فرشته جهنمی
#پارت_263
صدای او نبود شیطان در وجودش رفته بود و درحال کنترل او بود:
_ حقیقت زندگی همچون جراحت کوتاه است ، کوچک و بی اهمیت است اما تا زمانی که متوجه آن نشوی....
خوب بخوابی کنت استیون!
ناگهان میان زمین و آسمان ماند و بعد تاریکی مطلق...
_______________
زندگی هر شخص، گذرگاهی برای افرادیست که میآیند و یا روزی میروند.
هر آمدنی یک رفتن هم در پیش دارد! اما در دنیا تنها تعداد افراد محدودی هستند که مسیر زندگیشان را به روی گذر کردن هر رهگذری بسته و خود به تنهایی در مسیرش قدم میگذارد!
اشخاصی چون کنتاستیون که بیهوده برای این دنیای هیچ، تلاش کردند و جز یک حقیقت پوچ چیزی نیافتند.
در نوع دیگر، افرادی چون کارل بودند که برای یک تحول بزرگ تا پای جان میجنگند؛ به هر ریسمانی چنگ میزنند تا حتی ذرهای بتواند تغییری در این حقایق ظلمانی ایجاد کنند؛ گاهی حتی به دروغ و نیرنگ متوصل شده و یا پنهانکاری میخواهند پردهای بر روی حقایق دنیای تاریکی بکشند و راه چارهای برای مقابله با این قدرت تیره بیابد.
اما به راستی چه شخص، یا چه وجودی در این دنیا قدرت مطلق و نهایی بوده؟
چه کسی از اسرار و نهانی که همه از آن بیخبر هستند، باخبرست؟
شاید هم قدرت بیپایان خداییست که همگان تنها در هنگام مشکلاتش به او روی میآورند؛ همان خدایی که وجودیتی ندارد اما در عین حال هر وجودی را به خودش پیوند میزند... شاید هم خدا، باورها و خرافات افرادیست که تنها به سبب دلگرمی خود و یک اتکا برای اینکه حقایق تلخ زندگیشان را بپذیرند؛ شاید هم زادهث تخیلی انسانها...
در هر صورت او چگونه میتواند وحشت درونش از وجود شیطانی که در وجود خود دارد را خاموش کند؟...
آفتاب آرام از میان درختان سربه فلک کشیدهی جنگل لایمون خودی نشان میداد؛ سطح چمن پوش شدهی جنگل که شبنم بخاطر سرمای صبحگاهی بر رویش یخ بسته بود را مه فرا گرفت؛ کاملیا درحالی که خود را میپایید تا بخاطر مه و زمین مربوط زمین نخورد، آرام قدم بر میداشت تا به سمت عمارت پدربزرگش کارل برود. چند روز پیش کنتاستیون با حال خرابی از زیر زمین بیرون آمد و مقابل در ورودی عمارت کارل بیهوش شد و حال از آن موقع یک روز میگذشت اما هنوز هم قصد بیدار شدن نداشت. اگرچه کارل به او تأکید کرد که در دوران خونریزی ماهانهاش، به سمت کنتاستیون نرود و یا در میان روستای گرگینهها نگردد اما او طاقت نیاورد؛ دستش را پیش برد و به کت بلندی که به روی لباس و شلوار نازکش پوشیده بود چنگ انداخت، کت از سر شانههایش تا روی سینه خزهای مرغوب و نرمی داشت و حس خوبی به او میداد؛ از آنجایی که کم کم اوایل ماه سرما بود، اهالی لایمون لباس زمستانی و یا لباس های کوتاه و پوشیده شده از خز با کفشهای چرمی میپوشیدند و گرگینهها بیشتر مواقع در حالت گرگ بودند چون بدنشان در جسم یک گرگ در برابر سرما بیشتر تحمل دارند.
سرش را بالا گرفت، دیگر تا عمارت کارل فاصلهای نداشت اما چون درد خونریزی از کشانهی رانش تا زیر شکمش میلولید و از طرفی هوا هم سرد بود باعث میشد تا آرامتر راه برود. نفس عمیقی کشید و با چشمان تابه تایش محوطهای بزرگ عمارت کارل را نگریست،
او و کنتاستیون همراه با ملینا اوقات خوشی در اینجا داشتند! خصوصا آن زمانی که کنتاستیون تازه به دوران بلوغ خود رسیده بود، در آن زمان کنتاستیون چشمان درشت و معصومی داشت و از نزدیکی به دیگر دختران روستا خجالت میکشید. البته کنت از همان دوران نوجوانی در بین دختران زیادی مشهوریت داشت؛ آن پسر نوجوان موفرفری که آرام و با لکنت حرف میزد همیشه از نظر کاملیا دوستداشتنی دیده میشد. با بیاد آوردن آن خاطرات لبخندی بر لبان سرخش نشست و راهش را ادامه داد. وارد عمارت شد... مطمئن بود که کارل کنتاستیون را به اتاقی که در زمان قدیم به روبیت و وارون تعلق داشت برده برای همان مستقیم به همان سمت رفت.
وقتی مقابل در رسید، با دستان لرزانش که دقایقی پیش بخاطر سرمای هوا به دور کت پیچیده شد، به در کوبید و پس از مدتی صدای مخملین کارل را شنید.
_ بیا تو...
فشاری به دستگیرهی در که نقوشی از شاخه های درخت شاهپسند بر رویش حک شده بود، داد و وارد اتاق شد.
تمام اتاق را رایحهی شاهپسند پر کردهست و این یکی از ویژگیهای منحصر بفرد کارل بود؛ او و بوی همیشگیاش.
کاملیا سر چرخاند و کارل را مقابل کاناپهای که تنها چند قدم با تخت فاصله داشت و از سمت چپ به تراس اتاق راه داشت، دید.
همانطور که حدس میزد کنتاستیون هم آرام بر روی تخت خوابیده بود.
کارل که با دیدن کاملیا اخمهایش در هم رفت با لحنی گلایه مند گفت- میکا... بهت گفته بودم تا وقتی خوب نشدی از کلبهی نیای بیرون.
#پارت_263
صدای او نبود شیطان در وجودش رفته بود و درحال کنترل او بود:
_ حقیقت زندگی همچون جراحت کوتاه است ، کوچک و بی اهمیت است اما تا زمانی که متوجه آن نشوی....
خوب بخوابی کنت استیون!
ناگهان میان زمین و آسمان ماند و بعد تاریکی مطلق...
_______________
زندگی هر شخص، گذرگاهی برای افرادیست که میآیند و یا روزی میروند.
هر آمدنی یک رفتن هم در پیش دارد! اما در دنیا تنها تعداد افراد محدودی هستند که مسیر زندگیشان را به روی گذر کردن هر رهگذری بسته و خود به تنهایی در مسیرش قدم میگذارد!
اشخاصی چون کنتاستیون که بیهوده برای این دنیای هیچ، تلاش کردند و جز یک حقیقت پوچ چیزی نیافتند.
در نوع دیگر، افرادی چون کارل بودند که برای یک تحول بزرگ تا پای جان میجنگند؛ به هر ریسمانی چنگ میزنند تا حتی ذرهای بتواند تغییری در این حقایق ظلمانی ایجاد کنند؛ گاهی حتی به دروغ و نیرنگ متوصل شده و یا پنهانکاری میخواهند پردهای بر روی حقایق دنیای تاریکی بکشند و راه چارهای برای مقابله با این قدرت تیره بیابد.
اما به راستی چه شخص، یا چه وجودی در این دنیا قدرت مطلق و نهایی بوده؟
چه کسی از اسرار و نهانی که همه از آن بیخبر هستند، باخبرست؟
شاید هم قدرت بیپایان خداییست که همگان تنها در هنگام مشکلاتش به او روی میآورند؛ همان خدایی که وجودیتی ندارد اما در عین حال هر وجودی را به خودش پیوند میزند... شاید هم خدا، باورها و خرافات افرادیست که تنها به سبب دلگرمی خود و یک اتکا برای اینکه حقایق تلخ زندگیشان را بپذیرند؛ شاید هم زادهث تخیلی انسانها...
در هر صورت او چگونه میتواند وحشت درونش از وجود شیطانی که در وجود خود دارد را خاموش کند؟...
آفتاب آرام از میان درختان سربه فلک کشیدهی جنگل لایمون خودی نشان میداد؛ سطح چمن پوش شدهی جنگل که شبنم بخاطر سرمای صبحگاهی بر رویش یخ بسته بود را مه فرا گرفت؛ کاملیا درحالی که خود را میپایید تا بخاطر مه و زمین مربوط زمین نخورد، آرام قدم بر میداشت تا به سمت عمارت پدربزرگش کارل برود. چند روز پیش کنتاستیون با حال خرابی از زیر زمین بیرون آمد و مقابل در ورودی عمارت کارل بیهوش شد و حال از آن موقع یک روز میگذشت اما هنوز هم قصد بیدار شدن نداشت. اگرچه کارل به او تأکید کرد که در دوران خونریزی ماهانهاش، به سمت کنتاستیون نرود و یا در میان روستای گرگینهها نگردد اما او طاقت نیاورد؛ دستش را پیش برد و به کت بلندی که به روی لباس و شلوار نازکش پوشیده بود چنگ انداخت، کت از سر شانههایش تا روی سینه خزهای مرغوب و نرمی داشت و حس خوبی به او میداد؛ از آنجایی که کم کم اوایل ماه سرما بود، اهالی لایمون لباس زمستانی و یا لباس های کوتاه و پوشیده شده از خز با کفشهای چرمی میپوشیدند و گرگینهها بیشتر مواقع در حالت گرگ بودند چون بدنشان در جسم یک گرگ در برابر سرما بیشتر تحمل دارند.
سرش را بالا گرفت، دیگر تا عمارت کارل فاصلهای نداشت اما چون درد خونریزی از کشانهی رانش تا زیر شکمش میلولید و از طرفی هوا هم سرد بود باعث میشد تا آرامتر راه برود. نفس عمیقی کشید و با چشمان تابه تایش محوطهای بزرگ عمارت کارل را نگریست،
او و کنتاستیون همراه با ملینا اوقات خوشی در اینجا داشتند! خصوصا آن زمانی که کنتاستیون تازه به دوران بلوغ خود رسیده بود، در آن زمان کنتاستیون چشمان درشت و معصومی داشت و از نزدیکی به دیگر دختران روستا خجالت میکشید. البته کنت از همان دوران نوجوانی در بین دختران زیادی مشهوریت داشت؛ آن پسر نوجوان موفرفری که آرام و با لکنت حرف میزد همیشه از نظر کاملیا دوستداشتنی دیده میشد. با بیاد آوردن آن خاطرات لبخندی بر لبان سرخش نشست و راهش را ادامه داد. وارد عمارت شد... مطمئن بود که کارل کنتاستیون را به اتاقی که در زمان قدیم به روبیت و وارون تعلق داشت برده برای همان مستقیم به همان سمت رفت.
وقتی مقابل در رسید، با دستان لرزانش که دقایقی پیش بخاطر سرمای هوا به دور کت پیچیده شد، به در کوبید و پس از مدتی صدای مخملین کارل را شنید.
_ بیا تو...
فشاری به دستگیرهی در که نقوشی از شاخه های درخت شاهپسند بر رویش حک شده بود، داد و وارد اتاق شد.
تمام اتاق را رایحهی شاهپسند پر کردهست و این یکی از ویژگیهای منحصر بفرد کارل بود؛ او و بوی همیشگیاش.
کاملیا سر چرخاند و کارل را مقابل کاناپهای که تنها چند قدم با تخت فاصله داشت و از سمت چپ به تراس اتاق راه داشت، دید.
همانطور که حدس میزد کنتاستیون هم آرام بر روی تخت خوابیده بود.
کارل که با دیدن کاملیا اخمهایش در هم رفت با لحنی گلایه مند گفت- میکا... بهت گفته بودم تا وقتی خوب نشدی از کلبهی نیای بیرون.
فرشته جهنمی
#پارت_264
کاملیا- اما بابا بزرگ من نگرانشم؛ تازه این وقت صبح کسی تو روستا نیست که متوجهی بوی خون من بشه.
کارل کتابی که در دست داشت را بست، چشمان آبی و براقش را تنگتر کرد و با لحنی حق بجانب جواب او را داد- وقتی زیر زمین بودی همش میگفتی دلت برای بچهها تنگ شده، اما این چند روز زیاد پیش بچه ها نبودی.
کاملیا لحظهای سکوت کرد، نگاهش را از چشمان تیز و جدی کارل دزدید و درحالی که به سمت تخت میرفت عمیق به فکر فرو رفت. اینکه او از کودکان خودش فرار میکرد در این چند روز حقیقت داشت، نه آنکه از کودکان خویش متنفر باشد اما میترسید؛ رافتالیا و مارسل هیچ شناخت درستی از مادر خود نداشتند و کاملیا هم بعد از جدا شدن از کودکانش دیگر نمیدانست محافظت از کودک چه معنایی دارد! چه زمانی آنها گرسنه میشود و یا به چه دلیلی گریه میکنند... اگر آن ها گریه کنند او باید چه کار میکرد؟ در طول این چند روز، مارسل بارها خرابکاری کرد و رافتالیا اشک میریخت و بهانهی پدرش را میگرفت اما کاملیا حتی نمیدانست برای ساکت کردنشان چه باید بکند! این به نوعی یک تحقیر برایش محسوب میشود. قطعا او بی عرضه ترین مادر دنیاست که حتی نمیتواند کودکان خود را آرام کند.
- اصلا شنیدی من چی گفتم؟
با شنیدن حرف کارل تازه به خودش امد؛ مقابل تخت ایستاده بود و به چهرهی غرق در خواب کنتاستیون نگاه میکرد؛ آن لحظه هم نگاهش را دزدید و دوباره به کارل نگریست.
کارل- وقتی بیدار شد میخوام درباره رابطهی خونی که با من و پدرت داره باهاش حرف بزنم.
قلب کاملیا فرو ریخت! نباید کارل حقیقت را فاش کند؛ اگر کنتاستیون این را بفهمند که چه نسبت خونی با کریستوفر دارد قطعا از شدت خشم همه را آتش میزد.
درحالی که چشمانش پر از اشک شده بود و صدایش تحت تاثیر بغض میلرزید، چنگی به کت زد و گفت:
کاملیا- نـ... نه... لطفاً...
کارل- بس کن میکا؛ من همین که از زبان مادر کاتی فهمیدم قضیه چیه تورو برای این یکسال از کاتی و همه پنهان کردم، میخواستم اول حقیقت رو بگم و بعد به بقیه بگم تو زنده ای.
اشکی بر روی صورتش غلتید و دوباره به چهرهی کنتاستیون نگاه کرد؛ کاملیا همان چند ماه پیش بود که فهمید عشق بین او و کنتاستیون از اول اشتباه بوده؛ آن دو مرتکب بزرگترین گناه شده اما حال دیگر دیر شده بود، حتی کارل هم زمانی که حقیقت را از زبان میرانکا(مادر کنتاستیون) شنید برای چندین روز پریشان شد؛ اگر آنها از اول میفهمیدند که کنتاستیون، خون کارل را دارد هیچگاه اجازه نمیدادند که احساس و حتی نزدیکی بین کاملیا و کنتاستیون ایجاد شود.
کارل- بهترین راه اینکه رافتالیا و مارسل با کنتاستیون زندگی کنه...
قلبش با شنیدن این حرف فشرده شد، حقیقت اینکه کنتاستیون به نوعی برادر کریستوفر محسوب میشود؛ مانند یک سیاهی بر روی زندگیاش سایه افکنده بود.
تنها یک اشتباه کارل باعث شد چنین مصیبت به بار بیاورد...
پدربزرگش زمانی که میرانکا، همسر مایکل، کنتاستیون را باردار بود به او تجاوز کرد. همان تجاوز وحشیانهی کارل به میرانکا باعث شد میرانکا تقریبا بمیرد و کارل برای نجات جان جنین و میرانکا از خون خودش به آنها داد؛
خونی که حالا در بدن کنت جریان داشت؛ در اصل خون کارل بود!
کارل- یک راه دیگه برای تموم کردن تموم این پلیدی ها هم وجود داره
او درحالی که هنوز با اشک به چهرهی کنت خیره شده بود پاسخ داد- چه راهی؟
کارل- از اونجایی که کنتاستیون کم کم داره یک شیطان میشه؛ بهترین راه اینه که من بکشمش.....
#پارت_264
کاملیا- اما بابا بزرگ من نگرانشم؛ تازه این وقت صبح کسی تو روستا نیست که متوجهی بوی خون من بشه.
کارل کتابی که در دست داشت را بست، چشمان آبی و براقش را تنگتر کرد و با لحنی حق بجانب جواب او را داد- وقتی زیر زمین بودی همش میگفتی دلت برای بچهها تنگ شده، اما این چند روز زیاد پیش بچه ها نبودی.
کاملیا لحظهای سکوت کرد، نگاهش را از چشمان تیز و جدی کارل دزدید و درحالی که به سمت تخت میرفت عمیق به فکر فرو رفت. اینکه او از کودکان خودش فرار میکرد در این چند روز حقیقت داشت، نه آنکه از کودکان خویش متنفر باشد اما میترسید؛ رافتالیا و مارسل هیچ شناخت درستی از مادر خود نداشتند و کاملیا هم بعد از جدا شدن از کودکانش دیگر نمیدانست محافظت از کودک چه معنایی دارد! چه زمانی آنها گرسنه میشود و یا به چه دلیلی گریه میکنند... اگر آن ها گریه کنند او باید چه کار میکرد؟ در طول این چند روز، مارسل بارها خرابکاری کرد و رافتالیا اشک میریخت و بهانهی پدرش را میگرفت اما کاملیا حتی نمیدانست برای ساکت کردنشان چه باید بکند! این به نوعی یک تحقیر برایش محسوب میشود. قطعا او بی عرضه ترین مادر دنیاست که حتی نمیتواند کودکان خود را آرام کند.
- اصلا شنیدی من چی گفتم؟
با شنیدن حرف کارل تازه به خودش امد؛ مقابل تخت ایستاده بود و به چهرهی غرق در خواب کنتاستیون نگاه میکرد؛ آن لحظه هم نگاهش را دزدید و دوباره به کارل نگریست.
کارل- وقتی بیدار شد میخوام درباره رابطهی خونی که با من و پدرت داره باهاش حرف بزنم.
قلب کاملیا فرو ریخت! نباید کارل حقیقت را فاش کند؛ اگر کنتاستیون این را بفهمند که چه نسبت خونی با کریستوفر دارد قطعا از شدت خشم همه را آتش میزد.
درحالی که چشمانش پر از اشک شده بود و صدایش تحت تاثیر بغض میلرزید، چنگی به کت زد و گفت:
کاملیا- نـ... نه... لطفاً...
کارل- بس کن میکا؛ من همین که از زبان مادر کاتی فهمیدم قضیه چیه تورو برای این یکسال از کاتی و همه پنهان کردم، میخواستم اول حقیقت رو بگم و بعد به بقیه بگم تو زنده ای.
اشکی بر روی صورتش غلتید و دوباره به چهرهی کنتاستیون نگاه کرد؛ کاملیا همان چند ماه پیش بود که فهمید عشق بین او و کنتاستیون از اول اشتباه بوده؛ آن دو مرتکب بزرگترین گناه شده اما حال دیگر دیر شده بود، حتی کارل هم زمانی که حقیقت را از زبان میرانکا(مادر کنتاستیون) شنید برای چندین روز پریشان شد؛ اگر آنها از اول میفهمیدند که کنتاستیون، خون کارل را دارد هیچگاه اجازه نمیدادند که احساس و حتی نزدیکی بین کاملیا و کنتاستیون ایجاد شود.
کارل- بهترین راه اینکه رافتالیا و مارسل با کنتاستیون زندگی کنه...
قلبش با شنیدن این حرف فشرده شد، حقیقت اینکه کنتاستیون به نوعی برادر کریستوفر محسوب میشود؛ مانند یک سیاهی بر روی زندگیاش سایه افکنده بود.
تنها یک اشتباه کارل باعث شد چنین مصیبت به بار بیاورد...
پدربزرگش زمانی که میرانکا، همسر مایکل، کنتاستیون را باردار بود به او تجاوز کرد. همان تجاوز وحشیانهی کارل به میرانکا باعث شد میرانکا تقریبا بمیرد و کارل برای نجات جان جنین و میرانکا از خون خودش به آنها داد؛
خونی که حالا در بدن کنت جریان داشت؛ در اصل خون کارل بود!
کارل- یک راه دیگه برای تموم کردن تموم این پلیدی ها هم وجود داره
او درحالی که هنوز با اشک به چهرهی کنت خیره شده بود پاسخ داد- چه راهی؟
کارل- از اونجایی که کنتاستیون کم کم داره یک شیطان میشه؛ بهترین راه اینه که من بکشمش.....
فرشته جهنمی
#پارت_265
کارل- از اونجایی که کنتاستیون کم کم داره یک شیطان میشه؛ بهترین راه اینه که من بکشمش..
حس کرد برای لحظاتی قلبش از تپیدن باز مانده، با چشمانی که گرد شده بود به صورت مصمم و جدی پدربزرگش نگریست که حتی ذرهای تردید در این چشمان آبی رنگ و جسور پیدا نمیشد، کاملیا با شتاب از روی تخت برخواست و تا خواست حرفی بزند؛ نالهی آرام کنتاستیون توجهی آن دو را به خود جلب کرد.
کارل بلافاصله از جایش برخواست و بر بالین او آمد.
کارل- پسرم؟ کاتی صدامو میشنوی؟
بر پشت چشمانش رگههایی کبودی جمع شده بود و صورتش خسته و بیحال بنظر میرسید، مگر در آن زیر زمین چه اتفاقی برای کنتاستیون افتاد که حال اینگونه ضعیف و مفلوک شده؟ آرام آرام چشمانش را باز کرد اما چیزی که از همه بیشتر باعث تعجب کاملیا شد، رنگ کهربائی و براق چشمانش بود که با خستگی به چهرههای آنها نگاه میکرد.
کنتاستیون درحالی که به سختی نفس میکشید کمی مکث کرد و بعد رو به کارل جواب داد- دروغگو... تـ... تویه... دروغـ... دروغگویی.
کاملیا و کارل که انتظار چنین پاسخی آنهم بعد از بیدار شدنش را نداشتن لحظاتی با تعجب به او نگریستند.
کارل- منظورت چیه؟
کنتاستیون بار دیگر چشمانش را با درد بست، کمی نفس کشید که باعث شد رایحهای گرم و مطلوب بدنش مشام او را پر کند. با دستش به ملافه چنگ زد، آهسته بر سرجایش نشست و به تاج تخت تکیه داد.
بار دیگر نفس عمیقی کشید و اینبار با چشمان کهربایی و وحشیاش به کارل زل زد و گفت- حرفاتون رو شنیدم... یعنی چی که میخوای منو بکشی؟
کارل لب فرو بست و به چشمان جدی کنتاستیون نگاه کرد، چطور تا دقایقی قبل خسته و بیحال بود اما حالا سرکش و بیپروا؟ کارل که لازم میدید باید هرچه سریعتر همه چیز را به او توضیح دهد و از طرفی میدانست که بوی خون کاملیا باعث میشود کنتاستیون با وجود ضعف، قدرت بگیرد بدون نگاه کرد به کاملیا خطاب به او گفت- میکا... بهتره تو بری بیرون.
کاملیا- اما..
بلافاصله حرف او را قطع کرد و با خشم گفت- گفتم برو.
قلبش شکست، خودش هم فهمید که کنتاستیون بخاطر بوی خون ناگهان ضعفش برکنار شد اما پدربزرگش نباید آنقدر با بیرحمی برسرش فریاد میکشید؛
مردها نمیتوانستند بفهمند که دوران خونریزی چقدر دشوار هست، او با وجود ضعف جسمانی، فشار روحی و درد استخوانهای کشانهی ران و زیر شکمش برای دیدن کنتاستیون آماده بود اما حالا کارل اینگونه بر سرش فریاد میکشد؟ اینکه کنتاستیون بخاطر بوی خون مست شود یا ناگهانی قدرت بگیرد یک امر طبیعیست. با توجه به اینکه کنتاستیون یک آلفای گرگ محسوب میشود، بوی خونی که بخاطر دوران ماهانه جنس مخالف باشد؛ هم نقطه ضعف و هم نقطهی قوت آنهاست.
این رایحهی گاهی برای مردان گرگینه و یا هر نژاد دیگری، آنها را اغوا و مست میکنند و گاهی میتواند قدرت بدهد؛ درست مثل حیواناتی که با فهماندن بوی خون وحشیتر میشوند، درک را از دست داده و تنها تمام تمرکز جسمشان برای پیدا کردن رد خون یا شکارشان جمع میکنند.
مردان گرگینه و تمام نژادهای دیگر هم برطرف غرایض خود عمل میکنند.
با آنکه دلش در گروی او بود اما از اتاق بیرون رفت.
ساعاتی گذاشت و او همواره پشت در اتاق ایستاده بود؛ حقیقتاً او از واکنش کنتاستیون وحشت داشت؛ هیچ کس در لایمون نمیتواند تشخیص دهد که میزان حقیقی قدرت کنتاستیون چقدر بالاست.
خصوصا آتش دروانش، بازم بود کمی بر ذهن و وجودش متمرکز شود تا شعلههای سوزانندهی آتش مانند مولکولهایی در هوا شناور شوند و همه جا را خاکستر کند.
دستش میلرزید و از طرفی بوی خون حتی خودش را هم به طمع میانداخت، کاملیا در بدن خود هیچ وقت سباط درستی نیافت، کاهی چون خونآشام تشنهی خون میشد و گاهی رفتارهایی انسان گونه داشت؛ همان تضاد باعث کلافگی اش میشد؛ دستان لرزانش را به دور حاشیهی خزدار کت کشید و نگاه تابه تایش با بیتابی به در خیره ماند. کارل از او خواست بیرون برود اما او که میتوانست با کمی تمرکز ارتشاعات صدای آنها را بشنود! نفس عمیقی کشید و با توسل به قدرت درونی و گوشهایی که شنوایی خوبی داشت توانست در این فاصله صدای کارل را بشنود.
-... این یک اجباره، میدونم باورت نمیشه! حتی خود من هم تصور نمیکرد با خون داد به مادرت میرانکا اون خون روی بدن تو هم تاثیر بزاره؛ متاسفم پسرم... اما...
صدا قطع شد، کاملیا نگاهش بر در چوبین اتاق خیره ماند و مناظر بود تا کارل دوباره سخنش را شروع کند؛ عرق سردی بر روی تیرک کمرش نشسته بود و قلبش دیوانهوار میتپید تا کلمات و سخن کارل دوباره شروع شود.
#پارت_265
کارل- از اونجایی که کنتاستیون کم کم داره یک شیطان میشه؛ بهترین راه اینه که من بکشمش..
حس کرد برای لحظاتی قلبش از تپیدن باز مانده، با چشمانی که گرد شده بود به صورت مصمم و جدی پدربزرگش نگریست که حتی ذرهای تردید در این چشمان آبی رنگ و جسور پیدا نمیشد، کاملیا با شتاب از روی تخت برخواست و تا خواست حرفی بزند؛ نالهی آرام کنتاستیون توجهی آن دو را به خود جلب کرد.
کارل بلافاصله از جایش برخواست و بر بالین او آمد.
کارل- پسرم؟ کاتی صدامو میشنوی؟
بر پشت چشمانش رگههایی کبودی جمع شده بود و صورتش خسته و بیحال بنظر میرسید، مگر در آن زیر زمین چه اتفاقی برای کنتاستیون افتاد که حال اینگونه ضعیف و مفلوک شده؟ آرام آرام چشمانش را باز کرد اما چیزی که از همه بیشتر باعث تعجب کاملیا شد، رنگ کهربائی و براق چشمانش بود که با خستگی به چهرههای آنها نگاه میکرد.
کنتاستیون درحالی که به سختی نفس میکشید کمی مکث کرد و بعد رو به کارل جواب داد- دروغگو... تـ... تویه... دروغـ... دروغگویی.
کاملیا و کارل که انتظار چنین پاسخی آنهم بعد از بیدار شدنش را نداشتن لحظاتی با تعجب به او نگریستند.
کارل- منظورت چیه؟
کنتاستیون بار دیگر چشمانش را با درد بست، کمی نفس کشید که باعث شد رایحهای گرم و مطلوب بدنش مشام او را پر کند. با دستش به ملافه چنگ زد، آهسته بر سرجایش نشست و به تاج تخت تکیه داد.
بار دیگر نفس عمیقی کشید و اینبار با چشمان کهربایی و وحشیاش به کارل زل زد و گفت- حرفاتون رو شنیدم... یعنی چی که میخوای منو بکشی؟
کارل لب فرو بست و به چشمان جدی کنتاستیون نگاه کرد، چطور تا دقایقی قبل خسته و بیحال بود اما حالا سرکش و بیپروا؟ کارل که لازم میدید باید هرچه سریعتر همه چیز را به او توضیح دهد و از طرفی میدانست که بوی خون کاملیا باعث میشود کنتاستیون با وجود ضعف، قدرت بگیرد بدون نگاه کرد به کاملیا خطاب به او گفت- میکا... بهتره تو بری بیرون.
کاملیا- اما..
بلافاصله حرف او را قطع کرد و با خشم گفت- گفتم برو.
قلبش شکست، خودش هم فهمید که کنتاستیون بخاطر بوی خون ناگهان ضعفش برکنار شد اما پدربزرگش نباید آنقدر با بیرحمی برسرش فریاد میکشید؛
مردها نمیتوانستند بفهمند که دوران خونریزی چقدر دشوار هست، او با وجود ضعف جسمانی، فشار روحی و درد استخوانهای کشانهی ران و زیر شکمش برای دیدن کنتاستیون آماده بود اما حالا کارل اینگونه بر سرش فریاد میکشد؟ اینکه کنتاستیون بخاطر بوی خون مست شود یا ناگهانی قدرت بگیرد یک امر طبیعیست. با توجه به اینکه کنتاستیون یک آلفای گرگ محسوب میشود، بوی خونی که بخاطر دوران ماهانه جنس مخالف باشد؛ هم نقطه ضعف و هم نقطهی قوت آنهاست.
این رایحهی گاهی برای مردان گرگینه و یا هر نژاد دیگری، آنها را اغوا و مست میکنند و گاهی میتواند قدرت بدهد؛ درست مثل حیواناتی که با فهماندن بوی خون وحشیتر میشوند، درک را از دست داده و تنها تمام تمرکز جسمشان برای پیدا کردن رد خون یا شکارشان جمع میکنند.
مردان گرگینه و تمام نژادهای دیگر هم برطرف غرایض خود عمل میکنند.
با آنکه دلش در گروی او بود اما از اتاق بیرون رفت.
ساعاتی گذاشت و او همواره پشت در اتاق ایستاده بود؛ حقیقتاً او از واکنش کنتاستیون وحشت داشت؛ هیچ کس در لایمون نمیتواند تشخیص دهد که میزان حقیقی قدرت کنتاستیون چقدر بالاست.
خصوصا آتش دروانش، بازم بود کمی بر ذهن و وجودش متمرکز شود تا شعلههای سوزانندهی آتش مانند مولکولهایی در هوا شناور شوند و همه جا را خاکستر کند.
دستش میلرزید و از طرفی بوی خون حتی خودش را هم به طمع میانداخت، کاملیا در بدن خود هیچ وقت سباط درستی نیافت، کاهی چون خونآشام تشنهی خون میشد و گاهی رفتارهایی انسان گونه داشت؛ همان تضاد باعث کلافگی اش میشد؛ دستان لرزانش را به دور حاشیهی خزدار کت کشید و نگاه تابه تایش با بیتابی به در خیره ماند. کارل از او خواست بیرون برود اما او که میتوانست با کمی تمرکز ارتشاعات صدای آنها را بشنود! نفس عمیقی کشید و با توسل به قدرت درونی و گوشهایی که شنوایی خوبی داشت توانست در این فاصله صدای کارل را بشنود.
-... این یک اجباره، میدونم باورت نمیشه! حتی خود من هم تصور نمیکرد با خون داد به مادرت میرانکا اون خون روی بدن تو هم تاثیر بزاره؛ متاسفم پسرم... اما...
صدا قطع شد، کاملیا نگاهش بر در چوبین اتاق خیره ماند و مناظر بود تا کارل دوباره سخنش را شروع کند؛ عرق سردی بر روی تیرک کمرش نشسته بود و قلبش دیوانهوار میتپید تا کلمات و سخن کارل دوباره شروع شود.
فرشته جهنمی
#پارت_266
- اما بهترین راه اینکه یا تو رو به عنوان یک زندانی به سرزمین پریزاد ها تحویل بدم یا اینکه بکشمت، اما کشتن تو هیچ سودی نداره جز اینکه پسرت مارسل زمانی که بزرگ بشه و بفهمه چنین اتفاقی برای پدرش افتاده دوباره بخواد مثل تو انتقام بگیره و دوباره مشکلات شروع بشه.
این حرفش حقیقت داشت؛ با همان یک ذره شناختی که کاملیا در طول این چند روز از کودکان به دست آورده بود، میشد فهمید که پسرشان مارسل بینهایت حساس و خرابکارست؛ او از همان کودکی اگر چیزی که میخواهد را برایش فراهم نکنند، مدام جیغ میزد و گریه میکرد تا اینکه چیزی که میخواهد را بدست بیاورد.
اشک بر روی صورت بیروح و رنگ پریدهی کاملیا روان شد، حتی فکر بر اینکه معشوقهاش در اصل برادر خونی پدرش محسوب میشود تمام قلبش را میسوزاند؛ سرنوشت با بدترین نوع خودش مخمصهای برای خاندان ویلیامز ها ساخته تا به هر نحوی که میتواند آنها به هیچ و پوچ برسانند. دیگر طاقتش تمام شد و درحالی که دستش هنوز هم میلرزید در را باز کرد و وارد اتاق شد.
کارل با شنیدن صدای در نیم نگاهی به چشمان گریان او انداخت و با لحنی اندوهگین گفت- امیدوارم دوتایی به توافق برسید.
این حرف را زد و بدون لحظهای مکث اتاق را ترک کرد، حال او مانده بود و فضای سنگینی که سعی در بلعیدنش را داشت.
حتی جرعت نمیکرد به تخت کنتاستیون نزدیک شود. اگرچه فکر میکرد کنت بعد از شنیدن حقایق دیوانه شود اما انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
نگاهش را با ترس به او دوخت، حدود ده قدم دورتر هنوز بر روی تخت نشسته بود، چشمان کهرباییاش هنوز هم میدرخشید و در چهرهاش ذرهای عصبانیت، نگرانی، ناراحتی و خشم نیافت؛ گویا مانند یک تکه سنگ سرد و بیحس شده و به نقطهای تاریک نگاه میکند. در نظر کاملیا سکوت، هزاران برابر بدتر از فریاد کشیدنش هست.
در سوی دیگر کنتاستیونی که حتی نمیتوانست باید چه واکنشی از خود نشان دهد؛ نفسش منظم بود، قلبش آرام و ذهنش خالی... جوری متقلب شد که حتی در این لحظات حس میکرد تمام بند بند وجودش خالی از هر انرژیست. آنقدری که حتی لب هایش توان باز شدن و سخن گفتن ندارد و چشمهایش از چرخش باز مانده.
مدتی گذشت، او و کاملیا هردو حرفی نزدند، تنها سکوت را صدای تکانهای آرام حریر تخت و ضربان قلب کوچک کاملیا میشکاند.
بلاخره توانست واکنشی نشان دهد و تنها چشمان خود را بست، گلویش خشک شده بود و به زحمت آب دهانش را قورت داد؛ سرش را پایین گرفت و با لبهای خشک شدهاش و صدایی که تحت تاثیر حیرت ضعیف و نجواگونه شنیده میشد کاملیا را فراخواند.
- میکا...
همان «میکا» گفتن او مانند یک تلنگر بود برای کاملیا تا به خودش بیاید، هربار که کنتاستیون با این لحن مظلومانه و غمگین او را «میکا» صدا میزد، فرقی با آن کنتاستیون ۱۱ ساله که چشمان معصومش پر از اشک میشد و با لکنت او را صدا میزد نداشت. برای لحظهای قلبش تکان نرمی خورد و قدم برداشت، کت را رها کرد و کت آرام از روی سرشانه های ظریفش کنار رفت و حال او تنها همان لباس و شلوار نازک را بر تن داشت.
آهسته مقابل تخت ایستاد و به چهرهی سرد و بیروح او خیره ماند تا زمانی که دوباره حرفش را زد.
- بشین...
کنتاستیون از او میخواست که بر روی تخت بنشیند؟ چرا؟ بیدلیل ترسید و استرس مانند خون در وجودش جریان گرفت. کمی درنگ کرد و در آخر دستی به موهای پریشان و بلند خود که حالا به کمرش میرسید کشید و آرام بر روی تخت آمد. در آن لحظه صدای جیرجیر فنر تخت در این سکوتی که حکم فرما شده بود واضحتر شنیده میشد. کنتاستیون که منتظر بود او بر روی تخت بیاید، بلافاصله به سویش رفت و بدون گفتن یک کلمه سرش را بر روی پاهای کاملیا گذاشت و به پهلو دراز کشید، سرخود را مجاور با شکم و پهلوی کاملیا گذاشت. این حرکتش کاملیا را غافلگیر ساخت، تمام استرس، ترس و وحشتش با همان حرکت کوچک و شیرین پایان یافت و حالهای گرم به دور قلبش پیچید، تنها کاملیا بود که میدانست هرگاه کنتاستیون اینطور مظلومانه سر بر پاهای او بگذارد چه معنابی میدهد.
در گذشته و دوران کودکیاش، هرگاه کنتاستیون از چیزی میترسید و یا نگران میشد به سمت هلسی میرفت و سرش را بر روی پاهای هلسی میگذاشت تا هلسی با دستانش او را نوازش دهد. بعد از مرگ هلسی، کاملیا با آنکه در آن زمان یک کودک بود میگذاشت کنتاستیون در ناراحتی هایش سر بر پای او بگذارد و اشک بریزد تا آرام شود.
کنتاستیون چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، رایحهی مجذوب کننده و گرم خون و بوی تن کاملیا آرامش میکرد.
- دستات..
دستان او را میخواست تا سرش را نوازش دهد، کاملیا بدون هیچ حرفی انگشتانش را میان موهای مواج او فرو برد و مشغول نوازش او شد.
#پارت_266
- اما بهترین راه اینکه یا تو رو به عنوان یک زندانی به سرزمین پریزاد ها تحویل بدم یا اینکه بکشمت، اما کشتن تو هیچ سودی نداره جز اینکه پسرت مارسل زمانی که بزرگ بشه و بفهمه چنین اتفاقی برای پدرش افتاده دوباره بخواد مثل تو انتقام بگیره و دوباره مشکلات شروع بشه.
این حرفش حقیقت داشت؛ با همان یک ذره شناختی که کاملیا در طول این چند روز از کودکان به دست آورده بود، میشد فهمید که پسرشان مارسل بینهایت حساس و خرابکارست؛ او از همان کودکی اگر چیزی که میخواهد را برایش فراهم نکنند، مدام جیغ میزد و گریه میکرد تا اینکه چیزی که میخواهد را بدست بیاورد.
