر نه به پیش که به وارون به پس رود و نگاهی ژرف به پسِ خود افکند درمی یابد که سوفیا و سوفوس آنجا بود، در چکاد بود و فلسفه فروشد از آن چکاد است. آری! فیلسوف و فلسفه آنگاه درمی یابد که سوفیا با چیستان گره خورده است و منطق همانا مرگِ سوفیاست. دانایی با چیستان ها گره خورده و چیستان ها همان سخنِ گُنگِ آپولون است. روبارو شدن با چیستان روبارو شدن با مرگ است چرا که آدمی اگر چیستان را نگشاید بهایش مرگ است. اگر هومر، اِشیل، هراکلیت، سوفوکل را ژرف دریابیم آنگاه درمی یابیم که با افلاتون و ارستو به سوی فروشد و مغاک می رویم نه به بالا و به سوی چکاد ها.

#خسرو_یزدانی
#تکانه
۲۶-۴-۲۰۲۴
@khosrowchannel


به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید!
در کلماتِ جدا از هم هیچ گناه و خطایی وجود ندارد. گناه و خطا فقط در چیدمان جمله ها به وجود می آید.

یوسف زیدان، عزازیل، ترجمهٔ فریبا حزباوی، صفحهٔ ۱۲۳


#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel


به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید!
به کدامین سوی روانیم؟
« در انجیلِ لوقا بخشِ پنجم، ۱۱-۱ ، سخن از ماهیگیرانی است که سراسرِ شب پیشین تور به دریا فکنده و هیچ نیافته اند. و اکنون عیسا آنان را می گوید که به آبهای ژرف روند و دوباره تور افکنند. ماهیگیران نومیدانه می روند و چنین می کنند ولی شگفتا که تورها آنچنان پُر از ماهی می گردند که نزدیک است از هم بگسلند. ولی آنگاه که باز می آیند عیسا آنان را به راهی دیگر فرا می خوانَد: “زین پس آدمیان را صید خواهید کرد.” و ماهیگیران “زورق ها را به ساحل باز گرداندند و همه چیز را وانهادند و از پِیِ او روان گشتند.” عیسا به گونه ای رازآلود آنان را فرا می خوانَد که گذشته ی خود و اکنون ِ خود را وانهند و رها سازند، از هر آنچه تا به اکنون و این دم بودند دست شویند و راهی یکسره دیگرسان پیش گیرند که همانا وانهادنِ رهِ خاک و مرگ است و رفتن به رهِ عیسا که: “راه است و زندگی و حقیقت”. و آنان پیروانِ عیسا شدند و راهِ خاک و زمین و شهر و سیاست را وانهادند و راهِ آسمان و جاودانگی پیش گرفتند…
در بینش و آیینِ تراژیک نیز، ما گردونه ها و زورق های سیاست و شهر را به کناری می نهیم و واردِ سرای دیونیزوس می گردیم. تئاتر دیونیزوس، سرا و نیایشگاهِ آیینی دیگرسان است. آنجا با آموزه ای آلوده به امیدی کور روبارو نمی شویم.
آنجا با سرشتِ راستینِ بخت و سرنوشتِ آدمی روبارو می گردیم. آنجا دلیری نیاز است، استواری در جان را نیاز است چرا که آنجا لبه ی پرتگاهِ پوچ آیینی و هیچ گرایی است. و باید خود را از آن مغاک رهانید. آنجا و در آیینِ تراژیک، آدمی با گذرا بودن و میرا بودنِ خویش روبارو می شود. آنجا در می یابیم که:
“هادس و دیونیزوس یکی هستند.”[هراکلیت، پاره ی ۱۵]
سراینده ی تراژیک، پیامِ دیگرسانی دارد. این پیام آورِ دیونیزوسی، شکارش را در برابرِ آینه ی هستی می نشاند. آینه همان نگاهِ از پسِ پشتِ روبندِ دیونیزوس است. آن نگاه به آدمی می گوید: این دم و هر دم مرگ با توست. دیونیزوس خدایی است که دوبار زاده می شود. او خدایی است که می میرد و باز به زندگی باز می آید. دیونیزوس با روی زمین و زیرِ زمین آشناست و سرشتی آسمانی ندارد. در دیونیزوس چه زندگی و چه مرگ، هر دو نامیرایند: دیونیزوس و هادس یکی هستند. آدمی در آینه ی دیونیزوس می نگرد و در می یابد که نه زندگی اش که بوارونه مرگش جاودانه است. آدمی در آینه ی دیونیزوس می نگرد و در می یابد که: آدمی، خدا نیست و هرگز نه نامیرا می گردد و نه هرگز همنشین و هموندِ انجمنِ خدایانِ آسمان. نزدِ عیسا مسیح که مرگ را می مرگانَد، آسمان بر زمین و بر خاک و بر دریا چیره می شود و آن میرایانی که فراخوانِ او را ایمان آوَرَند، از مرگ و میرایی رها گشته و در آسمان، هم-سرای رهاننده خواهند شد.
در آیینِ تراژیک، این زیرِ زمین است که بر روی زمین چیره می شود. آنجا قلمروِ فرمانرواییِ هادس است. در آیینِ تراژیک، هستیِ آدمی برای مرگ است. گذرا بودن را نمی توان گونه ای دیگر گزارش کرد. در آیینِ تراژیک، هیچ آینده ای به جز هادس را برای آدمی نمی توان در نگر و اندیشه گنجانید. و این آینده همانا آینده در اکنون است. در تئاترِ دیونیزوس که همانا نیایشگاهِ اوست، فردای آدمی در امروزِ او پدیدار می شود. و این چنین گفته اند و می گویند:
آنگاه که این سان به این دم و این امروزمان بنگریم و در آن درنگ کنیم، چشم به راهِ فردا نمی نشینیم و درمی یابیم که آدمی از هزارتوی هستی ره به رهایی نمی برد. در آسمان ها جایی برای آدمی نیست و در زندگی و مرگ آلوده به خاکیم. دیونیزوس می آموزد که آدمی تنها با یک خدا جاودانه همنشین خواهد شد: هادس. شاه و گدا بودن، زن بودن یا مرد بودن، برده و آزاد بودن، یکسره در نیایشگاهِ دیونیزوس رنگ می بازند و در نیمروزِ آفتابی، ناگهان دیدگانمان با شبِ بی ستاره ی مرگ آشنا می شوند. و مرگ با ما هم بستر شده و سخنِ ساپفو را باز می گوید:
“شبی بی پایان خواهیم خفت” »

کانالِ فلسفیِ «
تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه