(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
فرشته جهنمی
#پارت_266

- اما بهترین راه اینکه یا تو رو به عنوان یک زندانی به سرزمین پریزاد ها تحویل بدم یا اینکه بکشمت، اما کشتن تو هیچ سودی نداره جز اینکه پسرت مارسل زمانی که بزرگ بشه و بفهمه چنین اتفاقی برای پدرش افتاده دوباره بخواد مثل تو انتقام بگیره و دوباره مشکلات شروع بشه.
این حرفش حقیقت داشت؛ با همان یک ذره شناختی که کاملیا در طول این چند روز از کودکان به دست آورده بود، می‌شد فهمید که پسرشان مارسل بی‌نهایت حساس و خرابکارست؛ او از همان کودکی اگر چیزی که می‌خواهد را برایش فراهم نکنند، مدام جیغ می‌زد و گریه می‌کرد تا اینکه چیزی که می‌خواهد را بدست بیاورد.
اشک بر روی صورت بی‌روح و رنگ پریده‌ی کاملیا روان شد، حتی فکر بر اینکه معشوقه‌اش در اصل برادر خونی پدرش محسوب می‌شود تمام قلبش را می‌سوزاند؛ سرنوشت با بدترین نوع خودش مخمصه‌ای برای خاندان ویلیامز ها ساخته تا به هر نحوی که می‌تواند آن‌ها به هیچ و پوچ برسانند. دیگر طاقتش تمام شد و درحالی که دستش هنوز هم می‌لرزید در را باز کرد و وارد اتاق شد.
کارل با شنیدن صدای در نیم نگاهی به چشمان گریان او انداخت و با لحنی اندوهگین گفت- امیدوارم دوتایی به توافق برسید.
این حرف را زد و بدون لحظه‌ای مکث اتاق را ترک کرد، حال او مانده بود و فضای سنگینی که سعی در بلعیدنش را داشت.
حتی جرعت نمی‌کرد به تخت کنت‌استیون نزدیک شود. اگرچه فکر می‌کرد کنت بعد از شنیدن حقایق دیوانه شود اما انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
نگاهش را با ترس به او دوخت، حدود ده قدم دورتر هنوز بر روی تخت نشسته بود، چشمان کهربایی‌اش هنوز هم می‌درخشید و در چهره‌اش ذره‌ای عصبانیت، نگرانی، ناراحتی و خشم نیافت؛ گویا مانند یک تکه سنگ سرد و بی‌حس شده و به نقطه‌ای تاریک نگاه می‌کند. در نظر کاملیا سکوت، هزاران برابر بدتر از فریاد کشیدنش هست.
در سوی دیگر کنت‌استیونی که حتی نمی‌توانست باید چه واکنشی از خود نشان دهد؛ نفسش منظم بود، قلبش آرام و ذهنش خالی... جوری متقلب شد که حتی در این لحظات حس می‌کرد تمام بند بند وجودش خالی از هر انرژیست. آنقدری که حتی لب هایش توان باز شدن و سخن گفتن ندارد و چشم‌هایش از چرخش باز مانده.
مدتی گذشت، او و کاملیا هردو حرفی نزدند، تنها سکوت را صدای تکان‌های آرام حریر تخت و ضربان قلب کوچک کاملیا می‌شکاند.
بلاخره توانست واکنشی نشان دهد و تنها چشمان خود را بست، گلویش خشک شده بود و به زحمت آب دهانش را قورت داد؛ سرش را پایین گرفت و با لب‌های خشک شده‌اش و صدایی که تحت تاثیر حیرت ضعیف و نجواگونه شنیده می‌شد کاملیا را فراخواند.
- میکا...
همان «میکا» گفتن او مانند یک تلنگر بود برای کاملیا تا به خودش بیاید، هربار که کنت‌استیون با این لحن مظلومانه و غمگین او را «میکا» صدا می‌زد، فرقی با آن کنت‌استیون ۱۱ ساله که چشمان معصومش پر از اشک می‌شد و با لکنت او را صدا می‌زد نداشت. برای لحظه‌ای قلبش تکان نرمی خورد و قدم برداشت، کت را رها کرد و کت آرام از روی سرشانه های ظریفش کنار رفت و حال او تنها همان لباس و شلوار نازک را بر تن داشت.
آهسته مقابل تخت ایستاد و به چهره‌ی سرد و بی‌روح او خیره ماند تا زمانی که دوباره حرفش را زد.
- بشین...
کنت‌استیون از او می‌خواست که بر روی تخت بنشیند؟ چرا؟ بی‌دلیل ترسید و استرس مانند خون در وجودش جریان گرفت. کمی درنگ کرد و در آخر دستی به موهای پریشان و بلند خود که حالا به کمرش می‌رسید کشید و آرام بر روی تخت آمد. در آن لحظه صدای جیرجیر فنر تخت در این سکوتی که حکم فرما شده بود واضح‌تر شنیده می‌شد. کنت‌استیون که منتظر بود او بر روی تخت بیاید، بلافاصله به سویش رفت و بدون گفتن یک کلمه سرش را بر روی پاهای کاملیا گذاشت و به پهلو دراز کشید، سرخود را مجاور با شکم و پهلوی کاملیا گذاشت. این حرکتش کاملیا را غافلگیر ساخت، تمام استرس، ترس و وحشتش با همان حرکت کوچک و شیرین پایان یافت و حاله‌ای گرم به دور قلبش پیچید، تنها کاملیا بود که می‌دانست هرگاه کنت‌استیون این‌طور مظلومانه سر بر پاهای او بگذارد چه معنابی می‌دهد.
در گذشته و دوران کودکی‌اش، هرگاه کنت‌استیون از چیزی می‌ترسید و یا نگران می‌شد به سمت هلسی می‌رفت و سرش را بر روی پاهای هلسی می‌گذاشت تا هلسی با دستانش او را نوازش دهد. بعد از مرگ هلسی، کاملیا با آنکه در آن زمان یک کودک بود می‌گذاشت کنت‌استیون در ناراحتی هایش سر بر پای او بگذارد و اشک بریزد تا آرام شود.
کنت‌استیون چشمانش را بست و نفس‌ عمیقی کشید، رایحه‌ی مجذوب کننده و گرم خون و بوی تن کاملیا آرامش می‌کرد.
- دستات..
دستان او را می‌خواست تا سرش را نوازش دهد، کاملیا بدون هیچ حرفی انگشتانش را میان موهای مواج او فرو برد و مشغول نوازش او شد.