اشک بر روی صورت بیروح و رنگ پریدهی کاملیا روان شد، حتی فکر بر اینکه معشوقهاش در اصل برادر خونی پدرش محسوب میشود تمام قلبش را میسوزاند؛ سرنوشت با بدترین نوع خودش مخمصهای برای خاندان ویلیامز ها ساخته تا به هر نحوی که میتواند آنها به هیچ و پوچ برسانند. دیگر طاقتش تمام شد و درحالی که دستش هنوز هم میلرزید در را باز کرد و وارد اتاق شد.
کارل با شنیدن صدای در نیم نگاهی به چشمان گریان او انداخت و با لحنی اندوهگین گفت- امیدوارم دوتایی به توافق برسید.
این حرف را زد و بدون لحظهای مکث اتاق را ترک کرد، حال او مانده بود و فضای سنگینی که سعی در بلعیدنش را داشت.
حتی جرعت نمیکرد به تخت کنتاستیون نزدیک شود. اگرچه فکر میکرد کنت بعد از شنیدن حقایق دیوانه شود اما انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
نگاهش را با ترس به او دوخت، حدود ده قدم دورتر هنوز بر روی تخت نشسته بود، چشمان کهرباییاش هنوز هم میدرخشید و در چهرهاش ذرهای عصبانیت، نگرانی، ناراحتی و خشم نیافت؛ گویا مانند یک تکه سنگ سرد و بیحس شده و به نقطهای تاریک نگاه میکند. در نظر کاملیا سکوت، هزاران برابر بدتر از فریاد کشیدنش هست.
در سوی دیگر کنتاستیونی که حتی نمیتوانست باید چه واکنشی از خود نشان دهد؛ نفسش منظم بود، قلبش آرام و ذهنش خالی... جوری متقلب شد که حتی در این لحظات حس میکرد تمام بند بند وجودش خالی از هر انرژیست. آنقدری که حتی لب هایش توان باز شدن و سخن گفتن ندارد و چشمهایش از چرخش باز مانده.
مدتی گذشت، او و کاملیا هردو حرفی نزدند، تنها سکوت را صدای تکانهای آرام حریر تخت و ضربان قلب کوچک کاملیا میشکاند.
بلاخره توانست واکنشی نشان دهد و تنها چشمان خود را بست، گلویش خشک شده بود و به زحمت آب دهانش را قورت داد؛ سرش را پایین گرفت و با لبهای خشک شدهاش و صدایی که تحت تاثیر حیرت ضعیف و نجواگونه شنیده میشد کاملیا را فراخواند.
- میکا...
همان «میکا» گفتن او مانند یک تلنگر بود برای کاملیا تا به خودش بیاید، هربار که کنتاستیون با این لحن مظلومانه و غمگین او را «میکا» صدا میزد، فرقی با آن کنتاستیون ۱۱ ساله که چشمان معصومش پر از اشک میشد و با لکنت او را صدا میزد نداشت. برای لحظهای قلبش تکان نرمی خورد و قدم برداشت، کت را رها کرد و کت آرام از روی سرشانه های ظریفش کنار رفت و حال او تنها همان لباس و شلوار نازک را بر تن داشت.
آهسته مقابل تخت ایستاد و به چهرهی سرد و بیروح او خیره ماند تا زمانی که دوباره حرفش را زد.
- بشین...
کنتاستیون از او میخواست که بر روی تخت بنشیند؟ چرا؟ بیدلیل ترسید و استرس مانند خون در وجودش جریان گرفت. کمی درنگ کرد و در آخر دستی به موهای پریشان و بلند خود که حالا به کمرش میرسید کشید و آرام بر روی تخت آمد. در آن لحظه صدای جیرجیر فنر تخت در این سکوتی که حکم فرما شده بود واضحتر شنیده میشد. کنتاستیون که منتظر بود او بر روی تخت بیاید، بلافاصله به سویش رفت و بدون گفتن یک کلمه سرش را بر روی پاهای کاملیا گذاشت و به پهلو دراز کشید، سرخود را مجاور با شکم و پهلوی کاملیا گذاشت. این حرکتش کاملیا را غافلگیر ساخت، تمام استرس، ترس و وحشتش با همان حرکت کوچک و شیرین پایان یافت و حالهای گرم به دور قلبش پیچید، تنها کاملیا بود که میدانست هرگاه کنتاستیون اینطور مظلومانه سر بر پاهای او بگذارد چه معنابی میدهد.
در گذشته و دوران کودکیاش، هرگاه کنتاستیون از چیزی میترسید و یا نگران میشد به سمت هلسی میرفت و سرش را بر روی پاهای هلسی میگذاشت تا هلسی با دستانش او را نوازش دهد. بعد از مرگ هلسی، کاملیا با آنکه در آن زمان یک کودک بود میگذاشت کنتاستیون در ناراحتی هایش سر بر پای او بگذارد و اشک بریزد تا آرام شود.
کنتاستیون چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، رایحهی مجذوب کننده و گرم خون و بوی تن کاملیا آرامش میکرد.
- دستات..
دستان او را میخواست تا سرش را نوازش دهد، کاملیا بدون هیچ حرفی انگشتانش را میان موهای مواج او فرو برد و مشغول نوازش او شد.
ادامه پارت ۲۶۶
این دیگر چه دنیایی بود؟ چرا ناگهان هرچه راز و اسرار و بدبختی بود برسر او آوار شد؟ حال تکلیف بچههای آن دو چه میشود؟ هزاران هزار فکر در مغزش در حال بلعیدن بودند اما این میان دستان لرزان و لطیف کاملیا، حس آشنایی به او داد؛ حسی که بعد از ۲۰سال هنوز هم آرامش میکرد و یادآوری صدای بخشی از خاطراتش بود...
«هلسی- پسر کوچولوی من»
هنوز هم هلسی را به یاد داشت، دنیا بعد از گرفتن جان هلسی، یک هلسی دیگر با اسم کاملیا به او بخشید؛ برای او چه فرقی داشت که نسبت آن دو چه باشد؟ حتی اگر کاملیا خواهر او هم باشد کنتاستیون دوستش داشت؛ تمام دنیای او در آسمان و زمینِ چشمان هلسی و کاملیا خلاصه میشود. حتی اگر این عشق یک گناه باشد، حتی اگر او(کنتاستیون) برادر خونی کریستوفر و عموی کاملیا محسوب شود. او میخواست این گناه شیرین را به جان بخرد و در جهنمی از گناه بسوزد!
اصلا مگر میتوانست بیخیال مارسل و رافتالیا شود؟ چه فرقی میکند؟ در هر صورت او عاشق میماند حتی اگر اشتباه باشد.
این دیگر چه دنیایی بود؟ چرا ناگهان هرچه راز و اسرار و بدبختی بود برسر او آوار شد؟ حال تکلیف بچههای آن دو چه میشود؟ هزاران هزار فکر در مغزش در حال بلعیدن بودند اما این میان دستان لرزان و لطیف کاملیا، حس آشنایی به او داد؛ حسی که بعد از ۲۰سال هنوز هم آرامش میکرد و یادآوری صدای بخشی از خاطراتش بود...
«هلسی- پسر کوچولوی من»
هنوز هم هلسی را به یاد داشت، دنیا بعد از گرفتن جان هلسی، یک هلسی دیگر با اسم کاملیا به او بخشید؛ برای او چه فرقی داشت که نسبت آن دو چه باشد؟ حتی اگر کاملیا خواهر او هم باشد کنتاستیون دوستش داشت؛ تمام دنیای او در آسمان و زمینِ چشمان هلسی و کاملیا خلاصه میشود. حتی اگر این عشق یک گناه باشد، حتی اگر او(کنتاستیون) برادر خونی کریستوفر و عموی کاملیا محسوب شود. او میخواست این گناه شیرین را به جان بخرد و در جهنمی از گناه بسوزد!
اصلا مگر میتوانست بیخیال مارسل و رافتالیا شود؟ چه فرقی میکند؟ در هر صورت او عاشق میماند حتی اگر اشتباه باشد.
فرشته جهنمی
#پارت_267
صدای سوختن چوب ها میان رقصنده های آتش تنها چیزی بود که به گوش آنها میرسید.
انگشت هایش را با آرامش و عطوفت درمیان موهای مواج دارش میکشید، قلبش برای این همه مظلومیت او میسوخت و تکه تکه میشد.
بی حسی در تمام و تک تک سلول های او مشهود بود، مرگ یا درد پیش از مرگ؟
اگر او را به پریان تحویل بدهند به دلیل گناه مادرش قطعا رفتار ناشایستی و بدی با او داشتند ، او را میکشتند؟ یا شاید هم زجر میدادند و بعد میکشتند؟
دیگر میتوانست صورت کاملیا و فرزندانش را ببیند؟
سوال ها همچون خوشه به خوشه ای از قاصدک های رقصنده باله درحال دوران بود.
مرگ حقوق تمامیت بشر در گذشته و نیاکانش بود و هست... پس همه در هر صورتی فرشته مرگ به سراغشان خواهد رفت و همچون مکشی روح او را بلعیده و خواهد خورد .
کاملیا از تصمیم او نگران بود :
- تصمیمت چیه؟
تلنگری بود برای دل رنجیده اش اما چیزی که حس میکرد را به زبان آورد،
_ خودم رو به دست سرنوشت میدم!
سرنوشت سیاست باز نامردی بود که درست در زمان خوشی خنجری زهر آلود به تن دیگران میزد و زندگی را تلخ تر از زهر سوزان میکرد.
همه در مدار و درست در دست او میچرخیدند .
کاملیا:
اما سرنوشت در دست انسانهاست...ما خودمون سرنوشت خودمون رو مینویسیم!
تو میخوای بزاری که شیطان جهان هستی رو نابود کنه و آرامش بچه هامون رو بگیره؟
آرامشی که تو با سختی زیاد بدست آوردی؟
مطمئنن این تصمیم کنت استیون نبود ، پس چرا میخواست خودش را به دست سرنوشت کثیف بدهد که او برایش تصمیم بگیرد ؟
سرنوشت تا به حال برای او تصمیم گرفت که کاملیا را از او دور کند، مادرش به سرزمینش خیانت و پدر واقعی او کارل باشد....
هرچه بود بر سر این سرنوشت بود، باید به پا میخزید تا دگر چیزی در دست و قلم آن منفور نباشد....
باید سر از جور بر میخواست و میجنگید...
با سرنوشتش؟ شاید احمقانه به نظر میرسید اما باید خودش را از منجلاب نجات میداد.
دست کاملیا هنوز لا به لای موهایش بود ، در دست خود گرفت و بوسه ای به آن زد ، عشق به این زن اشتباه نبود و اگر بود زیباترین اشتباه زندگی اش بود ؛ تاوان آن هرچه باشد او این زن را میخواست.
سرش را به طرف او مایل کرد و تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراند، چشمان تا به تایش، دنیایی و زمین و آسمان او بود.
نگاهش بر روی لب های او ثابت ماند، دستش را به پشت گردن او رساند و به سمت صورت خودش سوق داد و لب هایش را بر لبان او جای داد.
آرام و با لطافت لبانش را در بر گرفت و زبانش را روی آن گلبرگ پایینی کشید . قلبش بی مهابا چکش وارانه به سینه اش می کوبید
#پارت_267
صدای سوختن چوب ها میان رقصنده های آتش تنها چیزی بود که به گوش آنها میرسید.
انگشت هایش را با آرامش و عطوفت درمیان موهای مواج دارش میکشید، قلبش برای این همه مظلومیت او میسوخت و تکه تکه میشد.
بی حسی در تمام و تک تک سلول های او مشهود بود، مرگ یا درد پیش از مرگ؟
اگر او را به پریان تحویل بدهند به دلیل گناه مادرش قطعا رفتار ناشایستی و بدی با او داشتند ، او را میکشتند؟ یا شاید هم زجر میدادند و بعد میکشتند؟
دیگر میتوانست صورت کاملیا و فرزندانش را ببیند؟
سوال ها همچون خوشه به خوشه ای از قاصدک های رقصنده باله درحال دوران بود.
مرگ حقوق تمامیت بشر در گذشته و نیاکانش بود و هست... پس همه در هر صورتی فرشته مرگ به سراغشان خواهد رفت و همچون مکشی روح او را بلعیده و خواهد خورد .
کاملیا از تصمیم او نگران بود :
- تصمیمت چیه؟
تلنگری بود برای دل رنجیده اش اما چیزی که حس میکرد را به زبان آورد،
_ خودم رو به دست سرنوشت میدم!
سرنوشت سیاست باز نامردی بود که درست در زمان خوشی خنجری زهر آلود به تن دیگران میزد و زندگی را تلخ تر از زهر سوزان میکرد.
همه در مدار و درست در دست او میچرخیدند .
کاملیا:
اما سرنوشت در دست انسانهاست...ما خودمون سرنوشت خودمون رو مینویسیم!
تو میخوای بزاری که شیطان جهان هستی رو نابود کنه و آرامش بچه هامون رو بگیره؟
آرامشی که تو با سختی زیاد بدست آوردی؟
مطمئنن این تصمیم کنت استیون نبود ، پس چرا میخواست خودش را به دست سرنوشت کثیف بدهد که او برایش تصمیم بگیرد ؟
سرنوشت تا به حال برای او تصمیم گرفت که کاملیا را از او دور کند، مادرش به سرزمینش خیانت و پدر واقعی او کارل باشد....
هرچه بود بر سر این سرنوشت بود، باید به پا میخزید تا دگر چیزی در دست و قلم آن منفور نباشد....
باید سر از جور بر میخواست و میجنگید...
با سرنوشتش؟ شاید احمقانه به نظر میرسید اما باید خودش را از منجلاب نجات میداد.
دست کاملیا هنوز لا به لای موهایش بود ، در دست خود گرفت و بوسه ای به آن زد ، عشق به این زن اشتباه نبود و اگر بود زیباترین اشتباه زندگی اش بود ؛ تاوان آن هرچه باشد او این زن را میخواست.
سرش را به طرف او مایل کرد و تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراند، چشمان تا به تایش، دنیایی و زمین و آسمان او بود.
نگاهش بر روی لب های او ثابت ماند، دستش را به پشت گردن او رساند و به سمت صورت خودش سوق داد و لب هایش را بر لبان او جای داد.
آرام و با لطافت لبانش را در بر گرفت و زبانش را روی آن گلبرگ پایینی کشید . قلبش بی مهابا چکش وارانه به سینه اش می کوبید
فرشته جهنمی
#پارت_268
حال صدای سر خوردن لب هایشان با صدای سوختن و جلق آتش هم اوا شده بودند ، کاملیا تازه بر خود قالب شد و میخواست از او جدا شود که کنت استیون او را مهار کرد و گفت:
_ فقط یک عشقبازی کوچیکه!
نفس هایش بر صورت کاملیا برخورد میکرد و قلبش را به بازی میگرفت.
کنت استیون دوباره لب هایش را محصور کرد، زبانش را درون آن میکشید و آرام از جای برخواست و نشست.
کمر ظریف دخترک را میان دستش گرفت و به سمت خودش کشید و تنش را به تن خودش چسباند، آرام دست هایش را به حالت عشوه گرانانه از سینه ستبرش به سمت گردن کنت برد و دستش را میان موهای او به گردش در آورد.
کنت استیون بیشتر به او متوسل شد و تنش را بر روی پاهایش کشید و نشاند، ران هایش را از دو طرف تن او آویزان کرد، دست هایش را به سمت آنان اورد و نوازشگرانه بر روی آنها میکشید.
تک تک سلول هایش خواستار تن بلوری کاملیا بود،گاه دستش را بر روی انحنای کمر و باسنش سوق میداد و بر روی آن دست میکشید.
لبانش را به حالت بوسه باران در گودی گردنش کشاند و مهر و موم مینمود.
گردنش را در دستان خود تکیه داد و به بوسه هایش ادامه داد گویی مجسمه ارزشمندی را درحال مرمت کردن بود،دستش را بر روی سینه های او رساند و قاب میگرفت.
اهی از میان لبانش به طور خودکار بیرون آمد بدون هیچ دخالتی...
دست کنت به پوست شکم و پهلوی او رسید، لباس را در مشت خود گرفت و از تن کاملیا رهایی جست. بوسه زدن را از سرآغاز کرد و درست درکنار مهر روی گردنش به پایین تر از آن میکشاند.
_ متاسفم...
صدای لیوای بود که از جانب در به صدا در آمد، کاملیا نمیدانست چگونه تن برهنه اش را بپوشاند، کنت او را در آغوش خود محبوس کرد و غرید:
_ چیزی شده؟
عصبانیت را از طرز رفتار و حرف او مشهود بود، لیوای دست پاچه لب زد:
_ ن..نه خ..خب... مارسل و رافتالیا رو پیش مادرشون میخواستم بیارم ، کارل گفت اینجاست پس منم آوردمشون اینجا.
کنت استیون از میان دندان های بهم چفت شده اش گفت:
_ باشه بزار بعد برو!
صدای جیغ خنده مارسل به گوش میرسید و دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوش رسید.
#پارت_268
حال صدای سر خوردن لب هایشان با صدای سوختن و جلق آتش هم اوا شده بودند ، کاملیا تازه بر خود قالب شد و میخواست از او جدا شود که کنت استیون او را مهار کرد و گفت:
_ فقط یک عشقبازی کوچیکه!
نفس هایش بر صورت کاملیا برخورد میکرد و قلبش را به بازی میگرفت.
کنت استیون دوباره لب هایش را محصور کرد، زبانش را درون آن میکشید و آرام از جای برخواست و نشست.
کمر ظریف دخترک را میان دستش گرفت و به سمت خودش کشید و تنش را به تن خودش چسباند، آرام دست هایش را به حالت عشوه گرانانه از سینه ستبرش به سمت گردن کنت برد و دستش را میان موهای او به گردش در آورد.
کنت استیون بیشتر به او متوسل شد و تنش را بر روی پاهایش کشید و نشاند، ران هایش را از دو طرف تن او آویزان کرد، دست هایش را به سمت آنان اورد و نوازشگرانه بر روی آنها میکشید.
تک تک سلول هایش خواستار تن بلوری کاملیا بود،گاه دستش را بر روی انحنای کمر و باسنش سوق میداد و بر روی آن دست میکشید.
لبانش را به حالت بوسه باران در گودی گردنش کشاند و مهر و موم مینمود.
گردنش را در دستان خود تکیه داد و به بوسه هایش ادامه داد گویی مجسمه ارزشمندی را درحال مرمت کردن بود،دستش را بر روی سینه های او رساند و قاب میگرفت.
اهی از میان لبانش به طور خودکار بیرون آمد بدون هیچ دخالتی...
دست کنت به پوست شکم و پهلوی او رسید، لباس را در مشت خود گرفت و از تن کاملیا رهایی جست. بوسه زدن را از سرآغاز کرد و درست درکنار مهر روی گردنش به پایین تر از آن میکشاند.
_ متاسفم...
صدای لیوای بود که از جانب در به صدا در آمد، کاملیا نمیدانست چگونه تن برهنه اش را بپوشاند، کنت او را در آغوش خود محبوس کرد و غرید:
_ چیزی شده؟
عصبانیت را از طرز رفتار و حرف او مشهود بود، لیوای دست پاچه لب زد:
_ ن..نه خ..خب... مارسل و رافتالیا رو پیش مادرشون میخواستم بیارم ، کارل گفت اینجاست پس منم آوردمشون اینجا.
کنت استیون از میان دندان های بهم چفت شده اش گفت:
_ باشه بزار بعد برو!
صدای جیغ خنده مارسل به گوش میرسید و دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوش رسید.
سلام دوستان عزیز،
بنده نویسنده هستم
بنده نویسنده هستم
اومدم برای این مدت که پارت گذاری نشده معذرت خواهی کنم
چند وقت درگیر کار ها بودیم🙏
متاسفانه جدیدا شوهر عمه ام فوت کرد و بعدش این چند روز امتحان هایی داشتیم که نتونستم پارت بزارم🙏🙏
چند وقت درگیر کار ها بودیم🙏
متاسفانه جدیدا شوهر عمه ام فوت کرد و بعدش این چند روز امتحان هایی داشتیم که نتونستم پارت بزارم🙏🙏
انشاالله زودتر پارتگذاری شروع کنیم🤦♀👍
گاهی در گوشه و کنار این زندگی نابسامان گم میشویم...
غرق درون مشکلات و تاریکی های زندگی به دام افتاده ایم،هر روزمان همچون روز دیگری از پس می گذرانیم اما ناگهان به خود میآییم که بهترین هایمان دارند در گوشه ای از خاطراتمان خاک میخورند...
حال میخواهم دستی به آن کتاب قدیمی دوستی بکشم و گرد و غبار را از رویش با هرم نفس هایم از بین ببرم و گرمایی از اعماق قلب و وجودم به آن ببخشم ، تا نذارم این گذر عمر وحشیانه ان را پاره کند و ازهم بگستراند...
قلب من هنوز در گنجینه دوستانم گیر افتاده و هیچگاه نمی گذارم آنها قلب من را فراموش کنند و همیشه و هرروز یاد آوری خواهم کرد که اری اینجا مایایی از جنسی سخت همواره پشتیبان آنها خواهد بود تا ابد این حلقه دوستانه را جاودان نگه میدارم و خوشبخت ترین آدمی هستم که تک تکشان همچون الماس های درخشان درون قلب تپنده من هستند و هیچگاه به فراموشی نخواهم سپرد تک تک خاطراتمان ، مهربانی های بی وصف شما ، آغوش های سوزان و بوسه های شیطنت امیزمان را ....
من تا ابد گنجینه ای خواهم ساخت از این حس💪
#مایا
غرق درون مشکلات و تاریکی های زندگی به دام افتاده ایم،هر روزمان همچون روز دیگری از پس می گذرانیم اما ناگهان به خود میآییم که بهترین هایمان دارند در گوشه ای از خاطراتمان خاک میخورند...
حال میخواهم دستی به آن کتاب قدیمی دوستی بکشم و گرد و غبار را از رویش با هرم نفس هایم از بین ببرم و گرمایی از اعماق قلب و وجودم به آن ببخشم ، تا نذارم این گذر عمر وحشیانه ان را پاره کند و ازهم بگستراند...
قلب من هنوز در گنجینه دوستانم گیر افتاده و هیچگاه نمی گذارم آنها قلب من را فراموش کنند و همیشه و هرروز یاد آوری خواهم کرد که اری اینجا مایایی از جنسی سخت همواره پشتیبان آنها خواهد بود تا ابد این حلقه دوستانه را جاودان نگه میدارم و خوشبخت ترین آدمی هستم که تک تکشان همچون الماس های درخشان درون قلب تپنده من هستند و هیچگاه به فراموشی نخواهم سپرد تک تک خاطراتمان ، مهربانی های بی وصف شما ، آغوش های سوزان و بوسه های شیطنت امیزمان را ....
من تا ابد گنجینه ای خواهم ساخت از این حس💪
#مایا
فرشته جهنمی
#پارت_269
- متاسفم...
صدای لیوای بود که از جانب در به صدا در آمد، کاملیا نمیدانست چگونه تن برهنه اش را بپوشاند، کنت او را در آغوش خود محبوس کرد و غرید:
_ چیزی شده؟
عصبانیت را از طرز رفتار و حرف او مشهود بود، لیوای دست پاچه لب زد:
_ ن..نه خ..خب... مارسل و رافتالیا رو پیش مادرشون میخواستم بیارم ، کارل گفت اینجاست پس منم آوردمشون اینجا.
کنت استیون از میان دندان های بهم چفت شده اش گفت:
_ باشه بزار بعد برو!
صدای جیغ خنده مارسل به گوش میرسید و دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوش رسید.
اگرچه هردو کودک را لیوای درون اتاق گذاشت اما کنتاستیون لحظهای دست از بوسیدن و لمس تن او برنداشت. کاملیا با استرس نگاهی به دو کودک که آرام قدمهای کوچکشان را به سوی تخت برمیداشتند تا پیش پدرشان بیایند، انداخت. هیچ دلش نمیخواست مارسل و رافتالیا آن دو را در چنین وضعیتی ببینند اما نمیتوانست عطش و بیقراری کنت را هم نادیده بگیرد وقتی این چنین با حرارتی جای به جای بدن برهنهی او را بوسه باران میکرد.
کاملیا با صدایی که تحت تاثیر شهوت میلرزید آرام لبزد: کا... کاتی... بچهها..
کنتاستیون با کلافگی کمی از بدن او فاصله گرفت و به دو کودک خود نگریست.
- مارسل، رافی...
هر دو کودک با شنیدن صدای پدرشان بلافاصله قدمهای تندتری برداشتند، از آنجایی که کنتاستیون هنوز هم تحت تاثیر هیجان و بیقراری تند نفس میکشید، کمی مکث کرد تا آرام شود؛ دو کودک را در آغوش خود گرفت و با لحنی گرم و مهربان، درحالی که نگاهش هنوز هم پیش کاملیا بود گفت- بیاین بابا براتون قصه بگه.
این لحن شرین، نگاه تبدار و آنطوری که دو کودک را در آغوش خود حمل میکرد و حواسش در پی کاملیا بود، دست کمی از یک عشق بزرگ را نداشت. هنوز هم باورش نمیشد بعد از یکسال دوری حال تمام خوشبختی هایش را دارد؛ فکر میکرد کنتاستیون با فهمیدن حقایق از او دوری کند اما اینطور نشد.
گویا سرنوشت اینبار قرار بود روی خوش زندگی و طعم شیرین عشق را به او بچشاند.
«یــک مــاه بــعــد»
- لطفا برو عقب کاتی، اینجوری نمیتونم.
حرفش را با دلخوری میزد و سعی کرد حلقهی بازوان کنتاستیون که به دور کمر باریکش پیچیده شده بود را باز کند، اما او مدام لج میکرد و بیشتر کاملیا را در آغوش خور میفشرد.
- میکا بهت که گفتم معذرت میخواهم.
جوری او را بغل کرده بود که حتی راه نفس کشیدنش را هم بسته و نمیتوانست دیگر تحمل کند، نسیم زمستانی سردتر از روزهای دیگر شده و چمنزار زیرپایش هم یخزده بود اما مگر میشد در آغوش کنتاستیون سردش شود؟ با آنکه خواهان این آغوشست، اما باز هم با لجاجت و عصبانیت خود را از حلقهی آغوش او بیرون کشید و دوباره به راهش ادامه داد، در زمستانی که تازه پا به جنگل گذاشتهست، با وجود آفتاب اما سرما هنوز هم حالت غالبی داشت؛ صدای قدمها و خندهی آرام کنتاستیون را از پشت سر خود میشنید اما هیچ جوره نمیخواست گاردش را پایین بیاورد و یک باره دیگر گول حرفهای کنت استیون را بخورد.
- آه پناه بر خدا! میکا چرا مثل بچهها رفتار میکنی؟
حرصش گرفت، لبهای خود را آرام گزید و دستانش را محکم مشت کرد تا چیزی نگوید؛ لحظهای ایستاد اما دوباره راه عمارت کارل را پیش گرفت و جوابی به او نداد.
- من فقط یک شوخی کوچیک کردم، ببین دختر اگه همین الان برنگردی بازم اون کار رو تکرار میکنم.
میخواهد تکرار کند؟ نکند مثل دیشب به بهانهی اینکه مارسل خوابش نمیبرد کاملیا را به اتاق خود میبرد و بیتوجه به خواستهی کاملیا باز هم تا صبح او را بر روی تخت شکنجه میدهد؟ کنتاستیون این کارش را شوخی میخواند و میخندد؟ این دیگر خارج از تحمل و صبر او بود. با حرص قدمهایش را بلندتر برداشت تا زودتر پیش پدربزرگ و بچههایش برود؛ دوباره کاملیا خونریزیاش شروع شد و کنتاستیون باز هم نتوانست خوددار باشد و در طول این چند شب به شیوههای مختلف کاملیا را به اتاق خود میکشاند و با او آمیزش برقرار میکرد. حتی حالا هم بخاطر رفتار خشونتآمیز کنتاستیون نمیتوانست درست راه برود.
- هی میکا؛ حداقل جوابمو بده.
صبرش تمام شد، ایستاد و درحالی که بخاطر حرص خوردن تمام صورتش سرخ شده بود و از طرفی بخاطر سرما و دردی که زیر استخوان لگنش میلولید عصبی شده بود، با صدای بلندی گفت- چیه؟ چی میخوای کاتی؟ دست از سرم بردار به اندازه کافی ازت متنفر شدم.
کنتاستیون بدون توجه به حرفش، لبخند جذابی زد؛ از همان لبخندهایی که باعث میشد کاملیا حس کند هزاران پروانه در قلبش در حال پرواز کردنست. لعنت به این فرشتهیجهنمی! به راستی لقب فرشتهای جهنمی دقیقا مناسب کنتاستیون بود. این خصلت تمام پریرادهاست؛ آنها موجوداتی فریبنده و زیبایی بودند که زود اعتماد همه را به خود جلب میکنند و هیچ وقت نمیتوانند به یک نفر متعهد باشند! این دقیقا مشکلی هست که کاملیا نمیخواست بپذیرد.
#پارت_269
- متاسفم...
صدای لیوای بود که از جانب در به صدا در آمد، کاملیا نمیدانست چگونه تن برهنه اش را بپوشاند، کنت او را در آغوش خود محبوس کرد و غرید:
_ چیزی شده؟
عصبانیت را از طرز رفتار و حرف او مشهود بود، لیوای دست پاچه لب زد:
_ ن..نه خ..خب... مارسل و رافتالیا رو پیش مادرشون میخواستم بیارم ، کارل گفت اینجاست پس منم آوردمشون اینجا.
