کانال فلسفی «تکانه»
5.59K subscribers
54 photos
12 videos
19 files
595 links
Download Telegram
« فقدانِ خدا بدین معناست که هیچ خدایی دیگر آدمی و چیز ها را، روشن و آشکار در خود گرد نمی آوَرَد تا تاریخِ جهان و اقامتِ آدمی در آن را سامان بخشد. ولی در فقدانِ خدا حتی چیزِ بدتری خود را آشکار می سازد. نه تنها خدایان و خدا گریخته اند بلکه درخشندگیِ خدا در تاریخِ جهان خاموش گشته است. زمانه ی شبِ جهان، زمانه ی تنگدستی است، زیرا هر دم تنگدست تر می گردد. زمانه آن چنان تنگدست گشته که دیگر حتی توانِ باز شناختنِ فقدانِ خدا چونان فقدان را هم ندارد.»

[هایدگر، چرا شاعران؟ HOLZWEGE
ترجمهٔ من، از متن فرانسه: chemins qui ne mènent nulle part، ترجمهٔ Wolfgang Brokmeier، صفحهٔ ۳۲۳
و متن ایتالیایی sentieri interrotti ترجمهٔ Pietro Chiodi، صفحهٔ ۲۴۷ می باشد.]
[ترجمهٔ عباس منوچهری در مجموعه ای به نامِ «شعر، زبان و اندیشه رهایی، صفحهٔ۱۸۸ آمده است]

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
پلوتارک در «علیه کُلُتِس» (Contre Colotès) می نویسد:

« آن گاه که سراسرِ زمین را درمی نوردید، شهرهایی خواهید یافت بی بارو، شهرهایی بی شاه و فرمانروا. مردمانی خواهید یافت نانویسا، مردمانی که نه خانه ای بنا کرده اند و نه سکه های سیمین را می شناسند. مردمانی را خواهید دید که نه تئاتری دارند و نه ورزشگاهی. ولی نه می بینید و نه هرگز خواهید دید آن شهری را که خدایان در آن نباشند. که در آن نه نیایشی باشد، نه سوگندی. نه پیشگویی در آن باشد و نه آیینِ قربانی از برای به کف آوردنِ نیکی و بخشش خدایان و نیز از برای بلا گردانی ها. من بر این اندیشه و باورم که می توان شهری را بنا نهاد بی بنیان ولی هرگز نمی توان شهر و دولتی به پا داشت و به پا نگاهش داشت که در آن ایده ی خدایان را به طور مطلق نابود کرده و از میان برداشت؛ ایده ای که پیوند دهنده ی همه ی جامعه ها و بنیان و تکیه گاهِ همه ی قانون گذاری هاست.»

ترجمهٔ من از متن دو زبانهٔ یونانی-فرانسه D.Richard می باشد.

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
‍ «ما مقلّد را هرگز نمی بخشاییم، امّا گیرندهٔ افزایندهٔ تمام کننده را به گرمی می پذیریم.
موضوعِ تقلید در میانِ دو تن، زمانی مطرح می شود که گیرنده از دهنده ضعیف تر باشد،
و حاصل زحمتِ او را از روی کم مایگی و عجز به عاریت گرفته باشد.
قوی ها همیشه قدری بی اعتنا بوده اند. هر دریافتی را، از هر جا بوده،
که کمک به احرازِ مقصودِ آنها می کرده و نامشروع نبوده روا می شناخته اند.»

محمدعلی اسلامی ندوشن: جامِ جهان بین، صفحهٔ ۵۳

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
تو با شهنامه‌ات زیبا زبانِ پارسی را جاودانه زنده گرداندی
تو ای فرزانه‌ی ایران‌زمین نام خودت را جاودانه زنده گرداندی

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
خِرَد را توانِ آن نیست که بتوانَد دل را به دنبالِ خود کِشد.
گر خِرَدی از پسِ آن برآید، بدانیم کآن دل، دلی است مُرده!

