(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
(رمان)A collection of dark novels
لینک ناشناسمون. نظراتتون درباره پارت امشب🙈😈 👇👇 https://t.me/BChatBot?start=sc-262324-VFjpgsT
این لینک ناشناسش پرسفون یا همون تارا هستش😐 امیدوارم لوریانس ترورم نکنه😂
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
مگ ما چیزی گفتیمممم😒😐

تازه گفتم هر موقع خواستی بکش هر موقع نخواستی نکش😶
ولی دیگه انتقام کرالن نگیر😒😂

#مادام_لوریانس💜💚
(رمان)A collection of dark novels
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ مگ ما چیزی گفتیمممم😒😐 تازه گفتم هر موقع خواستی بکش هر موقع نخواستی نکش😶 ولی دیگه انتقام کرالن نگیر😒😂 #مادام_لوریانس💜💚
کرآلن بحثش جداست😐😂
«این خط قرمز مننننهههههههههههههه»


درباره کشتن شخصیتای داستان هم هنوز به فینال نرسیدیم😐 اما لوری😐😐😐😂
تو دیگه چرا؟

#پرسفون
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
🤣🤣🤣🤣
دروغ ماه مه😂😂😂

ههههه😂😂😂😂😂

#مادام_لوریانس💜💚
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
کرآلن کیه؟ شخصیت جدیده؟ این لوریانس کیه
(رمان)A collection of dark novels
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ کرآلن کیه؟ شخصیت جدیده؟ این لوریانس کیه
کرآلن شخصیت داستان تاریکی نیست😐

لوریانس عزیزم هم یکی از خواننده های رمان و البته دوست عزیزم 😂❤️

#پرسفون
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
درضمن کارل هم خط قرمزههههههههه منههههه😎😊

#مادام_لوریانس💜💚
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
خیلی زیبا و دلنشین بود با این اهنگ واقعا محشر و عالی بود

قشنگ میشد باهاش یه فیلم رو تصور کرد
مثل همیشههه عالی😻❤️💚

#مادام_لوریانس💜💚
🌸فرشته جهنمی #پارت_173
ملینا دستش را پایین آورد و از نگرفتن حلال ماه که قوسی زیبا و سپید داده بود ناراحت و نا امید شده بود پس پایین آورد و به قلبش نزدیک کرد.
همه چیز برایش مثل یک رویا بود، رویایی در اعماق تاریکی وجودش! ملینا دختری بود که همه فکر می‌کردند باید مثل سنگ محکم و قوی باشد. اما او هم مثل دیگر دختران آواز خواندن، رقصیدن و گل ها را دوست داشت. او هم مثل همه شیفته‌ی کنت‌استیون شد و حالا با شنیدن این حقیقت که او ممکن است شیطان شود از درون فرو ریخت.
دوباره به حالت قبل برگشت و بر روی سطح چمن‌پوش شده‌ی جنگل دراز کشید.
بخاطر دویدن و آواز خواندن کمی نفس نفس می‌زد و تار گیسوان سپیدش در لابه لای سبزه‌زار پخش شده بود، عطر و بوی جنگل لایمون را دوست داشت، کاش می‌توانست برای همیشه در اعماق جنگل زندگی کند.
- رو به راهی رفیق؟
نجوای مردانه و مخملینی را شنید و به یک‌باره نفسش در سینه حبس شد. مگر کنت‌استیون در فرانسه نبود؟ حتما دچار توهم شده که صدای او را می‌شنود.
نگاهش بر آسمان سیاه که شاخه های جنگل آن را پوشش می‌داد خیره بود و بسختی آن دهانش را قورت داد؛ به ساعد دستش تکیه داد و از آن حالت درازکشیده بیرون آمد و در جایش نیم‌خیز شده.
دقیقا حدود ده قدم آن سمت‌تر، مردی با پیراهن روشن و شلوار مشکی رنگی، از سمت چپ بازوانش به درختی تکیه زده بود و با لبخند محوی به ملینا نگاه می‌کرد. چشمان کهربائی‌اش در تاریکی شب برق زیبایی داشت.
تکیه‌اش را از درخت برداشت، آرام و با تمأنینه به سمت ملینا آمد و درست مانند او بر روی چمن‌زار دراز کشید، درحالی که نگاهش بر آسمان سیاه شب خیره بود و هنوز هم لبخندی بر روی غنچه‌ی لب هایش بود، آرام زمزمه کرد.
کنت‌استیون- فکر نمی‌کردم اینقدر صدات خوب باشه!
ملینا با حالت معذبی کمی خودش را پس کشید اما دیگر دراز نکشید؛ در حقیقت بعد از آن‌که کاملیا او و کنت را در یک اتاق دید، کنت‌استیون تا حدودی فاصله‌اش را با ملینا رعایت می‌کرد زیرا که از احساسات او باخبر بود.
دستی به موهای سپید خود کشید و قسمتی را پشت گوشش برد و گفت- تـ... تو مگه... مگه فرانسه نبودی؟
نفسش را بیرون داد و چشمان کهربائی‌اش را با کلافگی بست و جواب او را داد.
کنت‌استیون- نمی‌تونم گله و گرگینه‌ها رو تنها بزارم...
بعد از کمی مکث دوباره چشمانش را باز کرد و درحالی که نقشی از یک لبخند پررنگ بر لبانش می‌نشست و دو سمت بینی‌اش بطرز دل‌نشینی چین می‌خورد، به چهلو چرخید و به چهره‌ی خجل زده‌ی ملینا نگاه کرد.
کنت‌استیون- امشب حرفای جالبی با پدربزرگ کارل زدین
او با این حرفش به ملینا فهماند که حرف هایشان را شنیده، اما ذره‌ای تشویش و یا نگرانی در چهره‌اش هویدا نبود.
این چهره‌ی دلنشین، موهای مواج، چشمان زیبا و زلالی، همان مرد مهربان و گرمی که نفس‌هایش بوی سیب تازه را می‌داد!
اصلا چطور باور کند همچین شخصی یک شیطان باشد؟ آن‌هم کنت‌استیونی که تا ۱۸ سالگی بخاطر کشته شدن و یا شکار حیوانات غیر اصیل توسط گرگینه‌ها، ماتم می‌گرفت و ناراحت بود؟ کسی که بخاطر شکسته شدن یک شاخه‌ی درخت نگران می‌شد چطور بتواند افکار شرورانه در سرش داشته باشد؟
کنت‌استیون- اگه بخوام حقیقتو بگم، راستش...
حرفش را برید و مثل ملینا از حالت دراز کشیده بیرون آمد و سرجایش نشست، انگار برای گفتن این حرفش تردید داشت چرا که چندین بار دهان گشود تا ادامه دهد اما منصرف می‌شد، در آخر تردید را کنار گذاشت و گفت- راستش من و کاراجا نقشه داشتیم کریستوفر و کارل رو نابود کنیم، اما وقتی میکا حامله شد... بیخیال شدم
با شنیدن این اعتراف قابل‌گیر شد، باورش نمی‌شد که او قصد نابود کردن داشته باشد، چشمانش را با یأس از چهره‌ی ماهگون کنت‌استیون گرفت و به چمن‌زار زیر پاهایش نگریست و پرسید- چرا بیخیال شدی؟ من فکر نمی‌کردم یه اهریمن باشی!
حرفش را با طعنه و پوزخندی زد؛ کنت‌استیون بدون اینکه ناراحت شود، آرام و آقامنشانه خندید و صدای خنده‌اش نوسانی در قلب ملینا ایجاد کرد؛ حالا حتی فهمیده بود که این خصلت فرشته‌های جهنمی بود، پریزادهای جاوید این خصلت را داشتند که همه را شیفته‌ی خود کنند و در وجود آن‌ها کسی مانند وابستگی و عشق ایجاد کنند؛ کنت‌استیون هم یک پریزاد بود. برای همان ملینا، کارل، کریستوفر و همه حس ضعف دربرابر کنت‌استیون می‌کردند.
کنت‌استیون- من اهریمن نیستم، تنها هدف من اینه که به دنیای خودم برگردم، اما... دیگه نمی‌خوام میکا رو رها کنم!
دستش را آرام بالا آورد و بر روی سینه‌ی خود مشت آرامی کوبید و گفت...
کنت‌استیون- میکا جون منه!
چشمان محسور کننده و براقش، لحن بیانش، غنچه‌ی کلفت لب‌هایش که با هر حرفی که می‌زد با لطافت باز می‌شد، تمام حرکاتش برای ملینا جذاب بود؛ کم پیش می‌آمد ملینا از جنس مخالفش خوشش بیاد اما کنت... او واقعا جذاب بود!
🌸 فرشته جهنمی #پارت_174
کنت‌استیون دستش را از روی قلبش برداشت و سریع به سمت شرق نگریست، آنجایی که درختان کم‌تر بودند و بیشتر علفزار‌ها دیده می‌شد؛ او به عنوان یک گرگینه شنوایی فوق‌العاده بالایی داشت و حتی صدایی از آن سمت شنیده.
طولی نکشید که دخترک جوانی، درحالی که موهای بلوطی و بلندش از دور دیده می‌شد به سمت آن‌ها دوید.
امیلی- هی کاتی...
کنت‌استیون لبخندی زد و کمی به ملینا نزدیک‌تر شد تا در کنار خودش جایی برای امیلی باز کند. درست مثل زمان کودکی، آن سه نفر در کودکی رابطه‌ی خوبی داشتند اما حالا هرسه جوانان برومند و قدری بودند. امیلی با هیجان، درحالی که در اثر دویدن نفس نفس می‌زد خودش را با شتاب کنار کنت انداخت و سر بر بازوی کلفت او نهاد و با لحن لرزانی گفت.