کنت استیون از میان دندان های بهم چفت شده اش گفت:
_ باشه بزار بعد برو!
صدای جیغ خنده مارسل به گوش میرسید و دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوش رسید.
اگرچه هردو کودک را لیوای درون اتاق گذاشت اما کنتاستیون لحظهای دست از بوسیدن و لمس تن او برنداشت. کاملیا با استرس نگاهی به دو کودک که آرام قدمهای کوچکشان را به سوی تخت برمیداشتند تا پیش پدرشان بیایند، انداخت. هیچ دلش نمیخواست مارسل و رافتالیا آن دو را در چنین وضعیتی ببینند اما نمیتوانست عطش و بیقراری کنت را هم نادیده بگیرد وقتی این چنین با حرارتی جای به جای بدن برهنهی او را بوسه باران میکرد.
کاملیا با صدایی که تحت تاثیر شهوت میلرزید آرام لبزد: کا... کاتی... بچهها..
کنتاستیون با کلافگی کمی از بدن او فاصله گرفت و به دو کودک خود نگریست.
- مارسل، رافی...
هر دو کودک با شنیدن صدای پدرشان بلافاصله قدمهای تندتری برداشتند، از آنجایی که کنتاستیون هنوز هم تحت تاثیر هیجان و بیقراری تند نفس میکشید، کمی مکث کرد تا آرام شود؛ دو کودک را در آغوش خود گرفت و با لحنی گرم و مهربان، درحالی که نگاهش هنوز هم پیش کاملیا بود گفت- بیاین بابا براتون قصه بگه.
این لحن شرین، نگاه تبدار و آنطوری که دو کودک را در آغوش خود حمل میکرد و حواسش در پی کاملیا بود، دست کمی از یک عشق بزرگ را نداشت. هنوز هم باورش نمیشد بعد از یکسال دوری حال تمام خوشبختی هایش را دارد؛ فکر میکرد کنتاستیون با فهمیدن حقایق از او دوری کند اما اینطور نشد.
گویا سرنوشت اینبار قرار بود روی خوش زندگی و طعم شیرین عشق را به او بچشاند.
«یــک مــاه بــعــد»
- لطفا برو عقب کاتی، اینجوری نمیتونم.
حرفش را با دلخوری میزد و سعی کرد حلقهی بازوان کنتاستیون که به دور کمر باریکش پیچیده شده بود را باز کند، اما او مدام لج میکرد و بیشتر کاملیا را در آغوش خور میفشرد.
- میکا بهت که گفتم معذرت میخواهم.
جوری او را بغل کرده بود که حتی راه نفس کشیدنش را هم بسته و نمیتوانست دیگر تحمل کند، نسیم زمستانی سردتر از روزهای دیگر شده و چمنزار زیرپایش هم یخزده بود اما مگر میشد در آغوش کنتاستیون سردش شود؟ با آنکه خواهان این آغوشست، اما باز هم با لجاجت و عصبانیت خود را از حلقهی آغوش او بیرون کشید و دوباره به راهش ادامه داد، در زمستانی که تازه پا به جنگل گذاشتهست، با وجود آفتاب اما سرما هنوز هم حالت غالبی داشت؛ صدای قدمها و خندهی آرام کنتاستیون را از پشت سر خود میشنید اما هیچ جوره نمیخواست گاردش را پایین بیاورد و یک باره دیگر گول حرفهای کنت استیون را بخورد.
- آه پناه بر خدا! میکا چرا مثل بچهها رفتار میکنی؟
حرصش گرفت، لبهای خود را آرام گزید و دستانش را محکم مشت کرد تا چیزی نگوید؛ لحظهای ایستاد اما دوباره راه عمارت کارل را پیش گرفت و جوابی به او نداد.
- من فقط یک شوخی کوچیک کردم، ببین دختر اگه همین الان برنگردی بازم اون کار رو تکرار میکنم.
میخواهد تکرار کند؟ نکند مثل دیشب به بهانهی اینکه مارسل خوابش نمیبرد کاملیا را به اتاق خود میبرد و بیتوجه به خواستهی کاملیا باز هم تا صبح او را بر روی تخت شکنجه میدهد؟ کنتاستیون این کارش را شوخی میخواند و میخندد؟ این دیگر خارج از تحمل و صبر او بود. با حرص قدمهایش را بلندتر برداشت تا زودتر پیش پدربزرگ و بچههایش برود؛ دوباره کاملیا خونریزیاش شروع شد و کنتاستیون باز هم نتوانست خوددار باشد و در طول این چند شب به شیوههای مختلف کاملیا را به اتاق خود میکشاند و با او آمیزش برقرار میکرد. حتی حالا هم بخاطر رفتار خشونتآمیز کنتاستیون نمیتوانست درست راه برود.
- هی میکا؛ حداقل جوابمو بده.
صبرش تمام شد، ایستاد و درحالی که بخاطر حرص خوردن تمام صورتش سرخ شده بود و از طرفی بخاطر سرما و دردی که زیر استخوان لگنش میلولید عصبی شده بود، با صدای بلندی گفت- چیه؟ چی میخوای کاتی؟ دست از سرم بردار به اندازه کافی ازت متنفر شدم.
کنتاستیون بدون توجه به حرفش، لبخند جذابی زد؛ از همان لبخندهایی که باعث میشد کاملیا حس کند هزاران پروانه در قلبش در حال پرواز کردنست. لعنت به این فرشتهیجهنمی! به راستی لقب فرشتهای جهنمی دقیقا مناسب کنتاستیون بود. این خصلت تمام پریرادهاست؛ آنها موجوداتی فریبنده و زیبایی بودند که زود اعتماد همه را به خود جلب میکنند و هیچ وقت نمیتوانند به یک نفر متعهد باشند! این دقیقا مشکلی هست که کاملیا نمیخواست بپذیرد.
فرشته جهنمی
#پارت_270
خصوصا در طول این یک ماه از علاقهی شدید کنتاستیون به لیوای باخبر شد...
اما حال که بخاطر لبخند و دیدن چشمان کهربایی و براق کنتاستیون قلبش لرزیدن بود، کمی آرامتر شد. او هم از این حالت کاملیا استفاده کرد و با لحنی مهربان برای اینکه دوباره قلب کوچک کاملیا را بیشتر بلرزاند، آرام و بامحبت گفت- اگه من اذیتت میکنم، فقط بخاطر اینه که دوستت دارم و عاشقتم.
قلب به معنای واقعی فرو ریخت؛ او تا به حال کلمهی «عاشقتم» را از زبان خود کنتاستیون نشنیده بود و حال کمی متعجب شد. باورش هنوز هم برای کاملیا غیر قابل قبول بود که قرارست به زودی با کنتاستیون ازدواج کند.
- میکا تو زمانی که بچه ها داشتن تازه راه رفتن رو یاد میگرفتن نبودی..
کنتاستیون حرفش را نیمه تمام گذاشت و اینبار با لبخند شیطنت آمیز گفت- نظرت چیه دوباره بچهدار بشی؟ من میخوام پنجتا یا بیشتر بچه داشته باشم.
- معلوم هست چت شده کاتی؟ کاری نکن از اینکه باهات ازدواج کردم پشیمون بشم، من دیگه بچه نمیخوام.
- حرف جالبی زدی خانوم کوچولو، اما من شوهرتم و اصلا مگه دست تویه که بچه بخوای یا نه؟ این منم که حامله میکنمت.
دهانش از این لحن شوخطبع و لبخند های شرورانهی او باز ماند؛ آن دو هفتهی پیش با توافق کارل و کریستوفر در میان روستای لایمون مراسم ازدواج را برگزار کردند؛ از آن روز به بعد کنتاستیون مدام حرف بچهدار شدن را پیش میکشید. کاملیا چشمغرهای به او زد و با عصبانیت دوباره راهش را به سوی عمارت کارل ادامه داد.
- میکا من جواب ندادنت رو به نشونهی موافقت میگیرم.
- بس کن...
#پارت_270
خصوصا در طول این یک ماه از علاقهی شدید کنتاستیون به لیوای باخبر شد...
اما حال که بخاطر لبخند و دیدن چشمان کهربایی و براق کنتاستیون قلبش لرزیدن بود، کمی آرامتر شد. او هم از این حالت کاملیا استفاده کرد و با لحنی مهربان برای اینکه دوباره قلب کوچک کاملیا را بیشتر بلرزاند، آرام و بامحبت گفت- اگه من اذیتت میکنم، فقط بخاطر اینه که دوستت دارم و عاشقتم.
قلب به معنای واقعی فرو ریخت؛ او تا به حال کلمهی «عاشقتم» را از زبان خود کنتاستیون نشنیده بود و حال کمی متعجب شد. باورش هنوز هم برای کاملیا غیر قابل قبول بود که قرارست به زودی با کنتاستیون ازدواج کند.
- میکا تو زمانی که بچه ها داشتن تازه راه رفتن رو یاد میگرفتن نبودی..
کنتاستیون حرفش را نیمه تمام گذاشت و اینبار با لبخند شیطنت آمیز گفت- نظرت چیه دوباره بچهدار بشی؟ من میخوام پنجتا یا بیشتر بچه داشته باشم.
- معلوم هست چت شده کاتی؟ کاری نکن از اینکه باهات ازدواج کردم پشیمون بشم، من دیگه بچه نمیخوام.
- حرف جالبی زدی خانوم کوچولو، اما من شوهرتم و اصلا مگه دست تویه که بچه بخوای یا نه؟ این منم که حامله میکنمت.
دهانش از این لحن شوخطبع و لبخند های شرورانهی او باز ماند؛ آن دو هفتهی پیش با توافق کارل و کریستوفر در میان روستای لایمون مراسم ازدواج را برگزار کردند؛ از آن روز به بعد کنتاستیون مدام حرف بچهدار شدن را پیش میکشید. کاملیا چشمغرهای به او زد و با عصبانیت دوباره راهش را به سوی عمارت کارل ادامه داد.
- میکا من جواب ندادنت رو به نشونهی موافقت میگیرم.
- بس کن...