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
روزگارانِ بی اتلسِ باختر
اودیسه را که باز می کنیم از همان سرودِ نخست با اتلس روبارو می گردیم که جهان را بر دوش گرفته است: « اتلس به تنهایی ستون هایی بلند را بر دوش دارد که زمین را از آسمان جدا می دارند.»
این جا هنوز در استوره، نیرو و تواناییِ بازوان و تن، زمین و آسمان را از هم جدا کرده و زئوس که فرمانروای تازه پیروزِ پهنه ی نبرد است، جهان را سامانی نوین می بخشد و می کوشد تا آن گونه که دلخواهِ اوست به هر کس و هر چیز جایگاه زیبنده اش را دهد.
روزگاری می رسد و این جهان با سامانش فرو می پاشد. نشانی از آن زئوس و از آن اتلس بر اورنگِ فرمان نمی ماند.افلاتون یکسره «جایگاهِ» ایده ی «نیک» را از جهان جدا می سازد و آن را در آن سوی آسمان می نشاند.ایده ی نیک پیوند دهنده ی هر آنچه هست می باشد. ایده ی نیک، اتلسِ نوین است و در نبودِ آن سخن از بودن و هستی و هستنده بیهوده است.
ولی ارستواین ایده ی نیک یا اتلسِ نوین را از میان بر می دارد.جنباننده ی ناجنبانِ ارستو دیگر اندیشنده ای است که تنها به خود می اندیشد. و آدمی در جهانِ زیرِ ماه به خود و تنها رها شده و خود باید اتلسِ جهانِ خود گردد.آدمی این جا با تکیه بر هوشمندی و زمان سنجی و نیز فنّ و ابزار، باید بتواند تا جایی که شدنی است پیشامد ها را مهار کند و مگذارد که بیسامانی بر سامان چیره شود. و گاه از این آدمیانِ ارستویی کارهایی سر می زند و توانایی هایی از آدمیان می بینیم که حتا خدا نیز آن کار نمی توانست کرد. ولی آدمی بزودی از این خوابِ خوشِ ارستویی در میانه ی شب بیدار می شود و در درنگی دلهره بار فرو می رود. او در ژرفای مغاک اندیشه و پندار، در پِیِ اتلسِ نوینی است در فراسوی آدمی.
در نگرش یهودی، با آشوب و آشفتگی ای روبارو هستیم که الوهیم آن را از بی سامانی به سامان دگرگون می کند: « در آغاز، خدا آسمان و زمین را آفرید. زمین تهی و خالی بود، تاریکی لُجّه را فراگرفته بود و روحِ خدا سطحِ آبها را به تلاطم درمی آورد. خدا گفت: “روشنایی بشود” و روشنایی شد. خدا دید روشنایی نیکو است، و خدا روشنایی را از تاریکی جدا ساخت. خدا روشنایی را “روز” نامید و تاریکی را “شب”. خدا گفت: “سقفی در میانهٔ آبها باشد و آبها را از آبها جدا سازد” و چنین شد. خدا سقف را بساخت که آبهای زیر سقف را از آبهای بالای سقف جدا ساخت، و خدا سقف را “آسمان” نامید.»این جا و در این نگرش، الوهیم را می بینیم که از دلِ آشوب و بی ریختی، جهانی می سازد خوش ریخت و بسامان و خود نیز نگاه دارنده ی آن می باشد. در این نگرش نیز ما با اتلسِ دیگرسانی روبارو هستیم که با نیرو و توانِ بیمانندش جهان را برپا داشته و برپا نگاه داشته است. جهان در بینشِ یهودی یکی بیش نیست و ما با عالم های بیشتر روبارو نیستیم.
با مسیح و مسیحیت، ما از اتلسِ یهودی جدا می شویم و باز با اتلسِ دیگری روبارو می گردیم.در رساله به عبرانیان می خوانیم: “ خدا پس از آن که در گذشته، بارها و به صورت های مختلف، به واسطهٔ پیامبران با پدران سخن گفت، در این ایام که روزهای بازپسین است، به میانجی پسری با ما به سخن درآمد که او را وارث همه چیز قرار داد و عالم ها را نیز به واسطهٔ او پدید آورد. او که درخشش مجد خدا و صورت جوهر او است و کائنات را به کلامِ قدرتمندِ خویش نگاه می دارد.”
این جا با مسیح روباروییم که کلامِ قدرتمندش جای نیرو و توانِ تن و بازوان نشسته و به اتلسِ جهانِ مسیحی دگر گشته است. و دارنده ی این کلام این بار با یاری پدر، عالم ها را پدید آورده است. پسر خدا آمد و از برای گناهانِ آدمی قربانی شد. او به چلیپا کشیده شد و مُرد.ولی از میان مردگان برخاست و بر مرگ چیره گشت. اکنون مسیحی باید به این رستاخیز باور داشته و چشم به راهِ بازگشتِ مسیح باشد: خدایی که می آید. مسیح و حواریونِ او، شیطان را شهریارِ جهانِ خاکی می خوانند و آدمیانی که با ایمانِ مسیحی بزیند، در پایانِ جهان و در پایان زمان، با مسیح و در مسیح به آن عالمِ جاودانگی خواهند رفت. آن جا عالمِ بی اتلس است.
سده ها گذشت و گذشت و رسیدیم به چند سده ی پیش و دوباره کلامِ قدرتمندِ مسیح که کائنات را نگاه می داشت، در باور و نگاهِ مردمانِ باختر رنگ باخت و برخی پیدا شدند و اتلسِ نوینی یافتند. خرد این اتلسِ نوین بود که بر اورنگِ فرمان بنشاندند و جهان را بر دوشِ ناتوان او نهادند. زین پس دین و آیین و سیاست و هر آنچه که هست یا نیست، در پیشگاهِ این داورِ خودفرمان، پروانه ی بود و نبود می گیرد.
سده ای بیش نگذشته بود که این اتلس نیز از اورنگِ فرمان به زیر افکنده شد.
و رخدادی دلهره بار تر از همیشه پیش آمد. روز بود، دیوانه ای با فانوسی روشن به دست، آمد و فریاد زنان گفت: خدای را می جوید و سپس از مرگ خدا گفت و اینکه: “خدا مرد و مرده می مانَد.”

⤵️⤵️⤵️⤵️⤵️
⤴️⤴️⤴️⤴️⤴️
در این جهان که خدایش مرده و فراموش گشته، مردمانی می زیند که به سرگردانی در تاریکی خو گرفته اند. این فراموشخانه را خورشیدی نیست. بالا و پایین و پهلویی ندارد. بازاری است که این زیندگانِ بی روح و آماج در آن گرد می آیند و سپس پراکنده می شوند، می آیند و می روند بی آنکه از آمدن و رفتن شان چیزی دریابند و چیزی دستگیرشان شود. دیوانه در پایان، فانوس را هم به زمین کوبید و خُرد شد و خاموش گشت. دیوانه آن اندک باوری را هم که از سده ی پیشین (سده ی روشنایی) با خود به همراه داشت، رها کرد. در جهانِ بی اتلس که نه پس هست و نه پیش، نه بالا هست و نه پایین و از جایی نمی آییم و به جایی نمی رویم، آن کورسوی فانوس به چه کارمان می آید؟ ولی دیری که گذشت دیوانه به پیامبری دگردیسی یافت. اکنون او به زرتشتی دگر گشته و دیگر خدای را نمی جوید. او پیامبری است که آمده است تا این انسان(سنگِ زمخت) را به سانِ میکلانژ، با چکشی که به دست دارد بخراشد و بتراشد و از آن “اوبِرمِنشی” بیرون آوَرَد. او از برای این خویشکاری است که از کوه پایین آمده و به میان مردمان می رود ولی هر بار نا امید به کوه و به تنهاییِ خود باز می گردد.
او نیز در پِیِ آفریدنِ اتلسِ نوینی بود که جهان را بر دوش گیرد و از دلِ آشوب و آشفتگی، ستارگانی رقصان بزایاند. و سرانجام او دوباره دیوانه گشت و خاموش.
به پسِ این فرزانه و نابهنگامْ خاموش، آوایی خستو[معترف]به ناتوانیِ آدمی در چارگوشه ی باخترِ بی اتلس پیچید: “تنها یک خدا هنوز می تواند ما را نجات دهد.”
از آن زمان نیم سده ای گذشت ولی هنوز همان آوای پُر ز راز و نیاز، به گوش می رسد.
و دریغا! جهان کماکان سرگردان است و در هم و بی سو.
آیا آنی که می باید اتلسِ نوینِ این جهانِ افتان را باشد، آن فرجامینِ فریادِ زاری و نیاز را شنیده است؟

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel

به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید.
در آن روز، عیسی از خانه برون شد و کنار دریا نشست. و خیل مردمان نزد او گرد آمدند، بدان سان که زورقی سوار شد و بنشست؛ و جملهٔ مردمان در ساحل ایستادند. و با ایشان به زبانِ تمثیل از بسی نکته ها سخن گفت.
تمثیلِ بذرافشان
گفت: «بذرافشانی از برای افشاندنِ بذر برون رفت. و همچنان که بذر می افشاند، تخمهایی کنار راه ریخت، و پرندگان آمدند و همه را خوردند. تخمهای دیگری در مکانهای سنگلاخ ریخت که خاک زیادی نداشت و تخمها به زودی رُست، چرا که زمین ژرفا نداشت؛ لیک چون خورشید برآمد، رُسته ها سوخت و به سببِ بی ریشه بودن، خشکید. تخمهای دیگری بر خارها ریخت، و خارها رویید و آنها را خفه کرد. تخمهای دیگری در زمینِ نیکو ریخت و ثمر آوَرد، یکی صد، دیگری شصت، دیگری سی. آن کس که گوش دارد، بنیوشد!»
تفسیرِ تمثیلِ بذرافشان
«پس به تمثیلِ بذرافشان گوش فرادارید. کسی کلامِ ملکوت را می شنود بی آن که آن را دریابد، بدکار درمی رسد و آنچه را بذرش در دلِ این مرد افشانده شده است، تصاحب می کند: این همان تخم افشانده شده کنارِ راه است. تخمِ افشانده شده در مکانهای سنگلاخ، مردی است که چون کلام را می شنود، بی درنگ شادمانه آن را می پذیرد؛ لیک در خویش ریشه ندارد و دمی بیش نپاید: چون سختی یا آزاری به سببِ کلام روی آوَرَد، بی درنگ از پای درآید. تخمِ افشانده شده در خارها، کسی است که کلام را می شنود، لیک دغدغهٔ دنیا و اغوای ثروت این کلام را خفه می کند و بی ثمر می گردانَد. و تخمِ افشانده شده در زمینِ نیکو، کسی است که کلام را می شنود و آن را درمی یابد: این تخم بارآور می شود و گاه صد، گاه شصت، گاه سی ثمر می آوَرَد.»
[ انجیلِ متّی، بخشِ ۱۳، ۹-۱و ۲۳-۱۸ ترجمهٔ پیروز سیار ]

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
دریابیم که دانستنی ها ما را به جایی نمی برند.
ماایم که باید دانستنی ها را به جایی رهنمون شویم.
باور است که دانستنی ها را می باوَرانَد.
در آغاز باید باور داشت.
باور، خود پیشکشی است از سوی خدایان.

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
Nicolás Goméz Dávila
نیکلاس گومِز داویلا
گزین گوی پرآوازهٔ کلمبیایی می گوید:

هر تمدن و فرهنگی ، گپ و گفتی است با مرگ.

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
هماره در سخن های ژرف باید درنگ کرد. نباید آن را زود پذیرفت، نیز، نباید آن را زود پس زد. در این سخنِ ژرفِ نیچه درنگ کنیم، چراکه در دوری جُستن از کینه توزی و بسامان کردنِ کشور و سرزمین ایران، می توانَد یاری مان کند.

باز چشم به تاریخ می باید دوخت؛ تمامیِ دستگاهِ حقوق تا کنون بر روی زمین در کدام میدانِ زندگی برپا بوده است و کیان را بر رویِ زمین به راستی نیاز به حق بوده است؟ نکند در میدانِ زندگیِ آدمِ واکنشی؟ هرگز و هرگز! بلکه در میدانِ زندگیِ انسانِ کُنشگرِ توانایِ خودجوشِ پرخاشجوی. از دیدگاهِ تاریخی می باید گفت که قانون بر روی زمین همانا نماینده ی ستیز با احساس های واکنشی ست؛ جنگی ست که قدرت های کنشگر و پرخاشجوی بر ضدّ ِ آن ها به راه انداخته اند و بخشی از توانِ خود را صرفِ حدّ و اندازه نهادن بر زیاده روی های شورهای واکنشی و سر به راه کردنِ شان کرده اند. هر جا که عدالت در کار و برپا باشد، قدرتی تواناتر را در میان می توان دید که در پیِ آن است تا زیردستانِ ناتوان ترِ خویش را (خواه گروه باشد یا فرد) میانه رو کند و به سرکشی های بی معنای کینه توزی در میانِ شان پایان بخشد- برخی با بیرون کشیدنِ اُبژه ی کینه توزی از چنگالِ انتقام؛ برخی با جانشین کردنِ ستیز با دشمنانِ آرامش و نظم از جانبِ خود به جای انتقام؛ برخی با یافتنِ راهِ جبران و در جاهایی به زور پذیراندنِ آن؛ برخی با نهادنِ معیارهایی برای تاوانِ آسیب ها که از آن پس کینه توزی برای همیشه بدان سوی رهبری می شود. و امّا، کارگرترین کاری که قدرتِ برین بر ضدّ ِ فرادستیِ احساس های دشمنانه و واکنشی می کند و بر کرسی می نشاند، برپا کردنِ قانون است؛ و همین که برای این کار چندانکه باید توانا شد، دست به آن می زند. و این کار یعنی اعلامِ دستور در بابِ آنکه در کلّ از چشمِ وی چه کار رواست و بحق و چه کار ناروا و نابحق. قدرتِ برین با بر پا کردنِ قانون دست درازی ها و کارهای خودسرانه یِ فرد یا تمامیِ یک گروه را قانون شکنی می شمرد و قیام بر ضدّ ِ خود؛ و با این کار احساسِ فرمانبرانِ خود را از آسیبِ سرراستی که از دست درازی های کسان خورده اند به سوی دیگر می گردانَد. دیدگاهِ انتقام جویانه ای را که یکسره وابسته به دیدگاهِ فردِ آسیب دیده است واژگون می کند و ازین پس چشم می آموزد که کرده ها را با دیدی هرچه ناشخصی تر بنگرد و کار به دیده یِ شخصِ آسیب دیده نیز می کشد. پس «حق» و «ناحق» با برپا شدنِ قانون پدید می آید. سخن گفتن از حق و ناحق به خودیِ خود یکسره بی معناست. هیچ آسیب رساندن و تجاوز کردن و بهره کشیدن و نابود کردنی البته به خودیِ خود «ناحق» نتواند بود. زیرا کارِ زندگی در اساس، یعنی در کارکردهایِ بنیادیِ خویش، با آسیب رساندن و تجاوز کردن و بهره کشیدن و نابود کردن می گردد و هرگز نمی توان بی این ویژگی ها آن را گمان کرد. و حتّا می باید به چیزی آزاردهنده تر ازین اقرار کرد، و آن این که از بالاترین دیدگاهِ زیست شناسیک وضعیّت های حقوقی جز وضعیّت های استثنایی نتوانند بود؛ وضعیّت هایی حدگُذار بر خواستِ زندگی از جنبه ای- خواستی که بر قدرت تکیه دارد- و نیز وسیله ای ست در خدمتِ هدفِ کلّیِ آن؛ یعنی آفریدنِ واحدهای بزرگترِ قدرت.
نظامِ حقوقی ای که فرمانفرما و جهانرَوا تصوّر شود و نه وسیله ای در نبردِ همتافت های قدرت، بلکه وسیله ای بر ضدّ ِ هر گونه نبرد در کلّ، یعنی چیزی همچون کلیشه یِ کمونیستی که در آن هر اراده ای اراده ی دیگر را می باید با خود برابر بداند، اصلی ست زندگی ستیز و فروپاشنده و نابودکننده ی انسان و گزندرسان به جانِ آینده ی وی و نشانه ی خستگی و راهی پنهان به نیستی.