امیلی- چرا یهو رفتی کله‌خراب؟
کنت‌استیون- میکا زیاد حالش خوب نبود، یه کاری تو فرانسه داشتم و بـ...
هنوز حرفش را به اتمام نرسانده بود که امیلی با یک جهش سریع و بلند خودش را در آغوش کنت‌استیون انداخت و با لحن بچگانه‌ای گفت: اما من دلم برات تنگ می‌شه توت کوچولو!
با شنیدن این حرف امیلی باد کودکی‌هایشان افتادند؛ امیلی در کودکی همیشه به کنت لقب توت را می‌داد و مدام لپ‌های او را می‌بوسید زیرا که معتقد بود کنت‌استیون مزه‌ی توت را می‌دهد.
ملینا با یک چشم‌غره‌ی سنگینی نگاهش را از امیلی که خودش را در آغوش کنت رها کرده بود و شیطنت می‌کرد انداخت و غرید- گمشو اون طرف امی، اگه میکا بفهمه خون تو بدنت نمی‌زاره!
کنت‌استیون با حالت معذبی دستش را دور کمر باریک امیلی حلقه کرد و درحالی که صورتش گلگون شده بود، دوباره به لکنت افتاد.
کنت‌استیون- ا... امیل... مـ... من...
امیلی ابرویی بالا انداخت و گفت- باز داری تت پته می‌کنی!
از چهره‌ی درهم رفته‌ی کنت مشخص بود که نزدیکی به امیلی آزارش می‌دهد. نفس‌هایش بریده شده بود و هرلحظه بیشتر صورتش کبود می‌شد جوری که حتی امیلی هم با دیدن حالات عصبی او از بغلش بیرون آمد.
امیلی- چت شده؟
صدای لطیف و نازک امیلی مانند یک نهیب به ناخودآگاه وجود کنت‌استیون ضربه زد؛ سرش را خم کرد و بعد از کشیدن چند نفس عمیق، ناگهان خون از دهانش به بیرون جهید! بدنش به لرزه افتاده بود و جوری ناتوان بنظر می‌رسید که ملینا را نگران کرد. دو دستش بر زمین ستون شده بود و سرش را پایین گرفته، مدام خون بالا می‌آورد.
امیلی که از دیدن این حالات او شوکه شده بود، متعجب و خشکیده بر جایش نشست. این حالات قبلا هم برای کنت اتفاق افتاده بود، دقیقا همان روزی که ملینا و او در یک اتاق بودند؛ نفرین آلاوند در ناخودآگاه او اینگونه ثبت شده بود که نزدیکی هر زنی را یک هشدار بداند و بدن او تنها پذیرای کاملیا باشد!
این هم یکی از دلایلی بود که خیلی ها به شک افتادند. ملینا دستش را بالا آورد و بر روی شانه‌های او گذاشت و کمی فشرد؛ بعد از گذشت دقایقی، کنت هم توانست بر رفتار خود کنترل پیدا کند. با گوشه‌ی آستین لباس روشنش، دهان خونینش را پاک کرد.
کنت‌استیون- من... متاسفم...
صورتش حالا رنگ پریده و بی‌روح بود، شخصیت عجیبی داشت! ملینا نمی‌توانست بفهمند که آیا او واقعا بی‌گناه است و این اتفاقات همه نقشه‌ی شیاطین است یا اینکه تمام نقشه‌ها زیر سر اوست!
به هر حال، به این قیافه‌ی معصوم و البته مردانه‌ی محترم نمی‌خورد که اهریمن باشد.
ملینا دوباره به آرامی بازوان او را فشرد و با لبخند صمیمی گفت- سختش نکن، امیلی مشکلت رو نمی‌دونستم! بهتر نیست برگردی پیش کاملیا؟
کنت‌استیون سرش را به آرامی تکان داد و دوباره لبخند محوی بر لبان خود نشاند.


