(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
🌸 فرشته جهنمی #پارت_174
کنت‌استیون دستش را از روی قلبش برداشت و سریع به سمت شرق نگریست، آنجایی که درختان کم‌تر بودند و بیشتر علفزار‌ها دیده می‌شد؛ او به عنوان یک گرگینه شنوایی فوق‌العاده بالایی داشت و حتی صدایی از آن سمت شنیده.
طولی نکشید که دخترک جوانی، درحالی که موهای بلوطی و بلندش از دور دیده می‌شد به سمت آن‌ها دوید.
امیلی- هی کاتی...
کنت‌استیون لبخندی زد و کمی به ملینا نزدیک‌تر شد تا در کنار خودش جایی برای امیلی باز کند. درست مثل زمان کودکی، آن سه نفر در کودکی رابطه‌ی خوبی داشتند اما حالا هرسه جوانان برومند و قدری بودند. امیلی با هیجان، درحالی که در اثر دویدن نفس نفس می‌زد خودش را با شتاب کنار کنت انداخت و سر بر بازوی کلفت او نهاد و با لحن لرزانی گفت.
امیلی- چرا یهو رفتی کله‌خراب؟
کنت‌استیون- میکا زیاد حالش خوب نبود، یه کاری تو فرانسه داشتم و بـ...
هنوز حرفش را به اتمام نرسانده بود که امیلی با یک جهش سریع و بلند خودش را در آغوش کنت‌استیون انداخت و با لحن بچگانه‌ای گفت: اما من دلم برات تنگ می‌شه توت کوچولو!
با شنیدن این حرف امیلی باد کودکی‌هایشان افتادند؛ امیلی در کودکی همیشه به کنت لقب توت را می‌داد و مدام لپ‌های او را می‌بوسید زیرا که معتقد بود کنت‌استیون مزه‌ی توت را می‌دهد.
ملینا با یک چشم‌غره‌ی سنگینی نگاهش را از امیلی که خودش را در آغوش کنت رها کرده بود و شیطنت می‌کرد انداخت و غرید- گمشو اون طرف امی، اگه میکا بفهمه خون تو بدنت نمی‌زاره!
کنت‌استیون با حالت معذبی دستش را دور کمر باریک امیلی حلقه کرد و درحالی که صورتش گلگون شده بود، دوباره به لکنت افتاد.
کنت‌استیون- ا... امیل... مـ... من...
امیلی ابرویی بالا انداخت و گفت- باز داری تت پته می‌کنی!
از چهره‌ی درهم رفته‌ی کنت مشخص بود که نزدیکی به امیلی آزارش می‌دهد. نفس‌هایش بریده شده بود و هرلحظه بیشتر صورتش کبود می‌شد جوری که حتی امیلی هم با دیدن حالات عصبی او از بغلش بیرون آمد.
امیلی- چت شده؟
صدای لطیف و نازک امیلی مانند یک نهیب به ناخودآگاه وجود کنت‌استیون ضربه زد؛ سرش را خم کرد و بعد از کشیدن چند نفس عمیق، ناگهان خون از دهانش به بیرون جهید! بدنش به لرزه افتاده بود و جوری ناتوان بنظر می‌رسید که ملینا را نگران کرد. دو دستش بر زمین ستون شده بود و سرش را پایین گرفته، مدام خون بالا می‌آورد.
امیلی که از دیدن این حالات او شوکه شده بود، متعجب و خشکیده بر جایش نشست. این حالات قبلا هم برای کنت اتفاق افتاده بود، دقیقا همان روزی که ملینا و او در یک اتاق بودند؛ نفرین آلاوند در ناخودآگاه او اینگونه ثبت شده بود که نزدیکی هر زنی را یک هشدار بداند و بدن او تنها پذیرای کاملیا باشد!
این هم یکی از دلایلی بود که خیلی ها به شک افتادند. ملینا دستش را بالا آورد و بر روی شانه‌های او گذاشت و کمی فشرد؛ بعد از گذشت دقایقی، کنت هم توانست بر رفتار خود کنترل پیدا کند. با گوشه‌ی آستین لباس روشنش، دهان خونینش را پاک کرد.
کنت‌استیون- من... متاسفم...
صورتش حالا رنگ پریده و بی‌روح بود، شخصیت عجیبی داشت! ملینا نمی‌توانست بفهمند که آیا او واقعا بی‌گناه است و این اتفاقات همه نقشه‌ی شیاطین است یا اینکه تمام نقشه‌ها زیر سر اوست!
به هر حال، به این قیافه‌ی معصوم و البته مردانه‌ی محترم نمی‌خورد که اهریمن باشد.
ملینا دوباره به آرامی بازوان او را فشرد و با لبخند صمیمی گفت- سختش نکن، امیلی مشکلت رو نمی‌دونستم! بهتر نیست برگردی پیش کاملیا؟
کنت‌استیون سرش را به آرامی تکان داد و دوباره لبخند محوی بر لبان خود نشاند.


یک هفته از رمانی که به فرانسه آمده بود می‌گذشت، شکمش حسابی گنده شده بود، گاهی حس می‌کرد به جای یک نبض دوتا نبض در شکمش می‌تپد اما هربار که کنت‌استیون هم دستش را بر شکم او می‌گذاشت، فقط یکی از آن نبض ها می‌تپید.
کنت‌استیون- چیزی نیست میکا، حتما توهم زدی!
مصرانه دستان مردانه‌‌ی اورا به شکم خود فشرد و گفت- ببین من حسش می‌کنم، فکر کنم دوتاست.
او با شنیدن حرف های کاملیا لبخند عریضی زد که مروارید های منظم دندان‌هایش دیده شد، سرش را پیش آورد و نفسش که بر پوست شکم کاملیا اصابت می‌کرد، او را خجالت‌زده می‌کرد. کنت‌استیون غنچه‌ی داغ لب‌هایش را بر پوست شکم او فشرد و بعد آرام زمزمه کرد- هی توله، اینقدر میکای منو اذییت نکن! مادرت خیلی هنوز کوچیکه...
از اینکه هنوز هم کنت او را بچه می‌دانست ناراحت شد، البته قبول داشت که فقط ۱۸ سالش است اما دلش نمی‌خواست کنت‌استیون با او مانند یک بچه رفتار کند، با دلخوری خودش را عقب کشید و درحالی که نگاهش گلایه‌مند و ناراحت بود گفت- من دیگه بچه نیستم.