[نیچه، تبارشناسی اخلاق، ترجمهٔ داریوش آشوری، بخشِ دوّم، پاره ی یازده، صفحاتِ ۹۵-۹۳]

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
شِستُف در بارهٔ پاسکال می نویسد:

«آن چه معمولاً مردمان را آرامِش می بخشد، پاسکال را در ناآرامی و نگرانیِ ژرفی فرو می بَرَد. به وارونه، آن چه مردمان بیش از هر چیز از آن بیم دارند، امیدهای بزرگی در پاسکال می زایاند.»
[شِستُف، شبِ جِتسِمانی، جستاری در فلسفهٔ پاسکال صفحهٔ ۹ از متن فرانسه]

در جِتسمانی:
«آنگاه عیسی با آنان به مِلکی رسید که جتسمانی(چرخ عصاری) نام داشت و شاگردان را گفت: “همین جا بمانید تا بهرِ دعا به به آنجا روم.” و پطرس و دو پسر زَبَدی را با خود برداشت و اندوه و اضطراب در دلش افتاد و آنگاه ایشان را گفت: “جانِ من از فرطِ اندوه در آستانهٔ مرگ است، در اینجا بمانید و با من بیدار باشید.” اندکی دورتر رفت و با رخساره بر خاک درافتاد و چنین دعا کرد: “پدرم، اگر تواند بود، این جام از من دور باد! لیک نه آنچنان که من می خواهم، بلکه آنچنان که تو می خواهی.” به سوی شاگردان آمد و ایشان را خفته یافت؛ و پطرس را گفت: “پس نتوانستید ساعتی با من بیدار بمانید! بیدار بمانید و دعا کنید تا به آزمون درنیابید: روح مشتاق است ولیک تن ناتوان.” دگربار، برای مرتبهٔ دوم برفت تا دعا کند و گفت: “پدرم، اگر این جام برنگذرد مگر آن را درنوشم، پس بادا که ارادهٔ تو انجام پذیرد!” سپس آمد و دگربار ایشان را خفته یافت؛ چه چشمانشان سنگین شده بود. ایشان را وانهاد و دگربار، برای مرتبهٔ سوم برفت تا دعا کند و همان کلامها را بازگفت. آنگاه به سوی شاگردان آمد و ایشان را گفت: “زین پس می توانید بخوابید و بیاسایید: اینک ساعتِ آن بسی نزدیک است که پسر انسان را تسلیم دستانِ گنهکاران کنند. برخیزید! برویم! اینک آن کس که مرا تسلیم می کند بسی نزدیک است.”»
[انجیلِ متّی، ترجمهٔ پیروز سیار، بخشِ بیست و شش، آیه های ۴۶-۳۶]

پاسکال در “رازِ عیسی” نوشت:
«عیسی تا پایان جهان رو به مرگ خواهد بود: در درازنای این زمان نمی بایست خفت.»

شستُف می افزاید:
«ما نمی باید که آرام گیریم، ما نمی باید که بخسبیم… این فرمان نه از برای همگان که تنها برای برخی از کمیاب «برگزیدگان» یا از برای «شهیدان» است. چرا که اگر به سانِ حواریِ بزرگ که در آن شبِ به یاد ماندنی به خواب رفت، اینان نیز بخوابند، قربانیِ خدا بیهوده گشته و مرگ به طور قطع و برای همیشه پیروز خواهد شد.»
[شِستُف، شبِ جِتسِمانی، جستاری در فلسفهٔ پاسکال، صفحهٔ ۷۸ از متنِ فرانسه]

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
ما تنها گنج جویان ایم،
گنج در ما نیست.

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
‍ گر آشنا ز رازِ خویش پرده برافکند و بر دیده ات نشاند
آن رازِ دیده نادیده گیر و نزد بیگانه بر زبان مران


کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
از نگاهِ سوفوکل در «آنتیگون»
کرئون از برای آنی که می خواهد هماره دیر می رسد،
دیر می رسد نه از آن رو که او کرئون است.
کرئون هماره دیر می رسد چون آدمی است.
آدمی هرگز به هنگام نمی رسد.


کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
۱
کانت اگر آن جا بود، با عیسی چه می کرد؟
کانت اگر آن جا بود، عیسی به او چه می گفت؟

کانت از همان زمان که سنجشِ خردِ ناب را نگاشت، به این باور بود که هیچ کس نمی داند که خدایی هست یا جهانی به پسِ مرگ از برای زندگیِ آینده باشنده است. هیچ کس نمی تواند خدا را بشناسد. آنچه برای آدمِ خردورز می مانَد همانا اندیشیدن به خداست.
کانت در سنجشِ خردِ ناب می نویسد:
“حتا پس از باطل شدنِ همهٔ آهنگهای جاه طلبانهٔ خردی که می خواهد بر فرازِ مرزهای هرگونه تجربه به پرواز درآید، باز برای ما به اندازهٔ بسنده چیزی می مانَد که ما را بحق از نگرگاهِ عملی خشنود سازد. البته درست است که هیچ کس نمی توانَد لاف زند که می داند که خدایی هست و یک زندگیِ آینده در کار است. زیرا اگر کسی اینها را بدانَد، پس وی درست همان کسی است که من از دیرباز در جستجویش بوده ام. هرگونه دانستن را (اگر به یک برابرایستای خرد محض مربوط شود) می توان به دیگران ابلاغ کرد؛ و بنابراین، من همچنین خواهم توانست امید داشته باشم که در پرتو آموزشِ آن مرد، دانستنِ خود را به چنین میزان شگفت انگیز؛ اُستندیده بینم._ نه، آن اعتقاد، قطعیت منطقی نیست، بل همانا قطعیتِ اخلاقی است؛ و چون اعتقاد بر بنیادهای ذهنی (نیّت اخلاقی) استوار است، پس من اصلاً نباید بگویم: این امر اخلاقاً قطعی هست که خدایی هست، و دیگرها؛ بلکه: من اخلاقاً مطمئن هستم که… تا آخر. یعنی؛ گروش(ایمان) به خداوند و یک جهانِ دیگر چنان با نیّتِ اخلاقیِ من در هم بافته شده است که به همان اندازه که من خطری در برابر خود ندارم که این نیّت اخلاقی را از دست بدهم، به همان اندازه نگران نیستم که هرگز آن گروش(ایمان) به خداوند از من بازستانده شود.» [سنجش خرد ناب، ترجمهٔ ادیب سلطانی، صفحاتِ ۸۶۳-۸۶۲]
می بینیم که کانت به تجربه و دیدن و شنیدنِ پیامِ خودِ مسیح، به سخنانِ انجیل ها، به سخنانِ سن پل و سنت آگوستین و هیچ کسِ دیگری کاری ندارد. کانت تنها و تنها آنگونه که خودش می گوید به فرمانهای خردِ خود کار دارد و آنچه او را راه می بَرَد همانا خرد است. اخلاقِ عقلانیِ او و ایمانِ عقلانیِ او بر هر چیزی پیشا است و همهٔ تکالیفِ اخلاقی از خرد برون می تراوند. اگر باور به خدا و جهانِ دیگری دارد، بر ایمان و اخلاقِ عقلانیِ اوست که تکیه دارد. نیاز و باور به خدا و دین و جهانِ دیگر از نیاز های خودِ خرد و خودِ اخلاق ناشی می شوند. اکنون ببینیم کلامِ مقدس از کجا می آید، باور و ایمان را نوشتارهای مقدس چگونه بیان می دارند و خدا که از راهِ مسیح خود را می نمایانَد و می شناسانَد چه سان سخن می گویند.
کانت می گوید که خدا را نمی توان شناخت و تنها می توان به خدا اندیشید. کانت می گوید هیچکس نمی تواند به یقین بگوید که خدا هست یا نیست. کانت می گوید چنین شخصی اگر یافت شود او نخستین کسی خواهد بود که از او بیاموزد. کانت خودش نمی بیند و دنبالِ کسی است که خدا را به او بنمایاند. خودِ مسیح که پسرِ خداست و خدا در اوست، پاسخِ کانت را می دهد. این جا کسی بیگانه در بارهٔ خدا سخن نمی گوید بل پسرِ خودِ خداست که از خودش و از پدر می گوید.
ولی گویا گواهیِ مسیح بر خویشتن، برای گُستاخی چون کانت معتبر نیست!
مباحثه بر سرِ گواهیِ عیسی در بابِ خویش:
آنگاه فریسیان او را گفتند: “تو بر خویشتن گواهی می دهی؛ گواهیِ تو معتبر نیست.” عیسی ایشان را پاسخ گفت: “اگرچه برخویشتن گواهی می دهم، گواهیِ من معتبر است، چراکه می دانم از کجا آمده ام و به کجا می روم؛ لیک شما نمی دانید از کجا می آیم و به کجا می روم. شما بر حسبِ جسم داوری می کنید؛ من کس را داوری نمی کنم؛ و اگر داوری کنم، داوریِ من بر حسبِ راستی(حقیقت) است، چه تنها نیستم؛ بلکه او که مرا گسیل داشته با من است؛ و در شریعتِ شما مکتوب است که گواهی دو تن معتبر است. من گواهِ خویشتنم. پدری که مرا گسیل داشته نیز در باب من گواهی می دهد.” پس او را گفتند: “پدر تو کجا است؟” عیسی پاسخ گفت: “نه مرا می شناسید و نه پدرم را؛ اگر مرا می شناختید، پدرم را نیز می شناختید.” این کلامها را در خزانه بر زبان راند، آنگاه که در معبد تعلیم می داد. کس او را نگرفت، چه ساعتِ او هنوز فرا نرسیده بود. عیسی باز ایشان را گفت: “من می روم و مرا خواهید جُست و در گناهِ خویش خواهید مُرد. جایی که می روم، نتوانید آمد. پس یهودیان گفتند: “آیا بر آن است تا خود را بکُشد که می گوید: “جایی که می روم، نتوانید آمد؟” و ایشان را گفت: “شما از پایینید، من از بالا. شما از این جهانید، من نه از این جهان. پس شما را گفتم که در گناهانِ خویش خواهید مُرد. چه اگر ایمان نیاورید که من، من هستم، در گناهانِ خویش خواهید مُرد.” پس او را گفتند: “تو کیستی؟” عیسی ایشان را گفت: “همان که از آغاز بر شما می گویم.

