This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کریستوفر
و این دقیقاااا همون چیزیه که من تو کریستوفر میبینم🥺
اسم اصلی این شخصیت هرمس هست و خب در زندگی واقعی، هرمان پسر خوش خنده و شیطونی هستش،
اما وقتی این کلیپ رو ازش دیدم، دقیقا یاد چیزی که تو رمان ازش می ساختیم افتادم.
کریستوفر ویلیامز🔪
#شکارچی_مغرور
و این دقیقاااا همون چیزیه که من تو کریستوفر میبینم🥺
اسم اصلی این شخصیت هرمس هست و خب در زندگی واقعی، هرمان پسر خوش خنده و شیطونی هستش،
اما وقتی این کلیپ رو ازش دیدم، دقیقا یاد چیزی که تو رمان ازش می ساختیم افتادم.
کریستوفر ویلیامز🔪
#شکارچی_مغرور
فرشته جهنمی
#پارت_236
با همان صورت رنگ پریده و نگران لبخند ضعیفی زد و گفت- هیـ... هیچی... من... من باید برم...
بعد از گفتن این حرف بدون لحظهای وقفه آنجا را ترک کرد و رفت... حق داشت که به رفتار ملینا شک کند، انگار هر لحظه همه چیز برایش عجیبتر میشد خصوصا که طبق چیزایی که از رزا و ارباب کلارس شنیده بود، دیگر به زمان رستاخیزی شیطان چیزی نمانده بود! نفس عمیقی کشید و به اعماق جنگل خیره شد. حالا میفهمید چرا عمارت کارل دقیقا بر روی زیر زمین و کنار جنگل ساخته شده! زیرا روح پاک جنگل مانع از وقوع حملات شیطان میشود. در همان مکان ایستاد و به فکر فرو رفت، جنگل لایمون مانند یک دنیای اسرار آمیزست که بخشی تاریک و مخوف، بخشی پر از آرامش از جنس جنگل خلق شده! کنتاستیون خودش را بخشی از سیاهی ها میدانست
آگاهی وسعت افکار کنتاستیون اکثر مواقع چنان عمقی پیدا میکند که خودش نمیتوانست مرز بین افکار، تخیل و ذهنیتش و حقیقت را در دنیای وحشی بفهمد. زمانی که اتصالی از روح خود را به دالان های زیر زمین حس میکرد؛ پر واضحتر از هر زمانی وجود شیطان را حس میکرد. شخصی که سمی نداشت اما ساخته شده از نوعی تاریکیست و برایش درکش به نوعی بصیرت شوم نیاز داشت، کنتاستیون به عنوان یک فرشتهی جهنمی میتوانست با تمام موجوداتی که در آفرینش ساخته شده ارتباط برقرار کند.
ذهن او مدام به پیروی از دستور شیطان روی میآورد و بخشی از وجودش فریاد میزند....
خیسی چیزی را درست بر روی لبان خود کش کرد، در همان لحظه برگی از درخت که شبنم بر روی نشسته بود، غلطید و بر روی صورت او ریخته شد... انگار به او خبر دادند که دوباره به اطراف و جنگلی که در سکوت فرو رفته بنگرد. اگرچه این سکوت بود! اما فقط تعداد اندکی از عالمیان میتوانست زبان باستانی جنگل و صدای نفسهای زندهاش را بشنود.
دیگر تعلل کردن را کافی دانست و دوباره به راه خود ادامه داد. بعد از آن اتفاقی که دیشب برای او و لیوای پیش آمد؛ حس میکرد دیدگاهش نسبت به لیوای عوض شده. شاید بتوانند رابطه داشته باشند!
در هر صورت آرام و آهسته دوباره به سوی کلبهی خود برگشت و در طول راه به زمزمه های اهالی روستا که کمی مشکوک بنر میرسید گوش نداد.
همان که وارد کلبه شد؛ بوی نان بلوط سیاه به زیر مشامش خزید.
نان بلوط داغ و کاغذ های کاهی که به دور نان میپیچیدند؛ لبخند بر لبانش نشست و از همان قسمت به آخر کلبه، جایی که آشپزخانه قرار داشت نگاه کرد.
با تمأنینه قدم برداشت و از کاناپه های چوبی گذشت و به آشپز خانه رسید.