یک هفته از رمانی که به فرانسه آمده بود می‌گذشت، شکمش حسابی گنده شده بود، گاهی حس می‌کرد به جای یک نبض دوتا نبض در شکمش می‌تپد اما هربار که کنت‌استیون هم دستش را بر شکم او می‌گذاشت، فقط یکی از آن نبض ها می‌تپید.
کنت‌استیون- چیزی نیست میکا، حتما توهم زدی!
مصرانه دستان مردانه‌‌ی اورا به شکم خود فشرد و گفت- ببین من حسش می‌کنم، فکر کنم دوتاست.
او با شنیدن حرف های کاملیا لبخند عریضی زد که مروارید های منظم دندان‌هایش دیده شد، سرش را پیش آورد و نفسش که بر پوست شکم کاملیا اصابت می‌کرد، او را خجالت‌زده می‌کرد. کنت‌استیون غنچه‌ی داغ لب‌هایش را بر پوست شکم او فشرد و بعد آرام زمزمه کرد- هی توله، اینقدر میکای منو اذییت نکن! مادرت خیلی هنوز کوچیکه...
از اینکه هنوز هم کنت او را بچه می‌دانست ناراحت شد، البته قبول داشت که فقط ۱۸ سالش است اما دلش نمی‌خواست کنت‌استیون با او مانند یک بچه رفتار کند، با دلخوری خودش را عقب کشید و درحالی که نگاهش گلایه‌مند و ناراحت بود گفت- من دیگه بچه نیستم.
🌸 فرشته جهنمی #پارت_175
کنت‌استیون- از نظر من تو هنوز هم همون میکا کوچولویی هستی که بغلت می‌کردم و باهات بازی می‌کردم.
دلخور بود اما با به یاد آوردن خاطرات کودکی‌اش لبخند بر لبانش نشست، به یاد داشت که در کودکی چه بازی‌هایی با هم می‌کردند؛ آن زمانی که کاملیا ۵ سالش بود و کنت‌استیون ۱۳ ساله، او همیشه کاملیا را بر پشت خود سوار می‌کرد و در جنگل می‌دویدند... درست مثل همین حالا، البته حال کنت‌استیون تبدیل به گرگ می‌شود اما باز هم کاملیا را بر خود سوار می‌کند.
کنت‌استیون که متوجه دلخوری او شده بود، با لحنی آرام و مهربان دوباره به سمت آمد و دو سمت شانه‌ی او را گرفت و گفت- تو تنها چیزی هستی که برام باقی مونده، تو جای مادرم، پدرم و خواهرم بودی. تو هلسی منی میکا...
وقتی او با این لحن ملایم و اغواکننده حرف میزد و با چشمان زیبای کهربائی‌اش به او نگاه کند، مگر قلب عاشق کاملیا می‌توانست تحمل کند؟! تمام سینه‌اش از این وابستگی و عشق سنگین شد، خود را به سمت آغوش او سوق داد و سرش را بر سینه ی پهن او گذاشت.
کنت‌استیون- اولین روزی که تورو دیدم رو یادمه، خیلی بچه بودم و تازه بهم خبر دادند که هلسی از دنیا رفته... خیلی ناراحت بودم تا اینکه بابا تورو بهم نشون داد و گفت خدا یک هلسی کوچولوی دیگه بهمون داده!
با شنیدن صدای گرفته‌ی کنت سرش را سینه‌ی او جدا کرد، بخاطر کوتاه بودن قدش مجبور شد برای دیدن چشمان او سرش را بالا بگیرد.
کنت‌استیون- همیشه سعی می‌کردم برادرت باشم، سعی می‌کردم یک تکیه‌گاه برات باشم...
یکی از دستانش را بالا آورد و به نوک بینی کاملیا ضربه‌ی آرامی زد و گفت- اما تو... متاسفانه اینقدر شیطنت کردی که کارمون به اینجا کشید.
هر دو لبخند زدند و به هم‌دیگر نگاه کردند،
کاملیا هیچ‌وقت کنت‌استیون را به چشم برادر نمی‌دید، از زمانی که کودک بود قلبش تمام و کمال برای کنت‌استیون به تپش می‌افتاد، حتی آن زمانی که فکر می‌کرد رافائل فرد دیگریست؛ باز هم گوشه‌ی قلبش با دیدن کنت غنچ می‌زد؛ حالا همه را یک‌جا داشت، گرگینه‌ی جذابش را که به حرف‌هایش گوش می‌پسرد و عشق کودکی‌اش را...
کمی که گذشت، کنت آرام از او فاصله گرفت و بر سر شانه‌اش بوسه‌ای زد و همان‌طور که به سمت کمدی در سمت شومینه می‌رفت، با صدای آرامی پرسید- میکا، اشکالی نداره اگه چیزی بپرسم؟
دستش را زیر شکمش خود گذاشت، سنگین شده بود و حتی راه رفتن هم برایش دشوار بود.
کاملیا- اره... بپرس.
کنت‌استیون- همیشه موهای بدنت رو تمیز می‌کنی یا که کلا بدنت مو نداره...
شوکه شد، با چشمان متعجب در همان وسط اتاق خشکش شد؛ این دیگر چه سوالی بود! فکرش نمی‌کرد همچین سوالی از او بپرسد. زمانی که سکوت او طولانی شد، کنت‌استیون در کمد را بست و به سمت او نگاه کرد و گفت- چیشده؟ چرا ساکت شدی؟
با دهانش را قورت داد و با صورتی گلگون شده به او پشت کرد و تظاهر کرد که می‌خواهد بر روی تخت دراز بکشد اما در حقیقت خجالت می‌کشید به او نگاه کند.