⤵️⤵️⤵️⤵️⤵️
۲ ⤴️⤴️⤴️⤴️⤴️
در بابِ شما بسی سخنها دارم که بگویم و بسی داوریها که بکنم؛ لیک او که مرا گسیل داشته راست گفتار است و آنچه را از او شنیده ام، بر جهان بازمی گویم.”
درنیافتند که با ایشان از پدر سخن می گوید. پس عیسی ایشان را گفت: “چون پسرِ انسان را برآورید، آنگاه خواهید دانست که من، من هستم و به خود هیچ نمی کنم، بلکه آنچه را پدر بر من تعلیم داده می گویم، و او که مرا گسیل داشته با من است؛ مرا تنها نگذاشته است، چه همواره آنچه را خوشایندِ او است می کنم.” چون این را بگفت، بسیاری بر او ایمان آوردند.
آنگاه عیسی بر یهودیانی که بر او ایمان آوردند بگفت: “اگر در کلامِ من بمانید، به راستی شاگرد من هستید، و راستی (حقیقت) را خواهید شناخت و راستی(حقیقت) شما را خواهد رهاند. او را پاسخ گفتند: “ما اعقاب ابراهیم هستیم و هرگز بردهٔ کس نبوده ایم. چه سان توانی گفت: رهانده خواهید شد؟” عیسی ایشان را پاسخ گفت: “به راستی، به راستی شما را می گویم، هر آن کس که مرتکب گناه شود، برده است. باری، برده همیشه در خانه نمی ماند. لیک پسر تا ابد می ماند. پس اگر پسر شما را برهاند، به راستی رهانده خواهید شد. می دانم که اعقابِ ابراهیم هستید؛ لیک در پِیِ میراندنِ من اید، چه کلام من در شما نمی گیرد. من آنچه را نزد پدرِ خویش دیده ام، می گویم؛ و شما آنچه را نزد پدر خویش شنیده اید، می کنید.” او را گفتند: “پدر ما ابراهیم است.” عیسی ایشان را گفت: “اگر فرزندانِ ابراهیم بودید، اعمالِ ابراهیم را به جا می آوردید. باری، اینک در پِیِ میراندنِ من اید، منی که بر شما حقیقتی را گفتم که از خدا شنیدم. ابراهیم این کار را نکرد! شما اعمالِ پدرِ خویش را به جا می آورید.” او را گفتند: “ما زادهٔ فحشا نیستیم؛ جز یک پدر نداریم که خداست.” عیسی ایشان را گفت: “اگر خدا پدرِ شما بود، مرا دوست می داشتید، چه از نزدِ خدا برون گشته ام و می آیم؛ به خود نمی آیم؛ بلکه او مرا گسیل داشته است. از چه روی زبانِ مرا درنمی یابید؟ از آن روی که کلامِ مرا نتوانید شنید.
شما از پدرِ خویش ابلیس هستید، و بر آنید تا امیالِ پدرِ خویش را به جای آورید. او از آغاز قاتل بود و در راستی استوار نگشته بود، چه در او راستی نیست: آنگاه که دروغ بر زبان می آوَرَد، از نهادِ خویش سخن می گوید، چه دروغگو و پدرِ دروغ است. لیک از آن روی که من راستی را می گویم، بر من ایمان نمی آورید. از میانِ شما کیست که گناهِ مرا اثبات کند؟ اگر راستی را می گویم، از چه روی بر من ایمان نمی آورید؟ آن کس که از خدا است کلامهای خدا را می شنود؛ اگر شما نمی شنوید، از آن روست که از خدا نیستید.” یهودیان او را پاسخ گفتند: “آیا بر حق نیستیم که می گوییم تو سامری هستی. دیو داری؟” عیسی پاسخ گفت: “من دیو ندارم، بلکه پدرِ خویش را ارج می نهم، و شما در پِیِ بی ارج ساختنِ من اید. من در پِیِ مجدِ خویشتن نیستم؛ کسی هست که در پِیِ آن است و داوری می کند؛ به راستی، به راستی شما را می گویم، اگر کسی کلامِ مرا نگاه دارد، هرگز مرگ را نخواهد دید.” یهودیان او را گفتند: “اینک می دانیم که دیو داری. ابراهیم مرده است و پیامبران نیز مرده اند، و تو می گویی: “اگر کسی کلام مرا نگاه دارد، هرگز مرگ را نخواهد چشید.” پس آیا تو بزرگتر از پدر ما ابراهیم هستی که مرده است؟ پیامبران نیز مرده اند. خویشتن را چه کس می انگاری؟” عیسی پاسخ گفت: “اگر خود خویشتن را مجد بخشم، مجدِ من هیچ است؛ این پدرِ من است که مرا مجد می بخشد، همو که می گویید: ‘’خدای ما است’’، و او را نمی شناسید؛ لیک من او را می شناسم، و اگر می گفتم: ‘’او را نمی شناسم’’، چون شما دروغگو بودم. لیک او را می شناسم و کلامش را نگاه می دارم. پدرِ شما ابراهیم از این اندیشه به وجد می آمد که روزِ من را ببیند. آن را بدید و شادمان گشت.” آنگاه یهودیان گفتند: “هنوز پنجاه سال نداری و ابراهیم را دیده ای!” عیسی ایشان را گفت: “به راستی، به راستی شما را می گویم، پیش از آن که ابراهیم باشد، من هستم.”
آنگاه سنگ آوردند تا بر او افکنند؛ لیک عیسی پنهان گشت. از معبد برون شد.»
[یوحنا، بخشِ هشت، ۵۹-۱۳]

عیسی با همراهان و شاگردان خود سخن می گوید و از آن ها پرسشی شگرف می پرسد. عیسی می خواهد خودِ شاگردان بگویند که عیسی کیست و در عیسی چه می بینند. از خودِ پیروانش می پرسد که در او چه می بینند که به او ایمان آورده اند. آیا براستی مسیح را شناخته اند؟ آیا هنوز در عیسی تنها یک پیامبر می بینند یا مسیحِ آمده در باورهای میخ شده بر جهانِ خاکی را در او می بینند یا مسیحِ راستین را؟
انجیل ها پرسش عیسی از همراهانش در راهِ قیصریه را اینگونه آورده اند:
«عیسی با شاگردانِ خویش به سوی روستاهای قیصریهٔ فیلیپوس رفت، و در راه از شاگردان خود این پرسش را کرد: “در نظرِ مردمان من کیستم؟
⤵️⤵️⤵️⤵️⤵️
۳ ⤴️⤴️⤴️⤴️⤴️
او را گفتند:
“یحیی تعمید دهنده؛ به رأی پاره ای دیگر ایلیا؛ به رأی پاره ای دیگر یکی از پیامبران.”
از ایشان پرسید: “لیک به رأی شما من کیستم؟”
پطرس او را پاسخ گفت: “تو مسیحی”
آنگاه ایشان را امر کرد که از او با کس سخن نگویند.
و آغاز به تعلیم دادن ایشان کرد:
“پسر انسان باید بسی رنج بَرَد و مشایخ و کاهنان اعظم و کاتبان او را طرد کنند و میرانده شود و پس از سه روز برخیزد”؛
و این کلام ها را بی پرده گفت.
پِطرُس او را نزد خویش برد و به ملامتِ وی پرداخت.
لیک او روی برتافت و شاگردانِ خویش را درنگریست و به پِطرُس عتاب کرد و گفت:
“از من دور شو ای شیطان! چه افکارِ تو نه فکرت های خدا، که اندیشه های آدمیان است.” »
[انجیلِ مَرقُس(مارک)، بخشِ هشت، پاره های ۳۳-۲۷/ترجمهٔ پیروز سیار]