از سمت بازوی چپش به در تکیه داد و با همان لبخند محوی که بر لبانش نشسته بود به لیوای نگریست؛ لیوای با دقت کاغذ های کاهی را تا میزد و نانهای داغ را درونشان بستهبندی میکرد. مارسل بر روی تشکچهی پشمی نشسته بود و قاشق نقرهای را در دستان کوچکش گرفته بود و با آن بازی میکرد؛ لباسی به رنگ سبز بر تن دو کوچک بود و هر دو را خواستنی میکرد. دیدن کودکانش و رافتالیایی که بخواطر خوابیدن زیاد موهایش شلخته شده بود قلبش را نوازش میداد.
دختر و پسرش و این مردی که پشت به ایستاده جزئی از دارایی او حساب میشد.
بی صدا خندید و بعد گفت- لیوای؟ داری چیکار میکنی؟
لیوای با شنیدن صدای کنتاستیون ناخواسته ضربان قلبش بالا گرفت و این صدا به طور واضح به گوش کنتاستیون میرسید هرچه نباشد کنت یک اصیلزاده و همچنین یک آلفا بود!
لیوای با لحنی که کمی معذب بنظر میرسید گفت- مادرت... آمم... دنیز اینا رو فرستاد، فکر کردم تا شب قرار نیست برگردی برای همین داشتم تو کاغذ میزاشتم تا تازه بمونه.
«انگار برای مایا اتفاقی پیش اومده و نتونست پارت بزارع منم امشب یهویی خبر دار شدم و همین الان نوشتم»
#پارت_236
با همان صورت رنگ پریده و نگران لبخند ضعیفی زد و گفت- هیـ... هیچی... من... من باید برم...
بعد از گفتن این حرف بدون لحظهای وقفه آنجا را ترک کرد و رفت... حق داشت که به رفتار ملینا شک کند، انگار هر لحظه همه چیز برایش عجیبتر میشد خصوصا که طبق چیزایی که از رزا و ارباب کلارس شنیده بود، دیگر به زمان رستاخیزی شیطان چیزی نمانده بود! نفس عمیقی کشید و به اعماق جنگل خیره شد. حالا میفهمید چرا عمارت کارل دقیقا بر روی زیر زمین و کنار جنگل ساخته شده! زیرا روح پاک جنگل مانع از وقوع حملات شیطان میشود. در همان مکان ایستاد و به فکر فرو رفت، جنگل لایمون مانند یک دنیای اسرار آمیزست که بخشی تاریک و مخوف، بخشی پر از آرامش از جنس جنگل خلق شده! کنتاستیون خودش را بخشی از سیاهی ها میدانست
آگاهی وسعت افکار کنتاستیون اکثر مواقع چنان عمقی پیدا میکند که خودش نمیتوانست مرز بین افکار، تخیل و ذهنیتش و حقیقت را در دنیای وحشی بفهمد. زمانی که اتصالی از روح خود را به دالان های زیر زمین حس میکرد؛ پر واضحتر از هر زمانی وجود شیطان را حس میکرد. شخصی که سمی نداشت اما ساخته شده از نوعی تاریکیست و برایش درکش به نوعی بصیرت شوم نیاز داشت، کنتاستیون به عنوان یک فرشتهی جهنمی میتوانست با تمام موجوداتی که در آفرینش ساخته شده ارتباط برقرار کند.
ذهن او مدام به پیروی از دستور شیطان روی میآورد و بخشی از وجودش فریاد میزند....
خیسی چیزی را درست بر روی لبان خود کش کرد، در همان لحظه برگی از درخت که شبنم بر روی نشسته بود، غلطید و بر روی صورت او ریخته شد... انگار به او خبر دادند که دوباره به اطراف و جنگلی که در سکوت فرو رفته بنگرد. اگرچه این سکوت بود! اما فقط تعداد اندکی از عالمیان میتوانست زبان باستانی جنگل و صدای نفسهای زندهاش را بشنود.
دیگر تعلل کردن را کافی دانست و دوباره به راه خود ادامه داد. بعد از آن اتفاقی که دیشب برای او و لیوای پیش آمد؛ حس میکرد دیدگاهش نسبت به لیوای عوض شده. شاید بتوانند رابطه داشته باشند!
در هر صورت آرام و آهسته دوباره به سوی کلبهی خود برگشت و در طول راه به زمزمه های اهالی روستا که کمی مشکوک بنر میرسید گوش نداد.
همان که وارد کلبه شد؛ بوی نان بلوط سیاه به زیر مشامش خزید.
نان بلوط داغ و کاغذ های کاهی که به دور نان میپیچیدند؛ لبخند بر لبانش نشست و از همان قسمت به آخر کلبه، جایی که آشپزخانه قرار داشت نگاه کرد.
با تمأنینه قدم برداشت و از کاناپه های چوبی گذشت و به آشپز خانه رسید.
از سمت بازوی چپش به در تکیه داد و با همان لبخند محوی که بر لبانش نشسته بود به لیوای نگریست؛ لیوای با دقت کاغذ های کاهی را تا میزد و نانهای داغ را درونشان بستهبندی میکرد. مارسل بر روی تشکچهی پشمی نشسته بود و قاشق نقرهای را در دستان کوچکش گرفته بود و با آن بازی میکرد؛ لباسی به رنگ سبز بر تن دو کوچک بود و هر دو را خواستنی میکرد. دیدن کودکانش و رافتالیایی که بخواطر خوابیدن زیاد موهایش شلخته شده بود قلبش را نوازش میداد.
دختر و پسرش و این مردی که پشت به ایستاده جزئی از دارایی او حساب میشد.
بی صدا خندید و بعد گفت- لیوای؟ داری چیکار میکنی؟
لیوای با شنیدن صدای کنتاستیون ناخواسته ضربان قلبش بالا گرفت و این صدا به طور واضح به گوش کنتاستیون میرسید هرچه نباشد کنت یک اصیلزاده و همچنین یک آلفا بود!
لیوای با لحنی که کمی معذب بنظر میرسید گفت- مادرت... آمم... دنیز اینا رو فرستاد، فکر کردم تا شب قرار نیست برگردی برای همین داشتم تو کاغذ میزاشتم تا تازه بمونه.
«انگار برای مایا اتفاقی پیش اومده و نتونست پارت بزارع منم امشب یهویی خبر دار شدم و همین الان نوشتم»
Forwarded from ᎪᏉᎪ Yavari
امشب ک داشتم پارتا رو میخوندم
به خودم گفتم چه عجیب واقعااا
من هیچ وقت داستانی راجب اساطیر یونانی یا روح و جنگل و این چیزا نشنیده بودم
اصن به جنگل توجهی نمیکردم
فقط برام جنگل بود دوس داشتم اما معنیش نمیدونستم
اصلا هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی با کسایی خیلی صمیمی شم که ندیمشون
از وقتی رمان میخونم چیزای زیادی یاد گرفتم
شما مارو به دنیای جنگلی که یه روح عظیم داره دعوت کردین
به موجوداتی ک حتما واقعیت دارن یه روزی کشف میشن
به افسانه این دنیا
به دنیای خودتون دعوتمون کردین
خیلییییی مممنونممممم😭😭💜❤️
به خودم گفتم چه عجیب واقعااا
من هیچ وقت داستانی راجب اساطیر یونانی یا روح و جنگل و این چیزا نشنیده بودم
اصن به جنگل توجهی نمیکردم
فقط برام جنگل بود دوس داشتم اما معنیش نمیدونستم
اصلا هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی با کسایی خیلی صمیمی شم که ندیمشون
از وقتی رمان میخونم چیزای زیادی یاد گرفتم
شما مارو به دنیای جنگلی که یه روح عظیم داره دعوت کردین
به موجوداتی ک حتما واقعیت دارن یه روزی کشف میشن
به افسانه این دنیا
به دنیای خودتون دعوتمون کردین
خیلییییی مممنونممممم😭😭💜❤️
(رمان)A collection of dark novels
امشب ک داشتم پارتا رو میخوندم به خودم گفتم چه عجیب واقعااا من هیچ وقت داستانی راجب اساطیر یونانی یا روح و جنگل و این چیزا نشنیده بودم اصن به جنگل توجهی نمیکردم فقط برام جنگل بود دوس داشتم اما معنیش نمیدونستم اصلا هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی با کسایی…
(رمان)A collection of dark novels
امشب ک داشتم پارتا رو میخوندم به خودم گفتم چه عجیب واقعااا من هیچ وقت داستانی راجب اساطیر یونانی یا روح و جنگل و این چیزا نشنیده بودم اصن به جنگل توجهی نمیکردم فقط برام جنگل بود دوس داشتم اما معنیش نمیدونستم اصلا هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی با کسایی…
ممنونم ازت که اینقدر حس قشنگ جنگل لایمون رو تجربه کردی🥺💜
و اون تونستی بگی چه حسی داری ممنون لوری🥰🍀
# مایا
#دارکویل
و اون تونستی بگی چه حسی داری ممنون لوری🥰🍀
# مایا
#دارکویل
در جای به جای سالن بزرگ کاخ یاقوت،
اساسیه مجلل و اشرافی دیده میشد...
چلچراغ های آویخته شده بر سقف،
صدای موسیقی و خندههای
دوشیزگان اشرافی...
«𝓡𝓾𝓫𝓲𝓮𝓼 𝓹𝓪𝓵𝓪𝓬𝓮»
#قصریاقوت
مجموعه بعدی....
#تارا #پرسفون
اساسیه مجلل و اشرافی دیده میشد...
چلچراغ های آویخته شده بر سقف،
صدای موسیقی و خندههای
دوشیزگان اشرافی...
«𝓡𝓾𝓫𝓲𝓮𝓼 𝓹𝓪𝓵𝓪𝓬𝓮»
#قصریاقوت
مجموعه بعدی....
#تارا #پرسفون
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صوات ملودی رودخانه...
بوی خیس چوب های بلوط و دارچین ها همراه با رقص نسیم صبح پاییزی به ریه هایش نفوذ و جانش را تازه مینمود.
مهرش را بر روی آن مایه قرمز رنگ فشرد، انگشتر نگینی سرخ رنگش همراه با پرطاووس درون مرکب حاوی دوات سیه رنگ تصویری دراماتیک به میزش بخشیده بود.
بوی عود و دود کوچکش از کنار گلهای کاملیا به مشامش میرسید.
پیرهن بلند با دامن مشگین رنگ و آستین های سپید پف دار و نیم بوت چرم مناسب هوای پاییزی بود.
فشار دستش را از روی مهر کم کرد و تاره ای از موهای قهوه ای و لخت خود را به پشت گوشش رساند و با لبخند به شاهکارش نگریست.
دستی به جلد چوبین همراه شیارهای پیچک مانند و تصویر گرگ زوزه کش حک شده در وسط کتابش کشید.
روی آن مایه قرمز رنگ نام :
"تاریکی"
به چشم میخورد!
حال و هوای من و تارا🥺💜
#مایا
#تارا
بوی خیس چوب های بلوط و دارچین ها همراه با رقص نسیم صبح پاییزی به ریه هایش نفوذ و جانش را تازه مینمود.
مهرش را بر روی آن مایه قرمز رنگ فشرد، انگشتر نگینی سرخ رنگش همراه با پرطاووس درون مرکب حاوی دوات سیه رنگ تصویری دراماتیک به میزش بخشیده بود.
بوی عود و دود کوچکش از کنار گلهای کاملیا به مشامش میرسید.
پیرهن بلند با دامن مشگین رنگ و آستین های سپید پف دار و نیم بوت چرم مناسب هوای پاییزی بود.
فشار دستش را از روی مهر کم کرد و تاره ای از موهای قهوه ای و لخت خود را به پشت گوشش رساند و با لبخند به شاهکارش نگریست.
دستی به جلد چوبین همراه شیارهای پیچک مانند و تصویر گرگ زوزه کش حک شده در وسط کتابش کشید.
روی آن مایه قرمز رنگ نام :
"تاریکی"
به چشم میخورد!
حال و هوای من و تارا🥺💜
#مایا
#تارا
فکر کنم ایران کمر به همت بسته کلا قطعی نت راه بندازن و تمام برنامه ها از جمله اینستا، واتساپ، تلگرام و همه رو قطع کنند😐
فرشته جهنمی
#پارت_237
تکیه اش را از روی در برداشت و سمت مارسل رفت ...
مارسل با دیدن پدرش لبخندی زد که دو دندان تازه نیش زده سپید مرواریدی اش پدیدار شد،
بر روی تشکچه کنارش نشست و دستی بر موهای رافتالیا غرق در خواب کشید، مژگان فر و قهوه ای رنگ او حتی در این دوره از کودکی اش هم مجذوب کننده بود. لب های سرخ رنگش همچون دو شکوفه تازه بهاری که شبنم های تابان بر روی آنها جای خوش کرده بود.
دم و باز دم آرام و بی سر و صدا میکشید، صدای ذوق زده مارسل توجهش را جلب کرد و لبخند جذابی به پسرکش زد.
فکرش مشغول آن خونریزی شد، امروز کل دهکده را جست وجو کرد اما دختری که دوره لقاحش تازه شروع شده باشد، پس چه کسی دیدن این دو آمده بود؟
چه کسی جرعت نزدیک شدن به فرزندانش را کرده بود؟
لیوای دو لیوان چوبین در دست داشت و به سمت او میآمد، خم شد و یکی از آنان را در دست او داد ،موهای بلندش را دورش رها کرده بود و صورت سفیدش را جذاب تر و درخشان تر از همیشه کرده بود.
به محتویات لیوان نگریست، شربت انگور وحشی و سکنجبین درونش خود نمایی می کرد .
شروع کرد به نوشیدن محتوا، لیوای به گردن او که چطوره سیبک گلویش تکان میخورد خیره شد.
لبانش را با زبان تر کرد ، هر ثانیه وسوسه میشد بوسه ای بر روی آن بکارد.
قلبش حتی با نوشیدن او به تپش افتاده بود دگر بقیه رفتارش که جای خود دارد.
کنت استیون یک نفس مایع را نوشید و با نفس بلندی در آخرش به او فهماند به اتمام رسیده است.
با گیجی از او پرسید چیزی شده ، گویی او منتظر تلنگری بود که از دنیا رویایی خودش بیرون بیاید.
شروع به نوشیدن کرد اما تمام حواسش به این آلفا جذاب رو به رویش بود.
جرعه ای از آب درون گلویش به تالاب افتاد و لحظه ای باعث خفگی اش شد شروع کرد به سرفه کردن.
کنت استیون هراسان به جلو خم شد و آرام به پشتش ضربه زد، صورتش درست مماس خودش بود نفسش را در سینه حبس کرد.
کنت استیون:
_هی خوبی مرد؟!
لیوای حرفی نزد اما با سر نشان داد که حال خوبی دارد.
کنت استیون خیره لب های او شد ،انگشت شصتش را درست کنج لبان او گذاشت.
#پارت_237
تکیه اش را از روی در برداشت و سمت مارسل رفت ...
مارسل با دیدن پدرش لبخندی زد که دو دندان تازه نیش زده سپید مرواریدی اش پدیدار شد،
بر روی تشکچه کنارش نشست و دستی بر موهای رافتالیا غرق در خواب کشید، مژگان فر و قهوه ای رنگ او حتی در این دوره از کودکی اش هم مجذوب کننده بود. لب های سرخ رنگش همچون دو شکوفه تازه بهاری که شبنم های تابان بر روی آنها جای خوش کرده بود.
دم و باز دم آرام و بی سر و صدا میکشید، صدای ذوق زده مارسل توجهش را جلب کرد و لبخند جذابی به پسرکش زد.
فکرش مشغول آن خونریزی شد، امروز کل دهکده را جست وجو کرد اما دختری که دوره لقاحش تازه شروع شده باشد، پس چه کسی دیدن این دو آمده بود؟
چه کسی جرعت نزدیک شدن به فرزندانش را کرده بود؟
لیوای دو لیوان چوبین در دست داشت و به سمت او میآمد، خم شد و یکی از آنان را در دست او داد ،موهای بلندش را دورش رها کرده بود و صورت سفیدش را جذاب تر و درخشان تر از همیشه کرده بود.
به محتویات لیوان نگریست، شربت انگور وحشی و سکنجبین درونش خود نمایی می کرد .
شروع کرد به نوشیدن محتوا، لیوای به گردن او که چطوره سیبک گلویش تکان میخورد خیره شد.
لبانش را با زبان تر کرد ، هر ثانیه وسوسه میشد بوسه ای بر روی آن بکارد.
قلبش حتی با نوشیدن او به تپش افتاده بود دگر بقیه رفتارش که جای خود دارد.
کنت استیون یک نفس مایع را نوشید و با نفس بلندی در آخرش به او فهماند به اتمام رسیده است.
با گیجی از او پرسید چیزی شده ، گویی او منتظر تلنگری بود که از دنیا رویایی خودش بیرون بیاید.
شروع به نوشیدن کرد اما تمام حواسش به این آلفا جذاب رو به رویش بود.
جرعه ای از آب درون گلویش به تالاب افتاد و لحظه ای باعث خفگی اش شد شروع کرد به سرفه کردن.
کنت استیون هراسان به جلو خم شد و آرام به پشتش ضربه زد، صورتش درست مماس خودش بود نفسش را در سینه حبس کرد.
کنت استیون:
_هی خوبی مرد؟!
لیوای حرفی نزد اما با سر نشان داد که حال خوبی دارد.
کنت استیون خیره لب های او شد ،انگشت شصتش را درست کنج لبان او گذاشت.
فرشته جهنمی
#پارت_238
قطره ای از شربت بر روی لبش ریخته بود و آن قطره توسط کنت استیون مهار شد و به دهان خودش فرستاده شد.
کنت استیون سرش را به چپ مایل کرد و به لبان براق و پر شهد شیرین لیوای نزدیک کرد.
چشمانش را از رفتن به این خلسه ناب بسته شد،لبان داغ و پر شهوتش بر روی لبان او میرقصاند.
دستش را پشت گردن او گذاشت و او را به خود فشرد.
مارسل درست روی شکم رافتالیا غرق خواب بود.
خودش را بیشتر به لیوای نزدیک کرد و کمرش را در بر گرفت، ارام و با ملایمت اورا همراهی میکرد .
طاقتش دگر به طاق رسید و اورا سمت خود کشید ،گیسوان طلایی رنگ لیوای روی صورتش افشان شد و کمی از آن به صورت او برخورد کرد .
از زمین جسمش را کند، قلب لیوای دیوانه وار بر قلبش میکوبید .
هرچیزی در این دنیا با هم قاطی شده بود و دنیا برای بار نخست بر وقف مراد لیوای قرار گرفته بود.
قلبش برای این مرد میتپید دیگر مانعی به نام کاملیا وجود نداشت، او میتوانست به عشق زندگی اش برسد.
تن هایشان چفت برهم بود، لیوای پاهای خودش را دور بدن کنت استیون پیچیده بود و کنت اورا به سمت اتاق خواب هدایت میکرد.
بر روی تخت تن اورا انداخت و لیوای با حسرت و خواست فراوان لباس کنت استیون را از تنش کشید .
به عضلات بزرگ و شکم سفت و سختش نگاه کرد و سر انگشتانش را بر روی آن کشید.
حس ذوق مانندی را سر انگشتانش میکرد.
قلبش دیوانه وار بر سینه اش میکوبید و منتظر حرکت بعدی او بود.
کنت استیون بر تن عریان او خیمه زد و بوسیدن را از سر گرفت، این بار پر حرارت تر از قبل ...
او واقعا لبانش را دل لیوای را به بازی گرفته بود، دستانش به هر سو پیشروی می کردند و قلب آن مرد را به بازی میگرفت.
#پارت_238
قطره ای از شربت بر روی لبش ریخته بود و آن قطره توسط کنت استیون مهار شد و به دهان خودش فرستاده شد.
کنت استیون سرش را به چپ مایل کرد و به لبان براق و پر شهد شیرین لیوای نزدیک کرد.
چشمانش را از رفتن به این خلسه ناب بسته شد،لبان داغ و پر شهوتش بر روی لبان او میرقصاند.
دستش را پشت گردن او گذاشت و او را به خود فشرد.
مارسل درست روی شکم رافتالیا غرق خواب بود.
خودش را بیشتر به لیوای نزدیک کرد و کمرش را در بر گرفت، ارام و با ملایمت اورا همراهی میکرد .
طاقتش دگر به طاق رسید و اورا سمت خود کشید ،گیسوان طلایی رنگ لیوای روی صورتش افشان شد و کمی از آن به صورت او برخورد کرد .
از زمین جسمش را کند، قلب لیوای دیوانه وار بر قلبش میکوبید .
هرچیزی در این دنیا با هم قاطی شده بود و دنیا برای بار نخست بر وقف مراد لیوای قرار گرفته بود.
قلبش برای این مرد میتپید دیگر مانعی به نام کاملیا وجود نداشت، او میتوانست به عشق زندگی اش برسد.
تن هایشان چفت برهم بود، لیوای پاهای خودش را دور بدن کنت استیون پیچیده بود و کنت اورا به سمت اتاق خواب هدایت میکرد.
بر روی تخت تن اورا انداخت و لیوای با حسرت و خواست فراوان لباس کنت استیون را از تنش کشید .
به عضلات بزرگ و شکم سفت و سختش نگاه کرد و سر انگشتانش را بر روی آن کشید.
حس ذوق مانندی را سر انگشتانش میکرد.
قلبش دیوانه وار بر سینه اش میکوبید و منتظر حرکت بعدی او بود.
کنت استیون بر تن عریان او خیمه زد و بوسیدن را از سر گرفت، این بار پر حرارت تر از قبل ...
او واقعا لبانش را دل لیوای را به بازی گرفته بود، دستانش به هر سو پیشروی می کردند و قلب آن مرد را به بازی میگرفت.
#پارت_هدیه
روح سرکش او مجال این تشریفات را نداشت. این بوی عطر و ادکلن ها دربار پوچ و بی ارزش بود برای اویی که درون جنگل رشد و پرورش یافته بود و بوی گل های ادریس را یک به یک نمیفروخت به این پول های بی ارزشی که پای ادکلن ها و عطر های تلخ و گهگاه شیرین دوشیزگان و کنت ها به مشام میرسید.
دامن بلندش را در دست راست فرا گرفت و فشاری داد،قدم به قدم راه رفتن با این کفش های بلند و نابه سامان در عذاب سخت فرو رفته بود.
دوشیزگان با تمسخر به دامنش نگاه میکردند ،پوزخندی به این کار آنها زد او هیچ وقت زیر بار زور نرفته بود او روحی آزاد و رها داشت، از نظر کوتاه فکر آنها هرچقدر دامن پف دار تر و پر زیور تر یعنی مقام و منصعب بیشتر و فخر هرچه بیشتر...
اما او این را دوست نداشت برای همین زیربار آن مرد زورگو هیچوقت نرفت و به خیاط دربار لباسی که روحش و جسمش در آن راحت باشد را سفارش داد.
دامن و لباس بلندی به رنگ شب های تیره و تارش ،طوری که روی زمین به پشت سرش کشیده میشد و سنگ های زمردی روی سینه کار شده بود و تک یاقوتی که دور پیچک های ریز نقره ای فام پیشانی اش میان دوگوی آسمانی رنگ جذابیت او را دوبرابر میکرد.
دستش را به آن گرفت و سمت باغ پشت قصر پیش رفت.
راهروی بزرگ سنگ فرش سپید که هر ده قدم توسط مشعل های آتشین بزرگ روشنایی بخشیده بود و درخت ها دریک الگوی یکسان از شعال این سنگ فرش وجود داشت.
پایش روی سنگ ها کج و راست میشد و خوب نمیتوانست تعادلش را حفظ کند .
نفسش را با حرص بیرون داد و دستی به موهای سفید همچون برفش کشید.
صدای پای کسی به گوشش رسید ،حتما یکی از همان سرباز های احمق تر از خودش بود که به دنبال او فرستاده بود.
از زیبایی اش میخواست برای نشان دادن و به رخ کشیدن اموال و قدرتش استفاده کند.
راهش را سمت دریاچه کوچک کج کرد ،درست زیر بید مجنون ، نسیم بهاری خنکی میوزید و شاخه های سبزش را تکان می داد.
قطرات آب همچون شاپرک های کوچک و دایره ای شکل به اطراف سبزه های کوتاه و به اندازه کوتاه شده میپاشید.
نفسش را در سینه حبس کرد،بوی جنگل لایمون را میداد .
اشک در چشمانش حلقه زد ،پایش را از میان کفش های مزاحم بلند به بیرون پرت کرد و روی سبزه ها گذاشت.
تیزی و خنکی سبزه ها باعث قلقک دادن روح و قلبش شد لبخند رضایت بخشی زد .
پایش را کشان کشان سمت دریاچه برد.
به انعکاس ماه درون آب دریاچه خیره شد دلش برای آبشار رنگین کمان که با دوستانش بازی میکرد سخت دلتنگ شد.
اهی از ته دل کشید ، صدای باعث شد بیشتر دلتنگ آن عمارت و اعضای آن بشود.
برایان با چشمان زیبا رنگش و لبخند و چال گونه جذابش حال پسرک جوان و سربه هوایی بود که باعث خنده این روز های تاریک او شده بود.
برایان:
_ داچس( دوشس) ملینا با پا گذاشتن روی سبزه ها احساساتی شده؟
ملینا خنده ای کرد که مروارید های سفیدش در ردیف های زیبایش پیدا شد.
دستش به گوشه چشمش کشید و با تشکر به او گفت:
_هی ویلیامز تو هیچوقت ادم نمیشی!
برایان دستی به پشت گردنش کشید و چشمانش را بست و با غرور خاصی گفت:
_ پریان داستان ها رو با انسان های بیشرم یکی نکن!
ملینا خنده ای بلند سر داد که روح هرکسی را میلرزاند.
دوباره به دریاچه خیره شد.
ملینا:
_ تو جنگل کنار دریاچه و دریا من همیشه درحال تمرین شمشیر بودم ، اون همیشه باعث آرامش من میشد.
برایان با کنجکاوی و ابروان بالا کشیده به او خیره شد و گفت:
_ پس تو یک جنگجویی..!
واقعا که تو مستحق درینگ(daring )* هستی داچس!