کاملیا- نـ... نه من، من دست و پام مو نداره.. خب...
کنت میان حرف او پرید و با خنده گفت- منم همین فکرو می‌کردم، آخه تو حتی درباره عادت ماهیانه چیزی نمی‌دونستی...
با به یاد آوردن آن روزی که در غار برای اولین‌بار عادت ماهیانه شد، صورتش از خجالت سرخ شد و سریع‌تر خودش را روی تخت کشاند تا زودتر زیر ملافه پنهان شود. شرم می‌شد که آن خاطرات را به یاد آورد.
اما انگار کنت‌ قصد نداشت بیخیال شود، درحالی که صدای قدم هایش هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد شروع کرد به حرف زدن.
کنت‌استیون- من تازه بعد از چند سال به لایمون برگشته بودم و سر موضوعی با اهالی جنگل لایمون دعوام شد و اونا بهم تیر زدن، اون زمان ها هنوز وارد گله گرگ‌ها نشده بودم... وقتی باهم رفتیم به غار و تو خون‌ریزی کردی... شاید همون اتفاق و اون بوی خاصی که اون زمان داشتی باعث شد حسم بهت عوض بشه!
حرف هایش باعث شد قلبش به تپش بیافتد، در طول این چند وقتی که به فرانسه آمده‌بودند، کنت‌استیون شب‌ها به لایمون برمی‌گشت و تابحال نشده بود که در کنار هم بخوابند، اما انگار آن‌شب در نگاه کنت‌استیون شوقی پنهانی می‌دید. از فکر اینکه حالا باهم تنها هستند نوسانی در قلبش به راه افتاد.
زیر ملافه پنهان شده بود و حتی نگاهی به بیرون نینداخت اما از بالا پایین شدن تخت فهمید که او دارد نزدیکش می‌شود،
به پهلو چرخیده بود که کنت‌استیون از پشت او را با همان ملافه‌هایی که به دور خود پیچیده در آغوش گرفت و دستانش را به دور شکم او پیچاند.
نفس‌های داغ و مطلوبی به گوشش برخورد می‌کرد که تمام بدنش را لرزاند.
کنت‌استیون- گل صورتی من!
🌸فرشته جهنمی #پارت_176
قطره‌ای از قلبش چکید و در وجودش جوانه زد؛ استرس گرفته بود. اگرچه کنت او را با ملافه بغل کرده بود و حتی به زیر ملافه نیامده بود که او معذب نشود اما باز هم حس خجالت‌زدگی داشت، او بخاطر حاملگی چاق شده بود و احساس می‌کرد زشت شده و برای همان به کنت‌استیون اجازه نمی‌داد زیاد نزدیکش شود. اما آن شب، حتی خودش هم دلش برای بوسیدن لب‌های او تنگ شده بود.
او مانند پسربچه‌هایی که به دنبال ذره‌ای توجه، بهانه‌گیر شده باشند، مدام غر می‌زد و صورتش را در موهای کاملیا پنهان می‌کرد. عطر بدن کاملیا را بو می‌کشید و آغوشش را به دور او تنگ‌تر می‌کرد. آنقدر به بهانه گرفتند ادامه داد تا اینکه کاملیا دلش نرم شد و به سمت او چرخید.
کنت‌استیون- اذیتت نمی‌کنم میکا... لطفااا
حالت چشمان خمارش و لحن در از التماسش کاملیا را به خنده انداخت، لبخندی زد و ملافه را از دور خود باز کرد. تا ملافه کنار رفت، کنت مانند تشنگانی که تازه به آب رسیده باشند شروع کرد به نوشیدن لب‌هایش؛ از همان ابتدا لب بالای او را به کام فرستاد و مکید، زبانش را به درون لب‌های کاملیا لغزاند و شتاب‌زده یکی از دستانش را پشت گردن کاملیا فرستاد و او را بیشتر به خود نزدیک‌تر.
در بوسیدن خشونت می‌ورزید و مانند دیوانگان دهان کاملیا مزه مزه می‌کرد و حتی یک لحظه برای نفس کشیدن اجازه نمی‌داد، دهانش داغ بود اما آغوشش از آن هم داغ‌تر...
هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد روزی کنت برای داشتن او اینقدر بی‌تابی و بی‌قراری کند. سرش هم‌سو با لغزنش لب‌هایش را چپ و راست هدایت می‌شد و تمام گوشه و زوایای دهان او را می‌چشید.
لحظه‌ای که دیگر نتوانست نفس بکشد، آرام کنت‌استیون را به عقب هول داد و شروع کرد به نفس نفس زدن.
چشمان کهربائی‌اش برق می‌زد و لب‌هایش بخاطر آن بوسه‌ای طولانی خیس شده بود.
کاملیا- آرو... م... باش.
کنت‌استیون- نمی‌تونم
به یاد داشته باشیم :
آینده کتابیست
که امروز می نویسیم
پس چیزی بنویسیم
که فردا از خواندن آن لذت ببریم...
سلام دوستان
متاسفانه نویسنده مایا دچار بیماری شدند،
تا زمان بهبودی ایشون پارت نمی‌تونیم بزاریم😔
موقعیت حساسی داریم لطفا درک کنید🙏💚

#تارا #پرسفون
مُد امروز من😐😐
البته من فقط سر فصل فرشته جهنمی خیلی خسته شدم😐😐😐

#تارا #پرسفون
وقتی بعضی تو ناشناسش از رمان تعریف میکنند این دقیقا حس منه😂😂😂

#تارا #پرسفون