خداداد رضایی
168 subscribers
81 photos
84 videos
4 files
33 links
دلنوشته ها ، کلیپ ها و داستانها
Download Telegram
سهیل
هنوز سرخی غروب به سیاهی شب تبدیل نشده بود که پدرم رو به قبله کرد و گفت خدا رحم کنه . مادرم که از حرف پدرم تعجب کرده بود از خونه پاپیشی بیرون اومد و گفت چی شده مرد ؟ پدرم که سر از آسمان بر نمی داشت گفت قبله را نگاه کن فکر کنم داره میاد . آره خودشه باد سهیل . هر لحظه سرخی هوا و گرد و خاکی که در انتهای قبله پیدا بود ، بیشتر می شد همه نگران بودیم از طرفی به قول قدیمی ها اون سال هم پس افتاده بود و هنوز شهریور به نیمه نرسیده ولی نخلها سرشار از پنگ خرمایی بودند که هنوز موقع برداشت شان نرسیده بود شام را دور هم می خوردیم و حس میکردم لقمه نان براحتی از گلوی پدر پایین نمی رفت او حق داشت نگران باشد اون باغ خرج و مخارج یک سال زندگیمون بود هنوز سه لقمه نگرفته بودم که پدر بلند شد و همانطور که لقمه نان را در دهانش چپ و راست میکرد و پنجره را باز کرد و نگاهی به آسمان انداخت و سریع برگشت و گفت زود بخورید باید بریم توی باغ . مادرم گفت این موقع شب ؟ پدرم همانطور که بیرون اتاق می رفت گفت نگاه به آسمون کنید سر به زمین نهاده اگه تو خونه بشینیم امسال باید کاسه گدایی دست بگیریم سریع خودش رفت و خر و اربانه را آماده کرد اما ناگهان سهیل زد و طوفان سهمگین در گرفت طوری که درخت کنار توی حیاطمان سر بر زمین سجده می کرد مادرم زنبیل ها را توی گاری ریخت من تا اون موقع فقط  ده بهار از عمرم می گذشت  فانوس و چراغ قوه را برداشتیم و با خانواده سوار بر گاری بسوی باغ حرکت کردیم از درب منزل که خارج شدیم صداها و هیاهوهایی توی تاریکی شب توی کوچه و طوفان می پیچید و فانوسهایی که دیده می شد و گاها بر اثر شدت باد خاموش می شد مردم همه بسوی باغ شان در حرکت بودند شب داشت به نیمه نزدیک می شد و نخلستون پر از آدم شده بود که زنبیل به دست خرمای زیر نخل ها را جمع می کردند گاهی وقت تاپول نخل را می گرفتم تا از شدت باد بتوانستم در برابر طوفان مقاومت کنم و سهیل همچنان نخل ها را در آن تاریکی شب به رقص در آورده بود من با فانوس و چراغ قوه نور زیر نخلهای باغمان نور می انداختم و خانواده خرماها را توی زنبیل می ریختند نزدیک سحر بود که سهیل از نخلستون رخت بر بست و رفت و ما هم زنبیل های پر از خرما را بار گاری کردیم و الاغ نگون بخت بعد از یک بیداری شب کامل، زنبیل های خرما را در دم دمای صبح به خانه می رساند و پدر هم شروع کرد به شروه خواندن :
 سهیل اندر یمن بلغار سوزد
دل عاشق ز هجر یار سوزد
سهیل اندر یمن سالی به یک بار
دل فایز دمی صد بار سوزد /

خداداد رضایی/اردیبهشت 1397

#باد_سهیل
#خداداد_رضایی
#نخلستان
#آبپخش
#دشتستان