*جسور _ پر دل و شهامت
روح سرکش او مجال این تشریفات را نداشت. این بوی عطر و ادکلن ها دربار پوچ و بی ارزش بود برای اویی که درون جنگل رشد و پرورش یافته بود و بوی گل های ادریس را یک به یک نمیفروخت به این پول های بی ارزشی که پای ادکلن ها و عطر های تلخ و گهگاه شیرین دوشیزگان و کنت ها به مشام میرسید.
دامن بلندش را در دست راست فرا گرفت و فشاری داد،قدم به قدم راه رفتن با این کفش های بلند و نابه سامان در عذاب سخت فرو رفته بود.
دوشیزگان با تمسخر به دامنش نگاه میکردند ،پوزخندی به این کار آنها زد او هیچ وقت زیر بار زور نرفته بود او روحی آزاد و رها داشت، از نظر کوتاه فکر آنها هرچقدر دامن پف دار تر و پر زیور تر یعنی مقام و منصعب بیشتر و فخر هرچه بیشتر...
اما او این را دوست نداشت برای همین زیربار آن مرد زورگو هیچوقت نرفت و به خیاط دربار لباسی که روحش و جسمش در آن راحت باشد را سفارش داد.
دامن و لباس بلندی به رنگ شب های تیره و تارش ،طوری که روی زمین به پشت سرش کشیده میشد و سنگ های زمردی روی سینه کار شده بود و تک یاقوتی که دور پیچک های ریز نقره ای فام پیشانی اش میان دوگوی آسمانی رنگ جذابیت او را دوبرابر میکرد.
دستش را به آن گرفت و سمت باغ پشت قصر پیش رفت.
راهروی بزرگ سنگ فرش سپید که هر ده قدم توسط مشعل های آتشین بزرگ روشنایی بخشیده بود و درخت ها دریک الگوی یکسان از شعال این سنگ فرش وجود داشت.
پایش روی سنگ ها کج و راست میشد و خوب نمیتوانست تعادلش را حفظ کند .
نفسش را با حرص بیرون داد و دستی به موهای سفید همچون برفش کشید.
صدای پای کسی به گوشش رسید ،حتما یکی از همان سرباز های احمق تر از خودش بود که به دنبال او فرستاده بود.
از زیبایی اش میخواست برای نشان دادن و به رخ کشیدن اموال و قدرتش استفاده کند.
راهش را سمت دریاچه کوچک کج کرد ،درست زیر بید مجنون ، نسیم بهاری خنکی میوزید و شاخه های سبزش را تکان می داد.
قطرات آب همچون شاپرک های کوچک و دایره ای شکل به اطراف سبزه های کوتاه و به اندازه کوتاه شده میپاشید.
نفسش را در سینه حبس کرد،بوی جنگل لایمون را میداد .
اشک در چشمانش حلقه زد ،پایش را از میان کفش های مزاحم بلند به بیرون پرت کرد و روی سبزه ها گذاشت.
تیزی و خنکی سبزه ها باعث قلقک دادن روح و قلبش شد لبخند رضایت بخشی زد .
پایش را کشان کشان سمت دریاچه برد.
به انعکاس ماه درون آب دریاچه خیره شد دلش برای آبشار رنگین کمان که با دوستانش بازی میکرد سخت دلتنگ شد.
اهی از ته دل کشید ، صدای باعث شد بیشتر دلتنگ آن عمارت و اعضای آن بشود.
برایان با چشمان زیبا رنگش و لبخند و چال گونه جذابش حال پسرک جوان و سربه هوایی بود که باعث خنده این روز های تاریک او شده بود.
برایان:
_ داچس( دوشس) ملینا با پا گذاشتن روی سبزه ها احساساتی شده؟
ملینا خنده ای کرد که مروارید های سفیدش در ردیف های زیبایش پیدا شد.
دستش به گوشه چشمش کشید و با تشکر به او گفت:
_هی ویلیامز تو هیچوقت ادم نمیشی!
برایان دستی به پشت گردنش کشید و چشمانش را بست و با غرور خاصی گفت:
_ پریان داستان ها رو با انسان های بیشرم یکی نکن!
ملینا خنده ای بلند سر داد که روح هرکسی را میلرزاند.
دوباره به دریاچه خیره شد.
ملینا:
_ تو جنگل کنار دریاچه و دریا من همیشه درحال تمرین شمشیر بودم ، اون همیشه باعث آرامش من میشد.
برایان با کنجکاوی و ابروان بالا کشیده به او خیره شد و گفت:
_ پس تو یک جنگجویی..!
واقعا که تو مستحق درینگ(daring )* هستی داچس!
*جسور _ پر دل و شهامت