فرشته جهنمی
#پارت_267
صدای سوختن چوب ها میان رقصنده های آتش تنها چیزی بود که به گوش آنها میرسید.
انگشت هایش را با آرامش و عطوفت درمیان موهای مواج دارش میکشید، قلبش برای این همه مظلومیت او میسوخت و تکه تکه میشد.
بی حسی در تمام و تک تک سلول های او مشهود بود، مرگ یا درد پیش از مرگ؟
اگر او را به پریان تحویل بدهند به دلیل گناه مادرش قطعا رفتار ناشایستی و بدی با او داشتند ، او را میکشتند؟ یا شاید هم زجر میدادند و بعد میکشتند؟
دیگر میتوانست صورت کاملیا و فرزندانش را ببیند؟
سوال ها همچون خوشه به خوشه ای از قاصدک های رقصنده باله درحال دوران بود.
مرگ حقوق تمامیت بشر در گذشته و نیاکانش بود و هست... پس همه در هر صورتی فرشته مرگ به سراغشان خواهد رفت و همچون مکشی روح او را بلعیده و خواهد خورد .
کاملیا از تصمیم او نگران بود :
- تصمیمت چیه؟
تلنگری بود برای دل رنجیده اش اما چیزی که حس میکرد را به زبان آورد،
_ خودم رو به دست سرنوشت میدم!
سرنوشت سیاست باز نامردی بود که درست در زمان خوشی خنجری زهر آلود به تن دیگران میزد و زندگی را تلخ تر از زهر سوزان میکرد.
همه در مدار و درست در دست او میچرخیدند .
کاملیا:
اما سرنوشت در دست انسانهاست...ما خودمون سرنوشت خودمون رو مینویسیم!
تو میخوای بزاری که شیطان جهان هستی رو نابود کنه و آرامش بچه هامون رو بگیره؟
آرامشی که تو با سختی زیاد بدست آوردی؟
مطمئنن این تصمیم کنت استیون نبود ، پس چرا میخواست خودش را به دست سرنوشت کثیف بدهد که او برایش تصمیم بگیرد ؟
سرنوشت تا به حال برای او تصمیم گرفت که کاملیا را از او دور کند، مادرش به سرزمینش خیانت و پدر واقعی او کارل باشد....
هرچه بود بر سر این سرنوشت بود، باید به پا میخزید تا دگر چیزی در دست و قلم آن منفور نباشد....
باید سر از جور بر میخواست و میجنگید...
با سرنوشتش؟ شاید احمقانه به نظر میرسید اما باید خودش را از منجلاب نجات میداد.
دست کاملیا هنوز لا به لای موهایش بود ، در دست خود گرفت و بوسه ای به آن زد ، عشق به این زن اشتباه نبود و اگر بود زیباترین اشتباه زندگی اش بود ؛ تاوان آن هرچه باشد او این زن را میخواست.
سرش را به طرف او مایل کرد و تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراند، چشمان تا به تایش، دنیایی و زمین و آسمان او بود.
نگاهش بر روی لب های او ثابت ماند، دستش را به پشت گردن او رساند و به سمت صورت خودش سوق داد و لب هایش را بر لبان او جای داد.
آرام و با لطافت لبانش را در بر گرفت و زبانش را روی آن گلبرگ پایینی کشید . قلبش بی مهابا چکش وارانه به سینه اش می کوبید
#پارت_267
صدای سوختن چوب ها میان رقصنده های آتش تنها چیزی بود که به گوش آنها میرسید.
انگشت هایش را با آرامش و عطوفت درمیان موهای مواج دارش میکشید، قلبش برای این همه مظلومیت او میسوخت و تکه تکه میشد.
بی حسی در تمام و تک تک سلول های او مشهود بود، مرگ یا درد پیش از مرگ؟
اگر او را به پریان تحویل بدهند به دلیل گناه مادرش قطعا رفتار ناشایستی و بدی با او داشتند ، او را میکشتند؟ یا شاید هم زجر میدادند و بعد میکشتند؟
دیگر میتوانست صورت کاملیا و فرزندانش را ببیند؟
سوال ها همچون خوشه به خوشه ای از قاصدک های رقصنده باله درحال دوران بود.
مرگ حقوق تمامیت بشر در گذشته و نیاکانش بود و هست... پس همه در هر صورتی فرشته مرگ به سراغشان خواهد رفت و همچون مکشی روح او را بلعیده و خواهد خورد .
کاملیا از تصمیم او نگران بود :
- تصمیمت چیه؟
تلنگری بود برای دل رنجیده اش اما چیزی که حس میکرد را به زبان آورد،
_ خودم رو به دست سرنوشت میدم!
سرنوشت سیاست باز نامردی بود که درست در زمان خوشی خنجری زهر آلود به تن دیگران میزد و زندگی را تلخ تر از زهر سوزان میکرد.
همه در مدار و درست در دست او میچرخیدند .
کاملیا:
اما سرنوشت در دست انسانهاست...ما خودمون سرنوشت خودمون رو مینویسیم!
تو میخوای بزاری که شیطان جهان هستی رو نابود کنه و آرامش بچه هامون رو بگیره؟
آرامشی که تو با سختی زیاد بدست آوردی؟
مطمئنن این تصمیم کنت استیون نبود ، پس چرا میخواست خودش را به دست سرنوشت کثیف بدهد که او برایش تصمیم بگیرد ؟
سرنوشت تا به حال برای او تصمیم گرفت که کاملیا را از او دور کند، مادرش به سرزمینش خیانت و پدر واقعی او کارل باشد....
هرچه بود بر سر این سرنوشت بود، باید به پا میخزید تا دگر چیزی در دست و قلم آن منفور نباشد....
باید سر از جور بر میخواست و میجنگید...
با سرنوشتش؟ شاید احمقانه به نظر میرسید اما باید خودش را از منجلاب نجات میداد.
دست کاملیا هنوز لا به لای موهایش بود ، در دست خود گرفت و بوسه ای به آن زد ، عشق به این زن اشتباه نبود و اگر بود زیباترین اشتباه زندگی اش بود ؛ تاوان آن هرچه باشد او این زن را میخواست.
سرش را به طرف او مایل کرد و تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراند، چشمان تا به تایش، دنیایی و زمین و آسمان او بود.
نگاهش بر روی لب های او ثابت ماند، دستش را به پشت گردن او رساند و به سمت صورت خودش سوق داد و لب هایش را بر لبان او جای داد.
آرام و با لطافت لبانش را در بر گرفت و زبانش را روی آن گلبرگ پایینی کشید . قلبش بی مهابا چکش وارانه به سینه اش می کوبید