«از آن روز به بعد، عیسی آغاز به آگهانیدنِ شاگردان خویش کرد که باید به اورشلیم رود و در آنجا از سوی مشایخ و کاهنان اعظم و کاتبان بسی رنج بَرَد و میرانده شود و در روز سوم برخیزد. پطرُس او را نزد خویش بُرد و به ملامت وی پرداخت و گفت: ”خدا نگاهدار تو است ای خداوند، نه، این بر تو نخواهد گذشت!” لیک عیسی روی برتافت و پطرس را گفت:
“از من دور شو ای شیطان! تو سدّ راه (skan dalon)من می شوی،
چه افکار تو نه فکرتهای خدا، که اندیشه های آدمیان است!”»
(انجیلِ متّی شانزده، ۲۳-۲۱)
پِطرُس عیسی را مسیح می خوانَد ولی مسیحِ او انگار مسیحِ یهودیان در این جهان و در اورشلیمِ زمینی است:
[اسرائیلِ جسمانی، رسالهٔ اول کرنتیان، بخشِ دهم، آیهٔ ۱۸].
اورشلیمِ عیسی مسیح نه بر روی زمین که به وارونه در آسمان هاست و او پادشهِ اورشلیمِ آسمانی است: [اسرائیلِ خدا، گالاتیان، بخشِ ششم، آیهٔ ۱۶]
جهانِ خاکی جهانی است که شهریارش شیطان است. و اگر پِطرُس از مسیح می خواهد که از مرگ و رستاخیز نگوید، در بینش و باورِ او مسیحِ یهودی آشیان دارد و نه مسیحِ راستین. و از برای این است که اندیشه ی او انسانی است و نه مینوی و خدایی و بیشتر شیطانی است تا مسیحی.
سن پل می گوید:
«و من، ای برادران، آنگاه که نزدِ شما آمدم، نیامدم تا رازِ خدا را به افسونِ کلام یا حکمت بر شما اعلام کنم. نی، نخواستم میانِ شما چیزی جز عیسی مسیح و عیسی مسیح مصلوب بدانم. خود ناتوان و ترسان و لرزان نزدتان آمدم، و کلام و پیامِ من چیزی از سخنانِ اقناگرِ حکمت در خود نداشت؛ بلکه برهانِ روح و قدرت بود، از آن روی که ایمانِ شما نه بر حکمتِ آدمیان که بر قدرتِ خدا استوار باشد. با این همه، میانِ کاملان[TELEIOI] از حکمت سخن می گوییم، لیک نه از حکمتِ این جهان و سرانِ این جهان که محکوم به فنا هستند. برخلاف، در باب حکمت خدا سخن می گوییم که رازآمیز و مکتوم مانده است، حکمتی که خدا آن را پیش از آغازِ اعصار، پیشاپیش بهرِ مجدِ ما مقدر ساخت، حکمتی که هیچ یک از سرانِ این جهان آن را درنیافت _ چه اگر آن را دریافته بودند، خداوندِ مجد را مصلوب نمی کردند.»
[رسالهٔ اول به کُرَنتیان، بخش دوم، آیه های ۸-۱]

آن جا که عیسا با یهودیانی روبارو بود که می خواستند سنگسارش کنند،
اگر کانت نیز می بود،
بی گمان او نیز سنگ برمی داشت از برای سنگسارِ عیسی.

آن جا که پطرس با عیسی سخن می گفت و ملامتش می کرد،
اگر کانت نیز می بود،
بی گمان او نیز عیسی را ملامت می کرد و
عیسی نیز به همان سان که پطرس را پاسخ گفته بود،
کانت را پاسخ می داد و می گفت:
«از من دور شو ای شیطان!
تو سدّ راهِ من می شوی، چه افکار تو نه فکرتهای خدا، که اندیشه های آدمیان است!»


کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
قهقههٔ شیطان
هم شیطان، هم ارستو، هم دکارت، هم اسپینوزا، هم کانت، هم هگل، به چگونگیِ آفرینشِ جهان آن چنان کاری ندارند بل مشکل شان بازسازیِ جهان است. بازسازیِ جهان و بازآفرینیِ مدیریت جهان با قدرتِ شناخت و با خرد، جهان را از دستِ خدا درآورده و در دستانِ آدمی می نهد.
شیطان چشمانِ آدمی را باز می کند[ چشمانِ فراخ بسته] تا جهان را با شناختِ خودش بازسازد و مدیریت کند و نیک و بد جهان را خود و با نیروی خرد خود بسنجد.
ارستو خدا را در آنسوی دستانِ آدمی می گذارد و دسترس ناپذیرش می سازد و آدمی در جهانِ زیرِ ماه تک و تنها می ماند و ناچار به باز سازیِ پیرامونِ خود و مدیریت جهان می شود. او می کوشد تا نیکبختی را با یاریِ «فرونِزیس» و «کایروس» و «تِخنه» و مهارِ «توشه»[ پیشامد]، شدنی گردانَد.
دکارت در هر آن چه که هست تردید می کند و با یاریِ خرد، هرآن چه در زیرِ شمشیرِ تردید بود، به پهنه ی فرمانرواییِ خود که پهنه ی شناخت است می کشاند. دکارت آدمی را مالک و خدایگانِ هر آن چیزی می سازد که مُهرِ خِرَد بر آن خورده است. او بی نیازِ به خدا، این ماشین بزرگِ جهان را زیرِ فرمان می گیرد.
اسپینوزا طبیعت را آن چنان بزرگ می کند که خدا نیز به آن رشک بورزد و آرزو کند و بخواهد که در آن و از طریقِ آن خود را بنمایاند. گاه خدا در طبیعت تناسخ می یابد و گاه در جای خود در آسمان می ماند و لی همهنگام چون نگاهش را از طبیعت برنمی دارد، روشناییِ نگاهِ خدا به جان طبیعت دمیده شده و مینَوی می شود و به سانِ خودِ خدا می ماند و خود را می نمایاند. خدا و طبیعت هرگز دو نیستند. خدا هم پیداست و هم ناپیدا. خدا با طبیعت پیداست و در طبیعت ناپیدا.
کانت زیرکانه تر و سوفیستی تر دست به کار می شود. او می گوید جهانِ در خود را نمی توان شناخت. جهانِ در خود همین جهانِ آفریده ی خداست. ولی جهانی که کانت با یاریِ کاتاگوری های اپریوری اش، با مفهوم هایش می سازد، دیگر آن جهانِ آفریده ی خدایی نیست بل جهانی است که با «خِرَد خواست و آن شد» به خود ریخت می بخشد. این همان جزیره ی کانتی است که اگر هم کوچک تر از جهانِ آفریده ی خداست ولی دیگر خدای آن به جز انسان نیست. و این جزیره را می توان آرام آرام به بهشت دگرش کرد. دیگر نه نیازی به خدا داریم و نه نیازی به پسرِ خدا که بیاید و ما را از دستِ شیطان و پلیدی برهاند چرا که شیطانی در کار نیست. این جزیره را با شناخت و نیز با خرد عملی می توان شکوفا نمود. با آموزه های انقلابِ فرانسه و با قطب نمای خرد، جزیره را تسخیر کرده و بر آن فرمان می رانیم.
نزدِ هگل آدمی، این کرم ابریشم از درونِ پیله ی تاریخ در ریختی دیگرسان بیرون می آید. او دیگر پروانه ای است زیبا و در پرواز. او دیگر تنها از آنِ زمین نیست، او آسمانِ سپند را نیز از آنِ خود می سازد. او به پرواز درآمده و آسمان نیز از آنِ اوست. خدا در آسمان است و آسمان در اوست. خدا در اوست. از دلِ پیله ی تاریخ، انسان-خدا به پرواز درآمده است.

نزدِ ارستو، دکارت، اسپینوزا، کانت و هگل، خدا کوچک و کوچک تر می شود و به بلندایی و بزرگیِ آدمی افزوده می گردد. تا جایی که با آنان و به پسِ آنان، خدا آن چنان کوچک می شود که دیگر به دیده نمی آید. خدا دیگر نه همه توان و همه دان و همه جا پیدا که به وارونه ناتوان و نادان و ناپیدا می شود. و چون دیگر آدمی به او نیاز ندارد و به او خوراک نمی رساند، او نحیف تر و نحیف تر شده و سرانجام می میرد و مرده می مانَد. او رستاخیزی نخواهد داشت.
پروانه ها همه با هم به میهمانیِ خانهٔ سرورِ خود می روند: شیطان.
جهانِ بی خدا، در دستانِ شهریارِ نوین رها شده است.
شهریار می مانَد ولی همه دانند که پروانه ها بسیار زود می میرند.
اکنون ! آدمی پشیمان بر لبهٔ پرتگاه ایستاده، ترسان و لرزان مغاک را می نگرد.
از ژرفای تاریکی های دهشتبار، قهقههٔ شیطان به گوش می رسد.


کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
‍ ‍ ‍ خدایان
خدایان باید آن سان فراتر و پیچیده تر و هم هنگام دهنده و ستاننده باشند
که برای سرفرود آوردن در برابرشان نیازی به فلسفیدن نباشد.
فلسفیدن، خدایان را از اورنگِ خدایی می اندازد.
بزرگی و شگرفی خدایان باید ما را به ستایش و نیایش بکِشد و نه فلسفیدن در بارهٔ خدایان.
آیینِ مِهر، آن چهرهٔ راستینِ خدایان را می نمایانَد
که در دلِ باورمندی به آن خدایان می توان حماسه آفرید،
هم هنگام میرایی و یک دمی بودنِ آدمی را هر دم باور داشت.
در پناهِ چنین خدایانی، می توان سرزمینی سپند داشت و برایش جان فشانی کرد.
می توان اندازه های آدمی را پاس داشت و پا از گلیمِ خود فراتر نگذاشت.
می توان به راستی به مغاکِ پُرناشدنیِ میان نامیرایان و میرایان باور آوَرد.
می توان اندازه های آدمی را در پناهِ خدایان زیست.
می توان باور داشت که خدایان سنجه اند و نه آدمیان.
می توان باور آورد که آدمی تنها می توانَد در دلِ سرنوشتِ خود آنی شود که هست.
می توان باور داشت که خدایانِ راستین نمی گذارند اخلاق بر باور بچربد.
آدمی در دلِ سرنوشت، که رازی است ناگشوده، می زید.
پیچیده ترین فلسفه ها آن گاه که از خدایان می گویند،
از شکوه و دهشتباری و هم هنگام از مهرِ رازآمیز آنان می کاهند و به آدمی می افزایند.
دهِش خدایان را نباید به شایستگی و زیبنده بودنِ خود گره زد.
رازآمیزیِ دادن و ستاندنِ خدایان نباید دریافتنی گردد.
در نبودِ چنین خدایانی، همه چیز فرومی پاشد و همه چیز مجاز می شود.
آدمی در نبودِ چنین خدایانی دلیری از کف می دهد ولی گستاخ می شود.
آدمی در نبودِ چنین خدایانی هم آسمان را می بازد و هم افق را.
آدمی در نبودِ چنین خدایانی در روزینگی، بی چمی و پوچی جان می سپارد.
به خدایانِ فیلسوفان نمی توان مِهر ورزید.
آدمی از خدایانِ فیلسوفان نه بیمی به دل دارد و نه امیدی.
به زیرِ بالِ خدایانِ فیلسوفان نمی توان پناه برد.
آن که به خدایانِ فیلسوفان باور آوَرَد بی گمان علم را خواهد پرستید.
آن جا فیلسوفان جای پیام آوران می نشینند و علم بر اورنگِ خدایی.
آن جا و در آن سرزمینِ نفرین شده، تنها مُردِگان باشنده اند.
آن جا خودِ دوزخ است!


کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel